گنجور

 
صائب تبریزی

ای دل بیدار را از چشم مستت خواب‌ها

دیده را از پرتو روی تو فتح الباب‌ها

گر چنین روی تو آرد روی دل‌ها را به خود

رفته‌رفته طاق نسیان می‌شود محراب‌ها

هر سبک‌دستی نیارد نغمه از ما واکشید

در شکست خویش می‌کوشند این مضراب‌ها

گرد عصیان رحمت حق را نمی‌آرد به شور

مشرب دریا نگردد تیره از سیلاب‌ها

عاقبت انجم ز روی چرخ می‌ریزد به خاک

چند ماند بر کف آیینه این سیماب‌ها؟

پرتو حسن جهانسوز تو بر مسجد گذشت

زاهدان قالب تهی کردند چون محراب‌ها

عقل معذورست در سرگشتگی زیر فلک

چون برآید مشت خاشاکی ازین گرداب‌ها؟

چون نگردد آب جان‌ها تیره در زندان جسم؟

رنگ می‌گرداند از یک جا ستادن آب‌ها

می به دور افکن که تا بر خویشتن جنبیده‌ایم

خون ما را می‌کند در کوزه این دولاب‌ها

چند صائب شکوه دل را به مسجدها برم؟

از دم گرم من آتشخانه شد محراب‌ها