گنجور

 
۴۴۴۱

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب البوم و الغراب » بخش ۸ - حکایت زاهد و گوسفند و طراران

 

زاهدی از جهت قربان گوسپندی خرید در راه طایفه ای طراران بدیدند طمع در بستند و با یک دیگر قرار دادند که او را بفریبند و گوسپند بستانند پس یک تن به پیش او درآمد و گفت ای شیخ این سگ کجا می بری دیگری گفت شیخ عزیمت شکار می دارد که سگ در دست گرفته است سوم بدو پیوست و گفت این مرد در کسوت اهل صلاح است اما زاهد نمی نماید که زاهدان با سگ بازی نکنند و دست و جامه خود را از آسیب او صیانت واجب بینند از این نسق هر چیز می گفتند تا شکی در دل زاهد افتاد و خود را در آن متهم گردانید و گفت که شاید بود که فروشنده این جادو بوده است و چشم بندی کرده در جمله گوسپند را بگذاشت و برفت و آن جماعت بگرفتند و ببرد

و این مثل بدان آوردم تا مقرر گردد که به حیلت و مکر ما را قدم در کار می باید نهاد و آنگاه خود نصرت هر آینه روی نماید و چنان صواب می بینم که ملک در ملا بر من خشمی کند و بفرماید تا مرا بزنند و به خون بیالایند و در زیر درخت بیفگنند و ملک با تمامی لشکر برود و به فلان موضع مقام فرماید و منتظر آمدن من باشد تا من از مکر و حیلت خویشتن بپردازم و بیایم و ملک را بیاگاهنم ملک در باب وی آن مثال بداد و با لشکر و حشم بدان موضع رفت که معین گردانیده بود

نصرالله منشی
 
۴۴۴۲

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب البوم و الغراب » بخش ۱۲ - حکایت زاهد و دزد و دیو

 

زاهدی از مریدی گاوی دوشاستد و سوی خانه می برد دزدی آن بدید در عقب او نشست تا گاو ببرد دیوی در صورت آدمی با او هم راه شد دزد ازو پرسید که تو کیستی گفت دیو بر اثر اطن زاهد می روی تا فرصتی یابم و او را بکشم تو هم حال خود بازگوی گفتمن مرد عیار پیشه ام می اندیشم که گاو زاهد بدزدم پس هر دو بمرافقت یک دیگر در عقب زاهد بزاویه او رفتند شبانگاهی آنجا رسیدند زاهد د رخانه رفت و گاو را ببست و تیمار علف بداشت و باستراحتی پرداخت دزد اندیشید که اگر دیو پیش از بردن ممکن نگردد و دیو گفت اگر دزد گایو بیرون برد و درها باز شود زاهد از خوابدرآید کشتن صورت نبندد دزد را گفت مهلتی ده تا من نخست مرد را بکشم وانگاه تو گاو ببر دزد جواب داد که توقف از جهت تو اولی تر تا من گاو بیرون برم پس او را هلاک کنی این خلاف میان ایشان قایم گشت و بمجادله کشید و دزد زاهد را آواز داد که اینجا دیویست و ترا بخواهد کشت و دیو هم بانگ کرد که دزد گاو می ببرد زاهد بیدار شد و مردمان درآمدند و ایشان هر دو بگریختند و نفس و مال زاهد بسبب خلاف دشمنان مسلم ماند

چون وزیر سوم این فصل بآخر رسانید وزیر اول که بکشتن اشارت می کرد گفت می بینم که این زاغ شما را به افسون و مکر بفریفت وا کنون می خواهید که موضع و حزم و احتیاط را ضایع گذارید تاکیدی می نمایم از خواب غفلت بیدار شوید و پنبه از گوش بیرون کشید و در عواقب این کار تامل شافی واجب دارید که عاقلان بنای کار خود و ازان دشمن برقاعده صواب نهند و سخن خصم بسمع تمییز شنوند و چون کفتار بگفتار دروغ فریفته نشوند و باز غافلان بدین معانی التفات کم نمایند و باندک تملق نرم دل در میان آرند واز سرحقدهای قدیم و عداوتهای موروث برخیزند و سماع مجاز ایشان را از حقیقت معاینه دور اندازند تا دروغ دشمن را تصدیق نمایند و زود دل برآشتین قرار دهند و ندانند که ...

نصرالله منشی
 
۴۴۴۳

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب البوم و الغراب » بخش ۱۳ - حکایت درودگر و زن خیانتکارش

 

... والحق بدو نیک شیفته و مفتون بودی و ساعتی از دیدار او نشکیفتی و همسایه ای را بدو نظری افتاد و کار میان ایشان بمدت گرم ایستاد و طایفه خسران بران وقوف یافتند و درودگر را اعلام کردند خواستکه زیادت ایقانی حاصل آردآنگاه تدارک کند زن را گفت من بروستاا می روم یک فرسنگی بیش مسافت نیست اما روز چند توقفی خواهد بود توشه ای بساز در حال مهیا گردانید درودگر زن را وداع کرد و فرمود که در خانه باحتیاط باید بست و اندیشه قماش نیکو بداشت تا در غیبت من خللی نیفتد

چون او برفت زن میره را بیاگاهانید و میعاد آمدن قرار داد و درودگر بیگاهی از راه نبهره درخانه رفت میره قوم را آنجا دید ساعتی توقف کرد چندانکه بخوابگاه رفتند برکت بیچاره در زیر کت رفت تا باقی خلوت مشاهده کند ناگاه چشم زن برپای او افتد دانست که بلا آمد معشوقه را گفت آواز بلند کن و بپرس که مرا دوستر داری یای شوی را چون بپرسید جواب داد که بدین سوال چون افتادی و ترا بدان حاجت نمی شناسم

در آن معنی الحاح بر دست گرفت زن گفتزنان را از روی سهو و زلت یا از روی شهوت از این نوع حادثها افتد و از این جنس دوستان گزینند که بحسب و نسب ایشان التفات ننمایند واخلاق نامرضی و عادات نامحمود ایشان را معتبر ندارند و چون حاجت نفس و قوت شهوت کم شد بزندیک ایشان همچون دیگر بیگانگان باشند لکن شوی بمنزلت پدر و محل برادر و مثابت فرزند است و هرگز برخوردار مباد زنی که شوی هزار بار از نفس خویش عزیزتر وگرامی تر نشمرد و جان و زندگانی برای فراغ و راحت او نخواهد ...

... مرد بیگانه بازگشت و درودگر بآهستگی بیرون آمد و بربالای کت بنشست زن خویشتن در خواب کرد نیک بآزرمش بیدار کرد و گفت اگر نه آزار تو حجاب بودی من آن مرد را رنجور گردانیدمی و عبرت دیگر بی حفاظان کردمی لکن چون من دوستی تو در حق خویش می دانم و شفقت تو براحوال خود می شناسم و مقرر است که زندگانی برای فراغ من طلبی و بینایی برای دیدار من خواهی اگر از این نوع پریشانی اندیشی از وجه سهو باشد نه از طریق عمد جانب دوست تو رعایت کردن و آزرم مونس تو نگاه داشتن لازم آید

دل قوی دار و هراس و نفرت را بخود راه مده و مرا بحل کن که در باب تو هرچیزی اندیشیدم و از هر نوع بدگمانی داشت زن نیز حلمی در میان آورد و خشم جانبین تمامی زایل گشت

و این مثل بدان آوردم تا شما همچون درودگر فریفته نشوید و معاینه خویش را بزرق و شعوذه و زور و قعبره او فرو نگذارید ...

نصرالله منشی
 
۴۴۴۴

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب البوم و الغراب » بخش ۱۸

 

آورده اند که پیری رد ماری اثر کرد و ضعف شامل بدو راه یافت چنانکه از شکار بازماند و در کار خویش متحیر گشت که نه بی قوت زندگانی صورت می بست و نه بی قوت شکار کردن ممکن می شد اندیشید که جوانی را بازنتوان آورد و کاشکی پیری پایدارستی

و از زمانه وفا طمع داشتن و بکرم عهد فلک امیدوار بودن هوسی است که هیچ خردمند خاطر بدان مشغول نگرداند چه در آب خشکی جستن و از آتش سردی طلبیدن سودایی است که آن نتیجه صفراهای محترق باشد

گذشته را بازنتوان آورد و تدبیر مستقبل از مهمات استو عوض جوانی اندک تجربتی است که در بقیت عمر قوام معیشت بدان حاصل آید و مرا فضول از سر بیرون می باید کرد و بنای کار بر قاعده کم آزاری نهاد وا ز مذلتی که در راه افتاد روی نتافت که احوال دنیا میان سرا وضرا مشترکست

نی پای همیشه در رکابت باشد ...

... بر بام ملک تست ز عدل تو پاسبان

و حکما گویند که هرکه با پادشاهی که از بطر نصرت ایمن باشد و ازدهشت هزیمت فارغ مخاصمت اختیار کند مرگ را بحیلت بخویشتن راه داده باشد و زندگانی را بوحشت از پیش رانده خاصه ملکی از دقایق و غوامض مهمات بر وی پوشیده نگردد و موضع نرمی و درشتی و خشم و رضا وشتاب و درنگ اندران بر وی مشتبه نشود و مصالح امروز و فردا و مناظم حال و مآل در فاتحت کارها می شناسد و وجوه تدارک آن می بیند و بهیچ وقت جانب حلم و استمالت نامرعی روا ندارد باس و سیاست مهمل نگذارد

و امروز هیچ پادشاه را در ضبط ممالک و حفظ آن اثر نیست که پیش حزم وعزم ملک میسر می گردد و در تربیت خدمتگاران و اصطناع مردمان چندین لطایف عواطف و بدایع عوارف بجای نتوان آورد که بتلقین دولت وهدایت رای ملک می فرماید و مثلا نفس عزیز خود را فدای بندگان می دارد ...

نصرالله منشی
 
۴۴۴۵

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب القرد و السلحفاة » بخش ۲

 

... در جمله ذکر پیری و ضعف کارداناه فاش شد و حشمت ملک و هیبت او نقصان فاحش پذیرفت از اقربای وی جوانی تازه در رسید که آثار سعادت در ناصیت وی ظاهر بود و مخایل اقبال و دولت در حرکات و سکنات وی پیدا و استحقاق وی به رتبت پادشاهی و منزلت جهان داری معلوم و استقلال وی تقدیم ابواب سیاست و تمهید اسباب ایالت را مقرر

و به دقایق حیلت گرد استمالت لشکر برآمد و نواخت و تالف و مراعات رعیت پیشه کرد تا دوستی او در ضمایر قرار گرفت و دلهای همه بر طاعت و متابعت او بیارامید پیر فرتوت را از میان کار بیرون آوردند و زمام ملک بدو سپرد بیچاره را به اضطرار جلا اختیار کرد و به طرفی از ساحل دریا کشید که آنچا بیشه ای انبوه بود و میوه بسیار و درختی انجیر بر آب مشرف بگزید و به قوتی که از ثمرات آن حاصل می آمد قانع گشت و توشه راه عقبی به توبت و انابت می ساخت و بضاعت آخرت به طاعت و عبادت مهیا می کرد

بار مایه گزین که برگذرد ...

نصرالله منشی
 
۴۴۴۶

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب القرد و السلحفاة » بخش ۳

 

چون غیبت باخه از خانه او دراز شد جفت او در اضطراب آمد و غم و حیرت و اندوه و ضجرت بدو راه یافت و شکایت خود با یاری باز گفت جواب داد که اگر عیبی نکنی و مرا دران متهم نداری ترا از حال او بیاگاهانم گفت ای خواهر در سخن تو چگونه ریبت و شبهت تواند بود و در اشارت تو تهمت و به چه تاویل صورت بندد گفت او با بوزنه ای قرینی گرم آغاز نهاده است و دل و جان بر صحبت او وقف کرده و مودت او از وصلت تو عوض می شمرد و آتش فراق تو به آب وصال او تسکینی می دهد غم خوردن سود ندارد تدبیری اندیش که متضمن فراغ باشد پس هر دو رای ها در هم بستند هیچ حیلت و تدبیر ایشان را واجب تر از هلاک بوزنه نبود و او خود به اشارت خواهر خوانده بیمار ساخت و جفت را استدعا کرد و از ناتوانی اعلام کرد

باخه از بوزنه دستوری خواست که به خانه رود و عهد ملاقات با اهل و فرزند تازه گرداند چون آنجا رسید زن را بیمار دید گرد دل جویی و تلطف برآمد و از هر نوع چاپلوسی و تودد در گرفت البته التفاتی ننمود و به هیچ تاویل لب نگشاد از خواهر خوانده و تیمار دار پرسید که موجب آزار و سخن ناگفتن چیست گفت بیماری که از دارو نومید باشد و از علاج مایوس دل چگونه رخصت حدیث کردن یابد چون این باب بشنود جزع ها نمود و رنجور و پرغم شد و گفت این چه داروست که در این دیار نمی توان یافت و به جهد و حیلت بران قادر نمی توان شد زودتر بگویید تا در طلب آن بپویم و دور و نزدیک بجویم و اگر جان و دل بذل باید کرد دریغ ندارم جواب داد که این نوع درد رحم معالجت آن بابت زنان باشد و آن را هیچ دارو نمی توان شناخت مگر دل بوزنه باخه گفت آن کجا به دست آید جواب داد که همچنین است و ترا بدین خواندیم تا از دیدار بازپسین محروم نمانی و الا این بیچاره را نه امید خفت باقی است و نه راحت صحت منتظر باخه از حد گذشته رنجور و متلهف شد و غمناک و متاسف گشت و هرچند وجه تدارک اندیشید مخلصی ندید طمع در دوست خود بست و با خود گفت اگر غدر کنم و چندان سوابق دوستی و سوالف یگانگی را مهمل گذارم از مردی و مروت بی بهره گردم و اگر بر کرم و عهد ثبات ورزم و جانب خود را از وصمت مکر و منقصت غدر صیانت نمایم زن که عماد دین است و آبادانی خانه و نظام تن در گرداب خوف بماند از این جنس تاملی بکرد و ساعتی در این تردد و تحیز ببود آخر عشق زن غالب آمد و رای بر دارو قرار داد که شاهین وفا سبک سنگین بود ...

نصرالله منشی
 
۴۴۴۷

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب القرد و السلحفاة » بخش ۶ - حکایت شیر و روباه و خر

 

... شیر او را تالفی و استیناسی گرفت پس ناگاه بر او جست و فروشکست آنگه روباه را گفت من غسلی بکنم پس گوش و دل او بخورم که علاج این علت بر این نسق و ترتیب فرموده اند چون او غایب شد روباه گوش و دل هر دو بخورد شیر چون بازآمد گفت گوش و دل کو جواب داد که بقا باد ملک را اگر او گوش و دل داشتی که یکی مرکز عقل و دیگر محل سمع است پس از آنکه صولت ملک دیده بود دروغ من نشنودی و به خدیعت فریفته نشدی و به پای خود به سر گور نیامدی

و این مثل بدان آوردم تا بدانی که من بی گوش و دل نیستم و تو از دقایق مکر و خدیعت هیچ باقی نگذاشتی و من به رای و خرد خویش دریافتم و بسیار کوشیدم تا راه تاریک شده روشن شد و کار دشوار گشته آسان گشت هنوز توقع مراجعت می باشد محال اندیشی شرط نیست

گر ماه شوی به آسمان کم نگرم ...

نصرالله منشی
 
۴۴۴۸

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الزاهد وابن عرس » بخش ۱ - باب زاهد و راسو

 

... و اگر کسی در تقدیم ابواب مکارم و انواع فضایل مبادرت نماید و بر امثال و اقران اندران پیش دستی و مسابقت جوید چون درشت خویی و تهتک بدان پیوندد همه هنرها را بپوشاند و هر آینه در طبع ازو نفرتی پدید آید و لو کنت فظا غلیظ القلب لانفضوا من حولک و در صفت خلیل علیه السلام آمده ست ان ابرهیم لاواه حلیم زیرا که حلیم محبوب باشد و دل های خواص و عوام بدو مایل و بر لفظ معاویه رضی الله عنه رفتی که ینبغی ان یکون الهاشمی جوادا والاموی حلیما والمخزومی تیاها والزبیری شجاعا این سخن به سمع حسن رضوان الله علیه برسید گفت می خواهد تا هاشمیان سخاوت ورزند و درویش گردند و مخزومیان کبر کنند تا طبع ازیشان برمد و مردمان ایشان را دشمن گیرند و زیبریان به غرور شجاعت خویشتن را در جنگ و کارهای صعب اندازند و کشته گردند و مردم ایشان به آخر رسد و ذکر بنی امیه که اقربای اویند به حلم و کم آزار ی در افواه افتد و در دل های مردمان محبوب گردند و خلق را به ولا و وفای ایشان میل افتد

و سمت حلم جزییات عزم و سکون طبع حاصل نتواند بود که پیغامبر گفت علیه السلام لاحلیم الا ذواناة چه شتاب کاری پسندیده نیست و با سیرت ارباب خرد و حصافت مناسبتی ندارد فان العجلة من الشیطان و لایق بدین سیاقت حکایت آن زاهد است که قدم بی بصیرت در راه نهاد تا دست به خون ناحق بیالود و بیچاره راسوی بی گناه را بکشت رای پرسید که چگونه است آن

گفت

نصرالله منشی
 
۴۴۴۹

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب السنور و الجرذ » بخش ۲ - حکایت گربه و موش

 

آورده اند که به فلان شهر درختی بود و در زیر درخت سوراخ موش و نزدیک آن گربه ای خانه داشت و صیادان آنجا بسیار آمدندی روزی صیاد دام بنهاد گربه در دام افتاد و بماند و موش به طلب طعمه از سوراخ بیرون رفت به هر جانب برای احتیاط چشم می انداخت و راه سره می کرد ناگاه نظر بر گربه افگند چون گربه را بسته دید شاد گشت در این میان از پس نگریست راسویی از جهت او کمین کرده بود سوی درخت التفاتی نمود بومی قصد او داشت بترسید و اندیشید که اگر بازگردم راسو در من آویزم و اگر بر جای قرار گیرم بوم فرود آید و اگر پیشتر روم گربه در راه ست با خود گفت در بلاها باز است و انواع آفت به من محیط و راه مخوف و با این همه دل از خود نشاید برد

و هیچ پناهی مرا به از سایه عقل و هیچ کس دست گیرتر از سالار خرد نیست و قوی رای به هیچ حال دهشت را به خود راه ندهد و خوف و حیرت را در حواشی دل مجال نگذارد چه محنت اهل کیاست و حصافت تا آن حد نرسد که عقل را بپوشاند و راحت در ضمیر ایشان هم آن محل نیابد که بطر مستولی گردد و تدبیری فروماند و مثال باطن ایشان چون غور دریاست که قعر آن در نتوان یافت و اندازه ژرفی آن نتوان شناخت و هرچه در وی انداخته شود در وی پدید نیاید و در حوصله وی بگنجد و اثر تیرگی در وی ظاهر نگردد و مرا هیچ تدبیر موافق تر از صلح گربه نیست که در عین بلا مانده ست و بی معونت من از آن خلاص نتواند یافت و شاید بود که سخن من به گوش خرد استماع نماید و تمییز عاقلانه در میان آرد و بر صدق گفتار من وقوف یابد و بداند که آن را با خداع و نفاق آسیبی صورت نبندد و از معرض مکر و زرق دور است و به طمع معونت مصالحت من بپذیرد و هردو را به برکات راستی و یمن وفاق نجاتی حاصل آید

پس نزدیک گربه رفت و پرسید که حال چیست گفت مقرون به ابواب بلا و مشقت موش گفت لو لم اترک الکذب تاثما لبترکته تکرما و تذمما هرگز هیچ شنوده ای از من جز راست و من همیشه به غم تو شاد بودمی و ناکامی ترا عین شاد کامی خود شمردی و نهمت برآنچه به مضرت پیوندد مقصور داشتمی لکن امروز شریک توام در بلا و خلاص خویش در آن می پندارم که بر خلاص تو مشتمل است بدان سبب مهربان گشته ام و بر خرد و حصافت تو پوشیده نیست که من راست می گویم و درین خیانت و بدسگالی نمی دانم و نیز راسو را بر اثر من و بوم را بر بالای درخت می توان دید و هر دو قصد من دارند و دشمنان تو اند و هرگاه که به تو نزدیک شدم طمع ایشان از من منقطع گشت ...

نصرالله منشی
 
۴۴۵۰

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب السنور و الجرذ » بخش ۳

 

دیگر روز موش از سوراخ بیرون آمد و گربه را از دور بدید کراهیت داشت که نزدیک او رود گربه آواز داد که تحرز چرا می نمایی قداستکرمت فارتبط در این فرصت نفیس ذخیرتی به دست آوردی و برای فرزندان و اعقاب دوستی کار آمده الفغدی

پیشتر آی تا پاداش شفقت و مروت خویش هرچه بسزاتر مشاهده کنی موش احتراز می نمود گفت ...

... و ترا بر من نعمت جان و منت زندگانی است و چنانکه ترا در آن معنی توفیق مساعدت کرد هیچ کس را میسر نتواند بود

و مادام که عمر من باقی است حقوق ترا فراموش نکنم و از طلب فرصت مجازات و ترصد کوشید تا حجاب مجانبت از میان بردارد و راه مواصلت گشاده گرداند البته مفید نبود موش جواب داد که جایی که ظاهر حال مبنی بر عداوت دیده می شود چون به حکم مقدمات در باطن گمان مودت اگر انبساطی رود و آمیختگی افتد از عیب منزه ماند و از ریب دور باشد و باز جایی که در باطن شبهتی متصور گردد اگرچه ظاهر از کینه مبرا مشاهده کرده می آید بدان التفات نشاید نمود و از توفی و تصون هیچ باقی نباید گذاشت که مضرت آن بسیار است و عاقبت آن وخیم و راست آن را ماند که کسی بر دندان پیل نشیند و آنگاه نشاط خواب و عزیمت استراحت کند لاجرم سرنگون در زیر پای او غلطد و به اندک حرکتی هلاک شود

و میل جهانیان به دوستان برای منافع است و پرهیز از دشمنان برای مضار اما عاقل اگر در رنجی افتد که در خلاص ازان به اهتمام دشمن امید دارد و فرج از چنگال بلا بی عون او نتواند یافت گرد تودد برآید و در اظهار مودت کوشد و باز اگر از دوستی خلاف بیند تجنب نماید و عداوت ظاهر گرداند و بچگان بهایم بر اثر مادران برای شیر دوند و چون ازان فارغ شدند بی سوابق وحشت و سوالف ریبت آشنایی هم فرو گذارند و هیچ خردمند آن را بر عداوت حمل نکند اما چون فایده منقطع گشت ترک مواصلت بخرد نزدیک تر باشد ...

نصرالله منشی
 
۴۴۵۱

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الملک والطائر فنزة » بخش ۴

 

... وز باد وقت حمله سبک تر کنی عنان

ملک گفت میان دوستان و معارف احقاد و ضغاین بسیار حادث گردد چه امکان جهانیان از بسته گردانیدن راه آزار و خصومت قاصر است و هرکه به نور عقل آراسته باشد و به زینت خرد متحلی بر میرانیدن آن حرص نماید و از احیای آن تجنب لازم شمرد فنزه گفت العوان لاتعلم الخمرة من گرم و سرد جهان بسیار دیده ام و عمر در نظاره مهره بازی چرخ به پایان رسانیده ام و بسیار نفایس زیر حقه این دهر بوالعجب به باد داده ام و از ذخایر تجربت و ممارست استظهاری وافر حاصل آورده و به حقیقت بشناخته که هرکه بر پشت کره خاک دست خویش مطلق دید دل او چون سر چوگان به همگنان کژ شود و بر اطلاق فرق مروت را زیر قدم بسپرد و روی آزرم وفا را خراشیده گرداند و بر من این معانی نگردد و پیر فریفتن روزگار ضایع گردانیدن است

و آنچه بر لفظ ملک می رود عین صدق و محض حقیقت است اما در مذهب خرد قبول عذر ارباب حقد محظور است و طلب صلح اصحاب عداوت حرام زیرا که دران خطر بزرگ است و جان بازی ندبی گران تا حریف ظریف و کعبتین راست و مجاهز امین نباشد دران شروع نشاید پیوست و نیز صورت نبندد که خصم موجبات وحشت فروگذارد و از ترصد فرصت در مکافات آن اعراض نماید و بسیار دشمنانند که به قوت و زور بریشان دست نتوان یافت و به حیلت و مکر در قبضه قدرت و چنگال نقمت توان کشید چنانکه پیل وحشی مؤانست پیل اهلی در دام افتد و من به هیچ وقت و در هیچ حال از انتقام ملک ایمن نتوانم بود روزی در خدمت او بر من سالی گذرد چه ضعف و حیرت من ظاهر است و شکوه و مهابت او غالب ...

نصرالله منشی
 
۴۴۵۲

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الملک والطائر فنزة » بخش ۵

 

... المعرفة تنفع و لو مع الکلب العقور

فنزه گفت حقد و آزار در اصل مخوفست خاصه که اندر ضمایر ملوک ممکن گردد که پادشاه در مذهب تشفی صلب باشد و در دین انتقام غالی تاویل و رخصت را البته در تحوالی سخط و کراهیت راه ندارد و فرصت مجازات را فرضی متعین شمرند و امضای عزیمت را در تدارک زلت جانیان و تلافی سهو مفسدان فخر بزرگ و دخر نافع و اگر کسی بخلاف این چشم دارد زردروی شود که فلک در این هوس دیده سپید کرد و در این تگاپوی پشت کوژ و بدین مراد نتوانست رسید

و مثل کینه در سینه مادام که مهیجی نباشد چون انگشت افروخته بی هیزم است اگر چه حالی اثری ظاهر نگرداند بهانه ای یافت و علتی دید برآن مثال که آتش درخف افتد فروغ خشم بالا گیرد و جهانی را بسوزد و دود آن بسیار دماغهای تر را خشک گرداند و هرگز آن آتش را مال و سخن جانی و لطف مجرم و چاپلوسی و تضرع گناهکار و اخلاص و مناصحت خدمتگار تسکین ندهد و تا نفس آن متهم باقی است فورت خشم کم نشود چنانکه تا هیزم بر جای است آتش نمیرد و با این همه اگر کسی از گناه کاران امکان تواند بود که در مراعات جوانب لطفی به جای آرد و در طلب رضا و تحری فراغ دوستان سعی پیوندد و در کسب منافع و دفع مضار معونتی و مظاهرتی واجب دارد ممکن است که آن وحشت برخیزد و هم عقیدت مستزید را صفوتی حاصل آید و هم دل خایف مجرم به نسیم امن خوش و خنک گردد و من ازان ضعیف تر و عاجزترم که از این ابواب چیزی بر خاطر یارم گذرانید یا توانم اندیشید که خدمت من موجب استزادت را نفی کند و سبب الفت را مثبت گرداند اگر باز آیم پیوسته در خوف و خشیت باشم و هر روز بل هر ساعت مرگ تازه مشاهده کنم در این مراجعت مرا فایده ای نمانده ست که خود را دست دیت نمی بینم و سر و گردن فدای تیغ نمی توانم داشت ...

نصرالله منشی
 
۴۴۵۳

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الملک والطائر فنزة » بخش ۶

 

ملک گفت هیچ کس بر نفع و ضر در حق کسی بی خواست باری عز اسمه قادر نتواند بود و اندک و بسیار و خرد و بزرگ آن به تقدیری سابق و حکمی مبرم باز بسته است چنانکه مفاتحت پسر من و مکافات تو به قضای آسمانی و مشیت ایزدی نفاذ یافت و ایشان علت آن غرض و شرط آن حکم بودند ما را به مقادیر آسمانی مواخذت منمای که اگر این هجر اتفاق افتد به تقسیم خاطر و التفات ضمیر کشد و شادمانگی و مسرت از کامرانی و بسطت آنگاه مهنا گردد که اتباع و پیوستگان را ازان نصیبی باشد

فنزه گفت عجز آفریدگان از دفع قضای آفریدگار عز اسمه ظاهر است و مقرر است که انواع خیر و شر و ابواب نفع و ضر برحسب ارادت و قضیت مشیت خداوند جل جلاله نافذ می گردد و به جهد و کوشش خلایق دران تقدیم و تاخیر و ممالطت و تعجیل صورت نبندد لامرد لقضاء الله و لامعقب لحکمه یفعل الله مایشاء و یحکم مایرید با اینهمه اجماع کلی و اتفاق جملی است برآنکه جانب حزم و احتیاط را مهمل نشاید گذاشت و تصون نفس از مکاره واجب باید شناخت اعقلها و توکل علی الله و میان گفتار و کردار تو مسافت تمام می توان شناخت و راه اقتحام مخوفست و من به نفس معلول و تجنب از خطر لازم و تو می خواهی که درد دل خود را به کشتن من تشفی دهی و به حیلت مرا در دام افگنی و نفس من از مرگ ابا می نماید و الحق هیچ جانور به اختیار این شربت نخورد و تا عنان مراد به دست اوست ازان تحرز صواب بیند و گفته اند که غم بلاست و فاقه بلاست و نزدیکی دشمن بلا و فراق دوست بلا و ناتوانی بلا و خوف بلا و عنوان همه بلاها مرگست و صوفیان آن را آکفت کبیر خوانند

این بنده دگر باره نروید نی نیست ...

نصرالله منشی
 
۴۴۵۴

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الاسد و ابن آوی » بخش ۲

 

... آن را که بنقد اینجهانش تویی

شگال جواب داد که ای دوستان و برادران از این ترهات درگذرید و چون می دانید که دی گذشت و فردا در نمی توان یافت از امروز چیزی ذخیره کنید که توشه راه را شاید که این دنیای فریبنده سراسر عیب است هنر همین دارد که مزرعت آخرت است در وی تخمی می توان افگند که ریع آن در عقبی مهناتر می باشد نهمت به احراز مثوبات و امضای خیرات مصروف دارید و بر مساعدت عالم غدار تکیه مکنید و دل در بقای ابد بندید و از ثمره تندرستی و زندگانی و جوانی خویش بی نصیب مباشید که لذات دنیا چون روشنایی برق و تاریکی ابر بی ثبات و دوام است در جمله دل بر کلیه عنا وقف کردن و تن در سرای فنا سبیل داشتن از علو همت و کمال حصافت دور افتد و عاقل از نعیم این جهانی جز نام نیکو و ذکر باقی نطلبد زیرا که خوشی و راحت و کامرانی و نعمت آن روی به زوال و انتقال دارد

اگر سعادت دو جهانی می خواهید این سخن در گوش گذارید و از برای طعمه ی خویش که حلاوت آن تا حلق است ابطال جانوری روا مدارید و بدانچه بی ایذا بدست آید قانع باشید چه آن قدر که بقای جثه و قوام نفس بدان متعلق است هرگز فرو نماند این مواعظ را به سمع خرد استماع نمایید و از من در آنچه مردود عقل است موافقت مطلبید که صحبت من با شما سبب وبال نیست اما موافقت در اعمال ناستوده موجب عذاب گردد چه دل و دست آلت گناه است یکی مرکز فکرت ناشایست و دیگر منبع کردار ناپسندیده و اگر موضعی را در نیکی و بدی این اثر تواند بود هرکه در مسجد کسی را بکشتی بزه کار نبودی و آنکه در مصاف یک تن را زنده گذارد بزه کار شدی و من نیز در صحبت شما ام و بدل از شما گریزان ...

نصرالله منشی
 
۴۴۵۵

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الاسد و ابن آوی » بخش ۵

 

شیر فرمود که قصد نزدیکان ما این محل ندارد چون رضای ما ترا حاصل آمد خود را به وهم بیمار مکن که حسن رای ما رد کید و بدسگالی دشمنان را تمام است به یک تعریک راه مکاید ایشان را بسته گردانیم و ترا به نهایت همت و غایت امنیت برسانیم شگال گفت اگر غرض ملک از این تربیت و تقویت احسانی است که در باب من می فرماید به عاطفت و رحمت و انصاف و معدلت آن لایق تر که بگذارد تا در این صحرا ایمن و بی غم می گردم و از نعیم دنیا به آب و گیاه قانع شوم و از معادات و محاسدت جملگی اهل عالم فارغ و مقرر است که عمر اندک در امن و راحت و فراغ و دعت بهتر که بسیار در خوف و خشیت شیر گفت این فصل معلوم گشت ترا ترس از ضمیر و هراس از دل بیرون می باید کرد که هر آینه به ما نزدیک خواهی گشت

شگال گفت اگر حال بر این جملت است مرا امانی باید داد که چون یاران قصدی پیوندند زیردستان به امید منزلت من و زبردستان از بیم منزلت خویش باغرای ایشان بر من متغیر نگردی و دران تامل و تثبت وزی ورزی و شرایط احتیاط هرچه تمام تر بجای آری ...

نصرالله منشی
 
۴۴۵۶

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الاسد و ابن آوی » بخش ۷

 

از این نمط در حال خشم شیر می گفتند تا کراهیتی بدل او راه یافت و باحضار شگال مثال داد و از وی سوال کرد که گوشت چه کردی جواب داد که به مطبخی سپردم تا به وقت چاشت پیش ملک آرد مطبخی هم از جمله اصحاب بیعت بود منکر شد و گفت البته خبر ندارم شیر طایفه ای را از امینان بفرستاد تا گوشت در منزل شگال بجستند لابد بیافتند و به نزدیک شیر آوردند پس گرگی که تا آن ساعت سخن نمی گفت و چنان فرا می نمود که من از عدولم و بی تحقیق و اتقان قدر در کاری ننهم و نیز با شگال دوستی دارم و فرصت عنایت می جویم پیشتر رفت و گفت چون ملک را از زلت این نابکار روشن گشت زود به حکم سیاست تقدیم فرماید که اگر این باب را مهمل گذارد بیش گناه کاران از فضیحت نترسند

شیر بفرمود تا شگال را موقوف کردند آنگاه یکی از حاضران گفت من از رأی روشن ملک که آفتاب در اوج خویش چون سایه پس و پیش او دود و مانند ذره در حمایت او پرواز کند ...

نصرالله منشی
 
۴۴۵۷

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الاسد و ابن آوی » بخش ۸

 

... وتو می دانی که در مدت خدمت تو و پیش ازان گوشت نخورده ست مسارعت در توقف دار تا صحت این حدیث روشن گردد که چشم و گوش بظن و تخمین بسیار حکمهای خطا کند چنانکه کسی در تاریکی شب یراعه ای بیند پندارد که آتش است و بر وی مشتبه گردد چون در دست گرفت مقرر شود که باد پیموده ست و پیش از تیقن در حکم تعجیل کرده و حسد جاهل از عالم و بدکردار از نیکو فعل و بددل از شجاع مشهور است

و غالب ظن آنست که قاصدانآن گوشت در منزل شگال نهاده باشند و این قدر در جنب کید حاسدان و مکر دشمنان اندک نماید و محاسدت اهل بغی پوشیده نیست خاصه جایی که اغراض معتبر در میان آمد و مرغ در اوج هوا و ماهی در قعر دریا وسباع در صحن دشت از قصد بدسگالان ایمن نتواند بود و شکره اگر صیدی کند هم آن مرغان که در پرواز از وی بلندتر باشند و هم آن که از وی پستتر باشند در آن قدر گرد مغالبت و مجاذبت برآیند و سگان برای استخوانی که در راه یابند با یک دیگر همین معاملت بکنند و خدمتگاران تو در منزلهایی که کم از رتبت شگال است حسد را می دارند اگر در آن درجه منظور مناقشتی رود بدیع نیاید در این کار تاملی شافی فرمای و تدارک آن از نوعی اندیش که لایق بزرگی تو باشد که چون حقیقت حال شناخته گشت کشتن او بس تعذری ندارد

نصرالله منشی
 
۴۴۵۸

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الاسد و ابن آوی » بخش ۱۰

 

... پس موج زند که پیل را برباید

و گیاه تر چون فراهم می آرند ازان رسنها می تابند که پیل آن را نمی تواند گسست و از پاره کردن آن عاجز می آید در جمله خرد و بزرگ آن را که رسانند تاویل باید طلبید و گرد رخصت و دفع گشت

و از تقریب هشت کس حذر واجب است اول آنکه نعمت منعمان را سبک دارد و کفران آن سبک دست دهد و دوم آنکه بی موجبی در خشم شود سوم آنکه بعمر دراز مغرور باشد و خود را از رعایت حقوق بی نیاز پندارد چهارم آنکه راه قطیعت و غدر پیش او گشاده و سهل نماید و پنجم آنکه بنای کارهای خود برعداوت نهد و نه بر راستی و دیانت و ششم آنکه در ابواب سهو رشته با خویشتن فراخ گیرد و قبله دل هوا را سازد و هفتم آنکه بی سببی در مردمان بدگمان گردد و بی دلیل روشن اهل ثقت را متهم گرداند هشتم آنکه بقلت حیا مذکور باشد و بشوخی و وقاحت مشهور

و برهشت کس اقبال فرمودن فرض است اول آنکه شکر احسان لازم شمرد و دوم آنکه عقده عهد او بحوادث روزگار وهنی نپذیرد و سوم آنکه تعظیم ارباب تربیت و مکرمت واجب بیند و چهارم آنکه از غدر و فجور بپرهیزد پنجم آنکه در حال خشم برخویشتن قادر باشد ششم آنکه بهنگام طمع سخاوت ورزد هفتم آنکه به اذیال شرم و صلاح تمسک نماید هشتم آنکه از مجالست اهل فسق و فحش پهلو تهی کند

نصرالله منشی
 
۴۴۵۹

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الاسد و ابن آوی » بخش ۱۱

 

و چون شیر موقع اهتمام مادر و شفقت او در تلافی این حادثه بدید شکرو عذر بسیار وی را لازم شناخت و گفت ببرکات و میامن هدایت تو راه تاریک مانده روشن شد و کار دشوار بوده آسان گشت و به براءت ساحت امینی واقف و کاردانی کافی علم افتاد و بی گناهی صادق از تهمت بیرون آمد

پس ثقت او بامانت شگال بیفروزد و زیادت اکرام و تربیت و معذرت و ملاطفت ارزانی داشت و شگال را پیش خواند و گفت این تهمت را موجب مزید ثقت و مزیت اعتماد باید پنداشت و تیمار کارها که بتو مفوض بوده ست برقرار معهود می داشت شگال گفتاین چنین راست نیاید ملک سوابق عهود را فروگذاشت و محال دشمنان را در ضمیر مجال تمکن داد ...

نصرالله منشی
 
۴۴۶۰

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الزاهد والضیف » بخش ۲

 

آورده اند که در زمین کنوج مردی مصلح و متعفف بود در دین اجتهادی تمام و بر طاعت و عبادت مواظبت بشرط نهمت براحیای رسوم حکما مصروف داشت و روزگار بر امضای خیرات مقصور و از دوستی دنیا و کسب حرام معصوم و از وصمت ریا و غیبت و نفاق مسلم

روزی مسافری بزاویه او مهمان افتاد زاهد تازگی وافر واجب داشت و باهتزاز و استبشار پیش او باز رفت چون پای افزار بگشاد پرسید که از کجا می آیی و مقصد کدام جانب است مهمان جواب داد که بر حال عاشقان و صادقان بسماع ظاهر بی عیان باطن وقوف نتوانی یافت و هرکه بی دل وار قدم در راه عشق نهاد و مقصد او رضای دوست باشد لاشک سرگردان در بادیه فراق می پوید و مقامات متفاوت پس پشت می کند تا نظر برقبله دل افگند و چندانکه این سعادت یافت جان از برای قربان در میان نهد و اگر از جان عزیزتر جانانی دارد هم فدا کند یا بنی انی اری فی المنام انی اری فی المنام انی اذبحک در جمله قصه من دراز است و سفر مرا بدایت و نهایت نی

چون ازین مفاوضت بپرداختند زاهد بفرمود تا قدری خرما آوردند و هردو ازان بکار می بردند مهمان گفت لذیذ میوه ای است و اگر در ولایت ما یافته شدی نیکو بودی هرچند ثقلی دارد و نفس آدمی را موافق نیست و در آن بلاد انواع فواکه و الوان ثمار که هر یک را لذتی تمام و حلاوتی بکمال است بحمدالله یافته می شود و رجحان آن بر خرما ظاهر است زاهد گفت با این همه هرچند که هرچه طبع را بدو میلی تواند بود وجود او بر عدم راجح است نیک بخت نشمرند آن را که آرزوی چیزی برد که بدان نرسد چه تعذر مراد و ادراک سعادت پشت بر پشت اند و اگر فرانموده شود که قناعت با آن سابق است هم مقبول خرد نگردد چه قناعت از موجود ستوده ست و از معدوم قانع بودن دلیل وفور دناءت و قصور همت باشد ...

نصرالله منشی
 
 
۱
۲۲۱
۲۲۲
۲۲۳
۲۲۴
۲۲۵
۱۰۲۲