چون غیبت باخه از خانهٔ او دراز شد، جفت او در اضطراب آمد و غم و حیرت و اندوه و ضجرت بدو راه یافت، و شکایت خود با یاری باز گفت. جواب داد که: اگر عیبی نکنی و مرا دران متهم نداری ترا از حال او بیاگاهانم. گفت: ای خواهر، در سخن تو چگونه ریبت و شبهت تواند بود، و در اشارت تو تهمت و بهچه تاویل صورت بندد؟ گفت: او با بوزنهای قرینی گرم آغاز نهاده است و، دل و جان بر صحبت او وقف کرده، و مودت او از وصلت تو عوض میشمُرَد، و آتش فراق تو بهآب وصال او تسکینی میدهد. غم خوردن سود ندارد، تدبیری اندیش که متضمن فراغ باشد. پس هر دو رایها در هم بستند. هیچ حیلت و تدبیر ایشان را واجبتر از هلاک بوزنه نبود. و او خود بهاشارتِ خواهرخوانده بیمار ساخت و جفت را استدعا کرد و از ناتوانی اعلام کرد.
باخه از بوزنه دستوری خواست که به خانه رود و عهد ملاقات با اهل و فرزند تازهگردانَد. چون آنجا رسید زن را بیمار دید. گِردِ دلجویی و تلطّف برآمد و از هر نوع چاپلوسی و تودد درگرفت. البته التفاتی ننمود و بههیچ تاویل لب نگشاد. از خواهرخوانده و تیماردار پرسید که: موجب آزار و سخن ناگفتن چیست؟ گفت: بیماری که از دارو نومید باشد و از علاج مایوس، دل چگونه رخصتِ حدیثکردن یابد؟ چون این باب بشنود جزَعها نمود و رنجور و پرغم شد و گفت: این چه داروست که در این دیار نمیتوان یافت و به جهد و حیلت بران قادر نمیتوان شد؟ زودتر بگویید تا در طلب آن بپویم و دور و نزدیک بجویم و اگر جان و دل بذل باید کرد دریغ ندارم. جواب داد که: این نوع درد رحم، معالجت آن بابت زنان باشد، و آن را هیچ دارو نمیتوان شناخت مگر دل بوزنه. باخه گفت: آن کجا بهدست آید؟ جواب داد که: همچنین است، و ترا بدین خواندیم تا از دیدار بازپسین محروم نمانی، و الا این بیچاره را نه امید خفت باقی است و نه راحت صحت منتظر. باخه از حدگذشته رنجور و متلهف شد و غمناک و متاسف گشت، و هرچند وجه تدارک اندیشید مخلَصی ندید. طمع در دوست خود بست و با خود گفت: اگر غدر کنم و چندان سوابق دوستی و سوالف یگانگی را مهمل گذارم از مردی و مروت بیبهره گردم، و اگر بر کرم و عهد ثباتورزم و جانب خود را از وصمت مکر و منقصت غدر صیانتنمایم، زن که عماد دین است و آبادانی خانه و نظام تن، در گرداب خوف بماند. از این جنس تاملی بکرد و ساعتی در این تردد و تحیز ببود؛ آخر عشق زن غالب آمد و رای بر دارو قرار داد، که شاهین وفا سبک سنگین بود.
و پیغامبر گفت علیه السلام «حبک الشی ء یعمی و یصم». و دانست که تا بوزنه را در جزیره نیفگند حصول این غرض، متعذّر و طالب آن متحیّز باشد.
در حال ضرورات مباح است حرام
بدین عزیمت به نزدیک بوزنه باز رفت. و اشتیاق بوزنه بهدیدار او هرچه صادقتر گشته بود و نزاع بهمشاهدت او هرچه غالبتر شده. چندانکه بر وی افگند اندک سکون و سلوتی یافت و گرم بپرسید، و از حال فرزندان و عشیرت، استکشافی کرد. باخه جواب داد که: رنج مفارقت تو بر من چنان مستولی شدهبود که از انس وصال ایشان تفرجی حاصل نیامد، و از تنهایی تو و انقطاع که بوده است از اتباع و اشیاع هرگه میاندیشیدم عمر بر من منغص میگشت و صفوت عیش من کدورت میپذیرفت؛ و اکنون چشم دارم که اکرامی واجب داری و خانه و فرزندان مرا بهدیدار خویش آراسته و شادمانه کنی تا منزلت من در دوستی تو همگنان را مقرر شود، و اقربا و پیوستگان مرا مباهاتی و مفاخرتی حاصل آید، و طعامی که ساخته آید پیش تو آرند مگر بعضی از حقوق مکارم تو گزارده شود.
بوزنه گفت: زینهار تا دل بدین معانی نگران نداری و جانب مرا با خویشتن بدین موالات و مواخات فضیلتی نشناسی، که اعتداد من بهمکارم تو زیادت است و احتیاج من به وداد تو بیشتر؛ چه من از عشیرت و ولایت و خدم و حشم دورافتادهام. و مِلک و مُلک را نه بهاختیار بدرود کرده. هرچند ملک خرسندی، بحمدالله و منه، ثابتتر است و معاشرت بیمنازعت مهنّاتر. و اگر پیش ازین نسیم این راحت بهدماغ من رسیده بودی و لذت فراغت و حلاوت قناعت بهکام من پیوسته بودی هرگز خویشتن بدان ملکِ بسیارتبعتِ اندکمنفعت آلوده نگردانیدمی، و سمت این حیرت بر من سخت نشدی.
کسی که عزت عزلت نیافت هیچ نیافت
کسی که روی قناعت ندید هیچ ندید
و با این همه اگر نه آنستی که ایزد تعالی بهمودت و صحبت تو بر من منّتی تازه گردانید و موهبت محبت تو در چنین غربتی ارزانی داشت؛ مرا از چنگالِ فراق، که بیرون آوردی؟ و از دستِ مشقتِ هجران، که بستدی؟ پس بدین مقدمات حق تو بیشتر است و لطف تو در حق من فراوانتر. بدین موونت و تکلف محتاج نیستی؛ که در میان اهل مروت صفای عقیدت معتبر است، و هرچه ازان بگذرد وزنی نیارد، که انواع جانورانْ بی سابقهٔ معرفت، با همنشین، در طعام و شراب موافقتمینمایند، و چون ازان بپرداختند از یکدیگر فارغ آیند، و باز دوستان را اگرچه بُعدالمشرقین اتفاق افتد، سلوت ایشان جز بهیاد یکدیگر صورت نبندد، و راحت ایشان جز به خیال یکدیگر ممکن نگردد. درین به وصال خوش میباشند و بر امید خیال بهخواب میگرایند.
و اختلاف دزدان به خانها از وجه دوستی و مقاربت نیست، اما برای غرضی چندان رنج برگیرند و گاه و بیگاه تجشم واجب دارند. وآن کس که داربازی کند اگر دوستان دران نشناسند از سعی باطل احتراز صواب بینند. اگر خواهی که به زیارت اهل تو آیم و دران مبادرت متعین شمرم، میدان که حدیث گذشتن من از دریا متعذر است.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.