گنجور

 
نصرالله منشی

آورده‌اند که شیری را گر بر آمد و قوت او چنان ساقط شد که از حرکت فروماند و شکار متعذر شد. روباهی بود در خدمت او و قراضهٔ طعمهٔ او چیدی. روزی او را گفت: مَلِک این علّت را علاج نخواهد فرمود؟ شیر گفت: مرا نیز خار خار این می‌دارد، و اگر دارو میسر شود تأخیری نرود. و چنین می‌گویند که جز به گوش و دل خر علاج نپذیرد، و طلب آن میسر نیست. گفت: اگر ملک مثال دهد توقفی نرود و به یُمن اقبال او این‌قدر فرونمانَد، و چون اشتر صالح خری از سنگ بیرون آورده شود. و موی ملک بریخته است و فر و جمال و شکوه و بهای او اندک‌مایه نقصان گرفته و بدان سبب از بیشه بیرون نمی‌توان رفت که حشمت ملک و مهابت پادشاهی را زیان دارد. و در این نزدیکی چشمه‌ای است و گازری هر روز به جامه‌شستن آنجا آید، و خری که رخت‌کش اوست همه روز در آن مرغزار و بیارم و ملک نذر کند که دل و گوش او بخورد و باقی صدقه کند. شیر شرط نذر به‌جای آورد.

روباه نزدیک خر رفت و با او مفاوضت گشاده گردانید. آنکه گفت: موجب چیست که ترا لاغر و نزار و رنجور می‌بینم؟ این گازر بر تواتر مرا کار می‌فرماید، و در تیمار‌داشت اغباب نماید، و البته غم علف نخورد، و اندک و بسیار آسایش صواب نبیند. روباه گفت: مخلص و مهرب نزدیک و مهیا، به چه ضرورت این محنت اختیار کرده‌ای؟ گفت:من شهرتی دارم و هرکجا روم از این رنج خلاص نیابم؛ و نیز تنها بدین بلا مخصوص نیستم، که امثال من همه در این عنااند. روباه گفت: اگر فرمان بری ترا به مرغزاری برم که زمین او چون کلبهٔ گوهر‌فروش به الوان جواهر مزیّن است و هوای او چون طبل عطار به نسیم مشک و عنبر معطر.

نه امتحان پسوده چون‌او موضعی به‌دست

نه آرزو سپرده چون‌او بقعتی به‌پای

و پیش ازین خری را دلالت کرده‌ام و امروز در عرصهٔ فراغ و نهمت می‌خرامد و در ریاض امن و مسرت می‌گرازد. چون خر این فصل بشنود خام‌طمعی او را برانگیخت تا نان روباه پخته شد و از آتش گرسنگی فرج یافت. گفت: از اشارت تو گذر نیست، چه می‌دانم که برای دوستی و شفقت این دل‌نمودگی و مکرمت می‌کنی.

روباه پیش ایستاد و او را به‌نزدیک شیر آورد. شیر قصد وی کرد و زخمی انداخت، مؤثر نیامد و خر بگریخت،روباه از ضعف شیر لختی تعجب نمود، آنگاه گفت: بی از آنکه در آن فایده‌ای و بدان حاجتی باشد تعذیب حیوان از سداد رای و ثبات عزم دور افتد، و اگر ضبط ممکن نگشت کدام بدبختی ازین فراتر که مخدوم من خری لاغر را نتوانست شکست؟ این سخن بر شیر گران آمد، اندیشید که: اگر گویم اهمال ورزیدم به رکت رای و تردد و تحیّر منسوب گردم، و اگر به قصور قوّت اعتراف نمایم سمت عجز التزام باید نمود. آخر فرمود که: هرچه پادشاهان کنند رعایا را بر آن وقوف و استکشاف شرط نیست و خاطر هرکس بدان نرسد که رای ایشان بیند. ازین سؤال درگذر، و حیلتی ساز که خر باز آید و خلوص اعتقاد و فرط تو بدان روشن‌تر شود و از امثال خویش به مزید عنایت و تربیت ممیز گردی.

روباه رفت، خر عتابی کرد که: مرا کجا برده بودی؟ روباه گفت: سود ندارد. هنوز مدت رنج و ابتلای تو سپری نشده است و با تقدیر آسمانی مقاومت و پیش‌دستی ممکن نگردد. والّا جای آن بود که دل از خود نمی‌بایستی برد و بر فور بازگشت، که اگر شیر به تو دست دراز کرد از صدق شهوت و فرط شبق بود، و آرزوی صحبت و مواصلت به تو او را بر آن تعجیل داشت. اگر توقفی رفتی انواع تلطّف و تملّق مشاهده افتادی، و من در آن هدایت و دلالت‌، سرخ‌روی گشتمی. بر این مزاج دمدمه‌ای می‌داد تا خر را بفریفت و بازآورد که خر هرگز شیر ندیده بود، پنداشت که او هم خر است.

شیر او را تالفی و استیناسی گرفت پس ناگاه بر او جَست و فروشکست. آنگه روباه را گفت: من غسلی بکنم پس گوش و دل او بخورم، که علاج این علت بر این نسق و ترتیب فرموده‌اند. چون او غایب شد روباه گوش و دل هر دو بخورد. شیر چون بازآمد گفت: گوش و دل کو؟ جواب داد که: بقا باد ملک را اگر او گوش و دل داشتی، که یکی مرکز عقل و دیگر محل سمع است، پس از آنکه صولت مَلِک دیده بود دروغ من نشنودی و به خدیعت فریفته نشدی و به‌پای خود به‌سر گور نیامدی!

و این مثل بدان آوردم تا بدانی که من بی گوش و دل نیستم، و تو از دقایق مکر و خدیعت هیچ باقی نگذاشتی و من به رای و خرد خویش دریافتم و بسیار کوشیدم تا راه تاریک‌شده روشن شد و کار‌ِ دشوار‌گشته آسان گشت‌، هنوز توقع مراجعت می‌باشد؟ محال‌اندیشی شرط نیست.

گر ماه شوی به‌آسمان کم نگرم

ور بخت شوی رخت به کویت نبَرم