گنجور

 
۴۲۱

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۱۳ - عهد مسعود با منوچهر قابوس

 

و میان امیر مسعود و منوچهر قابوس والی گرگان و طبرستان پیوسته مکاتبت بود سخت پوشیده چه آن وقت که بهرات میبود و چه بدین روزگار مردی که وی را حسن محدث گفتندی نزدیک امیر مسعود فرستاده بود تا هم خدمت محدثی کردی و هم گاه از گاه نامه و پیغام آوردی و می بردی و نامه ها بخط من رفتی که عبد الغفارم

و هر آنگاه که آن محدث را بسوی گرگان فرستادی بهانه آوردی که از آنجا تخم سپر غمها و ترنج و طبقها و دیگر چیزها آورده میاید و در آن وقت که امیران مسعود و محمود رضی الله عنهما بگرگان بودند و قصد ری داشتند این محدث بستارآباد رفت نزدیک منوچهر و منوچهر او را بازگردانید با معتمدی از آن خویش مردی جلد و سخن گوی بر شبه عرابیان و با زی و جامه ایشان و امیر مسعود را بسیار نزل فرستاد پوشیده بخطها و نامه ها و طرایف گرگان و دهستان جز از آنچه در جمله انزال امیر محمود فرستاده بود و یک بار و دو بار معتمدان او این محدث و یارش آمدند و شدند و کار بدان جایگاه رسید که منوچهر از امیر مسعود عهدی و سوگندی خواست چنانکه رسم است که میان ملوک باشد

پس یک شب در آن روزگار مبارک پس از نماز خفتن پرده داری که اکنون کوتوال قلعه سکاوند است در روزگار سلطان معظم ابو شجاع فرخ زاد ابن ناصر دین الله بیامد و مرا که عبد الغفارم بخواند- و چون وی آمدی بخواندن من مقرر گشتی که بمهمی مرا خوانده میاید- ساخته برفتم با پرده دار یافتم امیر را در خرگاه تنها بر تخت نشسته و دویت و کاغذ در پیش و گوهر آیین خزینه دار- و او از نزدیکان امیر بود آن روز- ایستاده رسم خدمت را بجا آوردم و اشارت کرد نشستن را بنشستم

گوهر آیین را گفت دویت و کاغذ عبد الغفار را ده وی دویت و کاغذ پیش من بنهاد و خود از خرگاه بیرون رفت امیر نسخت عهد و سوگندنامه که خود نبشته بود بخط خود بمن انداخت و چنان نبشتی که از آن نیکوتر نبودی چنانکه دبیران استاد در انشاء آن عاجز آمدندی- و بو الفضل درین تاریخ بچند جای بیاورد و نسختها و رقعتهای این پادشاه بسیار بدست وی آمد- من نسخت تأمل کردم نبشته بود که همی گوید مسعود بن محمود که بخدای عزوجل و آن سوگند که در عهدنامه نویسند که تا امیر جلیل فلک المعالی ابو منصور منوچهر بن قابوس با ما باشد و شرایط را تا بپایان بتمامی آورده چنانکه از ان بلیغ تر نباشد و نیکوتر نتواند بود چون بر آن واقف گشتم گفتی طشتی بر سر من ریختند پر از آتش و نیک بترسیدم از سطوت محمودی و خشک بماندم وی اثر آن تحیر در من بدید گفت چیست که فروماندی و سخن نمیگویی و این نسخت چگونه آمده است گفتم زندگانی خداوند دراز باد بر آن جمله که خداوند نبشته است هیچ دبیر استاد نتواند نبشت اما اندرین یک سبب است که اگر بگویم باشد که ناخوش آید و بموقع نیفتد و بدستوری توانم گفت گفت بگوی گفتم ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴۲۲

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۱۴ - قصّهٔ فضل سهل

 

... و شغل درگاه همه بر حاجب غازی میرفت که سپاه سالار بود و ولایت بلخ و سمنگان او داشت و کدخدایش سعید صراف در نهان بر وی مشرف بود که هر چه کردی پوشیده بازنمودی و هر روزی بدرگاه آمدی بخدمت قریب سی سپر بزر و سیم دیلمان و سپرکشان در پیش او می کشیدند و چند حاجب با کلاه سیاه و با کمربند در پیش و غلامی سی در قفا چنانکه هر کسی بنوعی از انواع چیزی داشتی

و ندیدم که خوارزمشاه یا ارسلان جاذب و دیگر مقدمان امیر محمود برین جمله بدرگاه آمدندی و اسبش در سرای بیرونی ببلخ آوردندی چنانکه بروزگار گذشته از آن امیر مسعود و محمد و یوسف بودی و در طارم دیوان رسالت نشستی تا آنگاه که بار دادندی و علی دایه و خویشاوندان و سالاران محتشم درون این سرای دکانی بود سخت دراز پیش از بار آنجا بنشستندی و حاجب غازی که بطارم آمدی بر ایشان گذشتی و ناچار همگان برپای خاستندی و او را خدمت کردندی تا بگذشتی و این قوم را سخت ناخوش میامد وی را در آن درجه دیدن که خرد دیده بودند او را می ژکیدند و می گفتند و آن همه خطا بود و ناصواب که جهان بر سلاطین گردد و هر کسی را که برکشیدند برکشیدند و نرسد کسی را که گوید چرا چنین است که مأمون گفته است درین باب نحن الدنیا من رفعناه ارتفع و من وضعناه اتضع

و در اخبار رؤسا خواندم که اشناس - و او را افشین خواندندی- از جنگ بابک خرم دین چون بپرداخت و فتح برآمد و ببغداد رسید معتصم امیر المؤمنین رضی الله عنه فرمود مرتبه داران را که چنان باید که چون اشناس بدرگاه آید همگان او را از اسب پیاده شوند و در پیش او بروند تا آنگاه که بمن رسد حسن سهل با بزرگی یی که او را بود در روزگار خویش مرا شناس را پیاده شد حاجبش او را دید که میرفت و پایهایش درهم می آویخت بگریست و حسن بدید و چیزی نگفت چون بخانه بازآمد حاجب را گفت چرا میگریستی گفت ترا بدان حال نمیتوانستم دید گفت ای پسر این پادشاهان ما را بزرگ کردند و بما بزرگ نشدند و تا با ایشانیم از فرمان برداری چاره نیست و ژکیدن و گفتار آن قوم بحاجب غازی میرسانیدند و او میخندیدی و از آن باک نداشتی که آن باد امیر محمود بود در سر او نهاده که شغل مردی چون ارسلان جاذب را بدو داد که آن کار را ازو شایسته تر کس ندید چنانکه این حدیث در تاریخ یمینی بیاورده ام و درین باب مرا حکایتی نادر یاد آمد اینجا نبشتم تا بر آن واقف شده آید

و تاریخ بچنین حکایتها آراسته گردد ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴۲۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۱۶ - ترتیب کار دیوان

 

و حاجب غازی بر دل محمودیان کوهی شد هر چه ناخوش تر و هر روز کارش بر بالا بود و تجملی نیکوتر و نواخت امیر مسعود رضی الله عنه خود از حد و اندازه بگذشت از نان دادن و زبر همگان نشاندن و بمجلس شراب خواندن و عزیز کردن و با خلعت فاخر بازگردانیدن هرچند غازی شراب نخوردی و هرگز نخورده بود و از وی گربزتر و بسیار دان تر خود مردم نتواند بود محسودتر و منظورتر گشت و قریب هزار سوار ساخت و فراخور آن تجمل و آلت و آخر چون کار بآخر رسید چشم بد درخورد که محمودیان از حیلت نمی آسودند تا مرد را بیفگندند و بغزنین آوردند موقوف شده و قصه یی که او را افتاد بیارم بجای خویش که اکنون وقت نیست و امیر سخن لشکر همه با وی گفتی و در باب لشکر پای مردیها او میکرد تا جمله روی بدو دادند چنانکه هر روز چون از در کوشک بازگشتی کوکبه یی سخت بزرگ با وی بودی و محمودیان حیلت می ساختند و کسان را فراز میکردند تا از وی معایب و صورتها می بنگاشتند و امیر البته نمی شنود و بر وی چنین چیزها پوشیده نشدی- و از وی دریافته تر و کریم تر و حلیم تر پادشاه کس ندیده بود و نه در کتب خوانده- تا کار بدان جایگاه رسید که یک روز شراب میخورد و همه شب خورده بود بامدادان در صفه بزرگ بار داد و حاجبان بر رسم رفته پیش رفتند و اعیان بر اثر ایشان آمدن گرفتند بر ترتیب و می نشستند و می ایستادند و غازی از در درآمد و مسافت دور بود تا صفه امیر دو حاجب را فرمود که پذیره سپاه سالار روید و بهیچ روزگار هیچ سپاه سالار را کس آن نواخت یاد نداشت حاجبان برفتند و بمیان سرای بغازی رسیدند و چند تن پیش از حاجبان رسیده بودند و این مژده داده و چون حجاب بدو رسیدند سر فرود برد و زمین بوسه داد و او را بازوها بگرفتند و نیکو بنشاندند امیر روی سوی او کرد گفت سپاه سالار ما را بجای برادر است و آن خدمت که او کرد ما را بنشابور و تا این غایت بهیچ حال بر ما فراموش نیست و بعضی را از آن حق گزارده آمد و بیشتر مانده است که بروزگار گزارده آید و می شنویم که گروهی را ناخوش است سالاری تو و تلبیس می سازند و اگر تضریبی کنند تا ترا بما دل مشغول گردانند نگر تا دل خویشتن را مشغول نکنی که حال تو نزدیک ما این است که از لفظ ما شنودی غازی برپای خاست و زمین بوسه داد و گفت چون رأی عالی در باب بنده برین جمله است بنده از کس باک ندارد امیر فرمود تا قبای خاصه آوردند و فراپشت او کردند برخاست و بپوشید و زمین بوسه داد امیر فرمود تا کمر شکاری آوردند مرصع بجواهر و وی را پیش خواند و بدست عالی خویش بر میان او بست او زمین بوسه داد و بازگشت با کرامتی که کس مانند آن یاد نداشت

و استادم بو نصر رحمة الله علیه بهرات چون دل شکسته یی همی بود چنانکه بازنموده ام پیش ازین و امیر رضی الله عنه او را بچند دفعت دل گرم کرد تا قوی دل تر شد و درین روزگار ببلخ نواختی قوی یافت و مردم حضرت چون در دیوان رسالت آمدندی سخن با استادم گفتندی هر چند طاهر حشمتی گرفته بود و مردمان طاهر را دیده بودند پیش بو نصر ایستاده در وکالت در این پادشاه و طارم سرای بیرون دیوان ما بود بو نصر هم بر آنجا که بروزگار گذشته نشستی بر چپ طارم که روشن تر بوده است بنشست و خواجه عمید ابو سهل ادام الله تأییده که صاحب دیوان رسالت است در روزگار سلطان بزرگ ابو شجاع فرخ زاد ابن ناصر دین الله که همیشه این دولت باد و بو سهل همدانی آن مهترزاده زیبا که پدرش خدمت کرده است وزراء بزرگ را و امروز عزیزا مکرما بر جای است و برادرش بو القاسم نیشابوری سخت استاد و ادیبک بو محمد دوغابادی مردی سخت فاضل و نیکو ادب و نیکو شعر و لیکن در دبیری پیاده در چپ طاهر بنشستند و دویتی سیمین سخت بزرگ پیش طاهر بنهادند بر یک دورش دیبای سیاه و عراقی دبیر بو الحسن هرچند نام کتابت بر وی بود خود بدیوان کم نشستی و بیشتر پیش امیر بودی و کارهای دیگر راندی و محلی تمام داشت در مجلس این پادشاه این روز که صدور دیوان و دبیران برین جمله بنشستند وی در طارم آمد و بر دست راست خواجه بونصر بنشست در نیم ترک چنانکه در میانه هر دو مهتر افتاد در پیش طارم و کار راندن گرفت و هر کس که در دیوان رسالت آمدی از محتشم و نامحتشم چون بو نصر را دیدی ناچار سخن با وی گفتی و اگر نامه بایستی از وی خواستندی و ندیمان که از امیر پیغامی دادندی در مهمی از مهمات ملک که بنامه پیوستی هم با بو نصر گفتندی تا چنان شد که از این جانب کار پیوسته شد و از آن جانب نظاره میکردند مگر گاه از گاه از آن کسان که بعراق طاهر را دیده بودند کسی درآمدی از طاهرنامه مظالمی یا عنایتی یا جوازی خواستی و او بفرمودی تا بنبشتندی و سخن گفتندی

چون روزی دو سه برین جمله ببود امیر یک روز چاشتگاهی بو نصر را بخواند- و شنوده بود که در دیوان چگونه می نشینند- گفت نام دبیران بباید نبشت آنکه با تو بوده اند و آنکه با ما از ری آمده اند تا آنچه فرمودنی است فرموده آید استادم بدیوان آمد و نامهای هر دو فوج نبشته آمد نسخت پیش برد

امیر گفت عبید الله نبسه بو العباس اسفرایینی و بو الفتح حاتمی نباید که ایشان را شغلی دیگر خواهیم فرمود بو نصر گفت زندگانی خداوند دراز باد عبید الله را امیر محمد فرمود تا بدیوان آوردم حرمت جدش را و او برنایی خویشتن دار و نیکو خط است و از وی دبیری نیک آید و بو الفتح حاتمی را خداوند مثال داد بدیوان آوردن بروزگار امیر محمود چه چاکرزاده خداوند است گفت همچنین است که همی گویی اما این دو تن در روزگار گذشته مشرفان بوده اند از جهت مرا در دیوان تو امروز دیوان را نشایند بو نصر گفت بزرگاغبنا که این حال امروز دانستم امیر گفت اگر پیشتر مقرر گشتی چه کردی گفت هر دو را از دیوان دور کردمی که دبیر خاین بکار نیاید امیر بخندید و گفت این حدیث بر ایشان پدید نباید کرد که غمناک شوند- و زو کریم تر و رحیم تر کس ندیده بودم- و گفت که ما آنچه باید بفرماییم عبید الله چه شغل داشت گفت صاحب بریدی سرخس و بو الفتح صاحب بریدی تخارستان گفت بازگرد بو نصر بازگشت و دیگر روز چون امیر بارداد همگان ایستاده بودیم امیر آواز داد عبید الله از صف پیش آمد امیر گفت بدیوان رسالت می باشی گفت میباشم گفت چه شغل داشتی بروزگار پدرم

گفت صاحب بریدی سرخس گفت همان شغل بتو ارزانی داشتیم اما باید که بدیوان ننشینی که آنجا قوم انبوه است و جد و پدر ترا آن خدمت بوده است

و تو پیش ما بکاری با ندیمان پیش باید آمد تا چون وقت باشد ترا نشانده آید

عبید الله زمین بوسه داد و بصف بازرفت پس بو الفتح حاتمی را آواز داد پیش آمد امیر گفت مشرفی می باید بلخ و تخارستان را وافی و کافی و ترا اختیار کرده ایم و عبدوس از فرمان ما آنچه باید گفت با تو بگوید وی نیز زمین بوسه داد و بصف باز شد پس بو نصر را گفت دو منشور باید نبشت این دو تن را تا توقیع کنیم گفت نیک آمد و بار بگسست و بدیوان بازآمد استادم و دو منشور نبشته آمد و بتوقیع آراسته گشت و هر دو از دیوان برفتند و کس ندانست که حال چیست و من که بو الفضلم از استادم شنودم و همگان رفتند رحمة الله علیهم اجمعین

و شغلها و عملها که دبیران داشتند بر ایشان بداشتند و صاحب بریدی سیستان که در روزگار پیشین باسم حسنک بود شغلی بزرگ بانام بطاهر دبیر دادند و صاحب بریدی قهستان ببو الحسن عراقی و در آن روزگار حساب برگرفته آمد مشاهره همگان هر ماهی هفتاد هزار درم بود کدام همت باشد برتر ازین و دبیرانی که به نوی آمده بودند و مشاهره نداشتند پس از آن عملها و مشاهره ها یافتند ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴۲۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۱۷ - گلهٔ طاهر از بونصر

 

... برفتم و حال بازپرسید و همه بتمامی شرح کردم بخندید رضی الله عنه و گفت

امروز بتو نمایم حال معاملت دانستن و نادانستن و من بازگشتم و وی برنشست و من نیز بر اثر او برفتم چون بار دادند از اتفاق و عجایب را امیر روی به استادم کرد و گفت طاهر را گفته بودم حدیث منشور اشراف تا با تو بگوید آیا نسخت کرده آمده است گفت سوادی کرده ام امروز بیاض کنند تا خداوند فرونگرد و نبشته آید گفت نیک آمد و طاهر نیک از جای بشد و بدیوان بازآمدیم بو نصر قلم دیوان برداشت و نسخت کردن گرفت و مرا پیش بنشاند تا بیاض میکردم و تا نماز پیشین در آن روزگار شد و از پرده منشوری بیرون آمد که همه بزرگان و صدور اقرار کردند که در معنی اشراف کس آن چنان ندیده است و نخواهد دید

و منشور بر سه دسته کاغذ بخط من مقرمط نبشته شد و آن را پیش امیر برد و بخواند و سخت پسند آمد و ازان منشور نسختها نبشته شد و طاهر بیکبارگی سپر بیفکند و اندازه بتمامی بدانست و پس از آن تا آنگاه که بوزارت عراق رفت با تاش فراش نیز در حدیث کتابت سخن برننهاد و فرود ننهاد هرچند چنین بود استادم مرا سوی او پیغامی نیکو داد برفتم و بگذاردم و او بران سخت تازه و شادمانه شد و پس ازان میان هر دو ملاطفات و مکاتبات پیوسته گشت بهم نشستند و شراب خوردند که استادم در چنین ابواب یگانه روزگار بود با انقباض تمام که داشت علیه رحمة الله و رضوانه

ابوالفضل بیهقی
 
۴۲۵

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۱۸ - آمدن خواجه احمد حسن به بلخ

 

... و از هرات نامه توقیعی رفته بود با کسان خواجه بو سهل زوزنی تا خواجه احمد حسن بدرگاه آید و جنکی خداوند قلعه او را از بند بگشاده بود و او اریارق حاجب سالار هندوستان را گفته بود که نامی زشت گونه بر تو نشسته است صواب آن است که با من بروی و آن خداوند را ببینی و من آنچه باید گفت بگویم تا تو با خلعت و با نیکویی اینجا بازآیی که اکنون کارها یکرویه شد و خداوندی کریم و حلیم چون امیر مسعود بر تخت ملک نشست و اریارق این چربک بخورد و افسون این مرد بزرگوار بر وی کار کرد و با وی بیامد و خواجه را چندان خدمت کرده بود در راه که از حد بگذشت- و از وی محتشم تر در آن روزگار از اهل قلم کس نبود- و خواجه عبد الرزاق را پسر خواجه بزرگ احمد حسن- که بقلعت نندنه موقوف بود سارغ شراب دار بفرمان وی را برگشاد و نزدیک پدرش آورد و فرزندش پیش پدر از سارغ فراوان شکر کرد خواجه گفت من از تو شاکرترم او را گفت توبه نندنه بازرو که آن ثغر را بنتوان گذاشت خالی چون بدرگاه رسم حال تو بازنمایم و آنچه بزیادت جاه تو بازگردد بیابی سارغ بازگشت و خواجه بزرگ خوش خوش ببلخ آمد و در خدمت امیر آمد و خدمت کرد و تواضع و بندگی نمود و امیر او را گرم بپرسید و تربیت ارزانی داشت و بزبان نیکویی گفت او خدمت کرد و بازگشت و بخانه یی که راست کرده بودند فرود آمد و سه روز بیاسود پس بدرگاه آمد

چنین گوید بو الفضل بیهقی که چون این محتشم بیاسود در حدیث وزارت به پیغام با وی سخن رفت البته تن درنداد بو سهل زوزنی بود در آن میانه و کار و بار همه او داشت و مصادرات و مواضعات مردم و خریدن و فروختن همه او میکرد و خلوتهای امیر با وی و عبدوس بیشتر می بود در میان این دو تن را خیاره کرده بودند و هر دو با یکدیگر بد بودند پدریان و محمودیان بر آن بسنده کرده بودند که روزی بسلامت بر ایشان بگذرد و من هرگز بو نصر استادم را دل مشغول تر و متحیرتر ندیدم ازین روزگار که اکنون دیدم

و از پیغامها که بخواجه احمد حسن میرفت بو سهل را گفته بود من پیر شدم و از من این کار بهیچ حال نیاید بو سهل حمدوی مردی کافی و دریافته است وی را عارضی باید کرد و ترا وزارت تا من از دور مصلحت نگاه میدارم و اشارتی که باید کرد میکنم بو سهل گفت من بخداوند این چشم ندارم من چه مرد آن کارم که جز پایکاری را نشایم خواجه گفت یا سبحان الله از دامغان باز که بامیر رسیدی نه همه کارها تو میگزاردی که کار ملک هنوز یکرویه نشده بود امروز خداوند بتخت ملک رسید و کارهای ملک یکرویه شد اکنون بهتر و نیکوتر این کار بسر بری بو سهل گفت چندان بود که پیش ملک کسی نبود چون تو خداوند آمدی مرا و مانند مرا چه زهره و یارای آن بود پیش آفتاب ذره کجا برآید ما همه باطلیم و خداوندی بحقیقت آمد همه دستها کوتاه گشت گفت نیک آمد تا اندرین بیندیشم و بخانه بازرفت و سوی وی دو سه روز قریب پنجاه و شصت پیغام رفت درین باب و البته اجابت نکرد ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴۲۶

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۱۹ - خلعت پوشی خواجه احمد حسن

 

و دیگر روز خواجه بیامد و چون بار بگسست بطارم آمد و خالی کرد و بنشست و بو سهل و بو نصر مواضعه او پیش بردند امیر دویت و کاغذ خواست و یک یک باب از مواضعه را جواب نبشت بخط خویش و توقیع کرد و در زیر آن سوگند بخورد و آن را نزدیک خواجه آوردند و چون جوابها را بخواند برپای خاست و زمین بوسه داد و پیش تخت رفت و دست امیر را ببوسید و بازگشت و بنشست و بو سهل و بو نصر آن سوگندنامه پیش داشتند خواجه آن را بر زبان براند پس بر آن خط خویش نبشت و بو نصر و بو سهل را گواه گرفت و امیر بر آن سوگندنامه خواجه را نیکویی گفت و نویدهای خوب داد و خواجه زمین بوسه داد پس گفت باز باید گشت بر آنکه فردا خلعت پوشیده آید که کارها موقوف است و مهمات بسیار داریم تا همه گزارده آید خواجه گفت فرمان بردارم و زمین بوسه داد و بازگشت سوی خانه و مواضعه با وی بردند و سوگندنامه بدوات خانه بنهادند و نسخت سوگندنامه و آن مواضعه بیاورده ام در مقامات محمودی که کرده ام کتاب مقامات و اینجا تکرار نکردم که سخت دراز شدی

و مقرر گشت همگان را که کار وزارت قرار گرفت و هزاهز در دلها افتاد که نه خرد مردی بر کار شد و کسانی که خواجه از ایشان آزاری داشت نیک بشکوهیدند و بو سهل زوزنی بادی گرفت که از آن هول تر نباشد و بمردمان می نمود که این وزارت بدو میدادند نخواست و خواجه را وی آورده است و کسانی که خرد داشتند دانستند که نه چنان است که او میگوید و سلطان مسعود رضی الله عنه داهی تر و بزرگتر و دریافته تر از آن بود که تا خواجه احمد بر جای بود وزارت بکسی دیگر دادی که پایگاه و کفایت هر کسی دانست که تا کدام اندازه است و دلیل روشن برین که گفتم آن است که چون خواجه احمد گذشته شد بهرات امیر این قوم را میدید و خواجه احمد عبد الصمد را یاد میکرد و میگفت که این شغل را هیچ- کس شایسته تر از وی نیست و چون در تاریخ بدین جای رسم این حال بتمامی شرح دهم و این نه از آن میگویم که من از بو سهل جفاها دیده ام که بو سهل و این قوم همه رفته اند و مرا پیداست که روزگار چند مانده است اما سخنی راست بازمینمایم و چنان دانم که خردمندان و آنانکه روزگار دیده اند و امروز این را برخوانند بر من بدین چه نبشتم عیبی نکنند که من آنچه نبشتم از این ابواب حلقه در گوش باشد و از عهده آن بیرون توانم آمد و الله عز ذکره یعصمنی و جمیع المسلمین من الخطأ و الزلل بمنه و فضله و سعة رحمته

و دیگر روز- هو الاحد الرابع من صفر هذه السنة - خواجه بدرگاه آمد و پیش رفت و اعیان و بزرگان و سرهنگان و اولیا و حشم بر اثر وی درآمدند و رسم خدمت بجای آوردند و امیر روی بخواجه کرد و گفت خلعت وزارت بباید پوشید که شغل در پیش بسیار داریم و بباید دانست که خواجه خلیفت ماست در هرچه بمصلحت بازگردد و مثال و اشارت وی روان است در همه کارها و بر آنچه بیند کس را اعتراض نیست خواجه زمین بوسه داد و گفت فرمان بردارم امیر اشارت کرد سوی حاجب بلگاتگین که مقدم حاجبان بود تا خواجه را بجامه خانه برد وی پیشتر آمد و بازوی خواجه گرفت و خواجه برخاست و بجامه خانه رفت و تا نزدیک چاشتگاه همی ماند که طالعی نهاده بود جاسوس فلک خلعت پوشیدن را و همه اولیا و حشم بازگشته چه نشسته و چه برپای و خواجه خلعت بپوشید- و بنظاره ایستاده بودم آنچه گویم از معاینه گویم و از تعلیق که دارم و از تقویم - قبای سقلاطون بغدادی بود سپیدی سپید سخت خرد نقش پیدا و عمامه قصب بزرگ اما بغایت باریک و مرتفع و طرازی سخت باریک و زنجیره یی بزرگ و کمری از هزار مثقال پیروزه ها در نشانده و حاجب بلگاتگین بدر جامه خانه بود نشسته چون خواجه بیرون آمد برپای خاست و تهنیت کرد و دیناری و دستارچه یی با دو پیروزه نگین سخت بزرگ بر انگشتری نشانده بدست خواجه داد و آغاز کرد تا پیش خواجه رود گفت بجان و سر سلطان که پهلوی من روی و دیگر حاجبان را بگوی تا پیش روند بلگاتگین گفت خواجه بزرگ مرا این نگوید که دوستداری من میداند و دیگر خلعت خداوند سلطان پوشیده است و حشمت آن ما بندگان را نگاه باید داشت و برفت در پیش خواجه و دو حاجب دیگر با وی بودند و بسیار مرتبه- داران و غلامی را از آن خواجه نیز بحاجبی نامزد کردند با قبای رنگین که حاجب خواجگان را در سیاه رسم نباشد پیش وی برفتن چون بمیان سرای برسید حاجبان دیگر پذیره آمدند و او را پیش امیر بردند و بنشاندند امیر گفت خواجه را مبارکباد خواجه برپای خواست و زمین بوسه داد و پیش تخت رفت و عقدی گوهر بدست امیر داد و گفتند ده هزار دینار قیمت آن بود امیر مسعود انگشتری پیروزه بر آن نگین نام امیر بر آنجا نبشته بدست خواجه داد و گفت انگشتری ملک ماست و بتو دادیم تا مقرر گردد که پس از فرمان ما مثالهای خواجه است و خواجه بستد و دست امیر و زمین بوسه داد و بازگشت بسوی خانه و با وی کوکبه یی بود که کس چنان یاد نداشت چنانکه بر درگاه سلطان جز نوبتیان کس نماند و از در عبد الاعلی فرود آمد و بخانه رفت

و مهتران و اعیان آمدن گرفتند چندان غلام و نثار و جامه آوردند که مانند آن هیچ وزیری را ندیده بودند بعضی تقرب را از دل و بعضی از بیم و نسخت آنچه آوردند میکردند تا جمله پیش سلطان آوردند چنانکه رشته تایی از جهت خود بازنگرفت که چنین چیزها از وی آموختندی که مهذب تر و مهترتر روزگار بود و تا نماز پیشین نشسته بود که جز بنماز برنخاست و روزی سخت بانام بگذشت

ابوالفضل بیهقی
 
۴۲۷

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۲۰ - گماشتن خواجه احمد دبیران را

 

دیگر روز بدرگاه آمد و با خلعت نبود که بر عادت روزگار گذشته قبایی ساخته کرد و دستاری نیشابوری یا قاینی که این مهتر را رضی الله عنه با این جامه ها دیدندی بروزگار و از ثقات او شنیدم چون بو ابراهیم قاینی کدخدایش و دیگران که بیست و سی قبا بود او را یک رنگ که یک سال می پوشیدی و مردمان چنان دانستندی که یک قباست و گفتندی سبحان الله این قبا از حال بنگردد اینت منکر و بجد مردی - و مردیها و جدهای او را اندازه نبود و بیارم پس از این بجای خویش- و چون سال سپری شدی بیست و سی قبای دیگر راست کرده بجامه خانه دادندی

این روز چون بخدمت آمد و بار بگسست سلطان مسعود رضی الله عنه خلوت کرد با وزیر و آن خلوت تا نماز پیشین بکشید و گروهی از بیم خشک می شدند و طبلی بود که زیر گلیم میزدند و آواز پس از آن برآمد و منکر برآمد نه آنکه من و یا جز من بر آن واقف گشتندی بدان چه رفت در آن مجلس اما چون آثار ظاهر میشد از آنچه گروهی را شغلها فرمودند و خلعتها دادند و گروهی را برکندند و قفا بدریدند و کارها پدید آمد خردمندان دانستند که آن همه نتیجه آن یک خلوت است

و چون دهل درگاه بزدند نماز پیشین خواجه بیرون آمد و اسب وی بخواستند و بازگشت و این روز تا شب کسانی که ترسیده بودند می آمدند و نثار میکردند و بو محمد قاینی دبیر را که از دبیران خاص او بود و در روزگار محنتش دبیری خواجه ابو القاسم کثیر میکرد بفرمان امیر محمود و پس از آن بدیوان حسنک بود و ابراهیم بیهقی دبیر را که به دیوان ما میبود خواجه این دو تن را بخواند و گفت دبیران را ناچار فرمان نگاه باید داشت و اعتماد من بر شما آن است که بود فردا بدیوان باید آمد و بشغل و کتابت مشغول شد و شاگردان و محرران را بیاورد ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴۲۸

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۲۱ - تعیین بوسهل به عارضی

 

و دیگر روز چهارشنبه هفتم صفر خواجه بدرگاه آمد و امیر مظالم کرد و روزی سخت بزرگ بود بانام و حشمت تمام چون بار بگسست خواجه بدیوان آمد و شغل پیش گرفت و کار میراند چنانکه او دانستی راند وقت چاشتگاه بو نصر مشکان را بخواند بدیوان آمد و پیغام داد پوشیده بامیر که شغل عرض با خلل است چنانکه بنده با خداوند گفته است و بو سهل زوزنی حرمتی دارد و وجیه گشته است اگر رأی عالی بیند او را بخواند و خلعت فرماید تا بدین شغل قیام کند که این فریضه تر کارهاست بنده آنچه داند از هدایت و معونت بکار دارد تا کار لشکر بر نظام رود بو نصر برفت و پیغام بداد امیر اشارت کرد سوی بو سهل او با ندیمان بود در مجلس نشسته تا پیش رفت و یک دو سخن با وی بگفت بو سهل زمین بوسه داد و برفت او را دو حاجب یکی سرایی درونی و یکی بیرونی بجامه خانه بردند و خلعت سخت فاخر بپوشانیدند و کمر زر هفتصدگانی که در شب این همه راست کرده بودند بیامد و خدمت کرد امیر گفت مبارک باد نزدیک خواجه باید رفت و بر اشارت وی کار کرد و در کار لشکر که مهم تر کارهاست اندیشه باید داشت بو سهل گفت فرمان بردارم زمین بوسه داد و بازگشت و یکسر بدیوان خواجه آمد

و خواجه او را زیر دست خویش بنشاند و بسیار نیکویی گفت و بازگشت سوی خانه و همه بزرگان و اولیا و حشم بخانه وی رفتند و سخت نیکو حق گزارند و بی اندازه مال بردند وی نیز مثال داد تا آنچه آوردند جمله نسخت کردند و بخزانه فرستاد ...

... و کار دیوانها قرار گرفت و حشمت دیوان وزارت بر آن جمله بود که کس مانند آن یاد نداشت و امیر تمکینی سخت تمام ارزانی داشت و خواجه آغازید هم از اول بانتقام مشغول شدن و ژکیدن و از سر بیرون میداد حدیث خواجگان بو القاسم کثیر معزول شده از شغل عارضی و بو بکر حصیری و بو الحسن عقیلی که از جمله ندیمان بودند و ایشان را قصدی رفته بود که بیاورده ام پیش ازین اندر تاریخ

حصیری خود جباری بود بروزگار امیر محمود از بهر این پادشاه را اندر مجلس شراب عربده کرده بود و دو بار لت خورده و بو القاسم کثیر خود وزارت رانده بود و بو الحسن غلام وی خریده و بیارم پس ازین که بر هر یکی از اینها چه رفت

روز یکشنبه یازدهم صفر خلعتی سخت فاخر و بزرگ راست کرده بودند حاجب بزرگ را از کوس و علامتهای فراخ و منجوق و غلامان و بدره های درم و جامه های نابریده و دیگر چیزها هم بر آن نسخت که حاجب علی قریب را داده بودند بدر گرگان

چون بار بگسست امیر فرمود تا حاجب بلگاتگین را بجامه خانه بردند و خلعت پوشانیدند و کوس بر اشتران و علامتها بر در سرای بداشته بودند و منجوق و غلامان و بدره های سیم و تخته های جامه در میان باغ بداشته بودند و پیش آمد با خلعت

قبای سیاه و کلاه دوشاخ و کمر زر و بخضرا رفت و رسم خدمت بجا آورد امیر او را بنواخت و بازگشت و بدیوان خواجه آمد و خواجه وی را بسیار نیکویی گفت و بخانه بازرفت و بزرگان و اعیان مر او را سخت نیکو حق گزاردند و حاجب بزرگی نیز قرار گرفت برین محتشم و مردی بود که از وی رادتر و فراخ کندوری تر و جوانمردتر کم دیدند اما طیرگی قوی بر وی مستولی بود و سبکی که آن را ناپسند داشتند و مرد بی عیب نباشد الکمال لله عزوجل

ابوالفضل بیهقی
 
۴۲۹

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۲۲ - داستان بوسهل حصیری

 

... حصیری خواجه را دشنام داد و گفت بگیرید این سگ را تا کرا زهره آن باشد که این را فریاد رسد و خواجه را قوی تر بر زبان آورد و غلامان حصیری درین مرد پریدند و وی را قفایی چند سخت قوی بزدند و قباش پاره شد و بو القاسم پسرش بانگ بر غلامان زد که هشیار بود و سوی عاقبت نیکو نگاه کردی و سخت خردمند و خرد تمامش آن بود که امروز عاقبتی بدین خوبی یافته است و تا حج کرده است دست از خدمت بکشیده و زاویه یی اختیار کرده و بعبادت و خیر مشغول شده باقی باد این مهتر و دوست نیک- و ازین مرد بسیار عذر خواست و التماس کرد تا از این حدیث با خداوندش نگوید که وی عذر این فردا بخواهد و اگر یک قبا پاره شده است سه بازدهد و برفتند مرد که برایستاد نیافت در خود فروگذاشتی چه چاکران بیستگانی خوار را خود عادت آن است که چنین کارها را بالا دهند و از عاقبت نیندیشند- و این حال روز پنجشنبه رفت پانزدهم صفر- آمد تازان تا نزدیک خواجه احمد و حال بازگفت بده پانزده زیادت و سر و روی کوفته و قبای پاره کرده بنمود و خواجه این را سخت خواهان بود که بهانه می جست بر حصیری تا وی را بمالد که دانست که وقت نیک است و امیر بهیچ حال جانب وی را که دی خلعت وزارت داده امروز بحصیری بندهد و چون خاک یافت مراغه دانست کرد

و امیر دیگر روز بتماشای شکار خواست رفت بر جانب میخواران و سرای پرده و همه آلت مطبخ و شراب خانه و دیگر چیزها بیرون برده بودند خواجه دیگر روز برننشست و رقعت نبشت بخط خویش بمهر و نزدیک بلگاتگین فرستاد و پیغام داد که اگر امیر پرسد که احمد چرا نیامد این رقعت بدست وی باید داد و اگر نپرسد هم بباید داد که مهم است و تأخیر برندارد بلگاتگین گفت فرمان بردارم و میان ایشان سخت گرم بود امیر بار نداد که برخواست نشست و علامت و چتر بیرون آورده بودند و غلامان سوار بسیار ایستاده و آواز آمد که ماده پیل مهد بیارند بیاوردند و امیر در مهد بنشست و پیل براندند و همگان بزرگان پیاده ایستاده تا خدمت کنند

و چون پیدا آمد خدمت کردند بدر طارم رسیده بود چون خواجه احمد را ندید گفت خواجه نیامده است بو نصر مشکان گفت روز آدینه بوده است و دانسته بوده است که خداوند رأی شکار کرده است مگر بدان سبب نیامده است حاجب بلگاتگین رقعه پیش داشت که خواجه شبگیر این رقعه فرستاده است و گفته است بنده را اگر خداوند پرسد و اگر نپرسد که احمد چرا نیامده است رقعه بباید رسانید امیر رقعه بستد و پیل را بداشتند و بخواند نبشته بود که زندگانی خداوند دراز باد بنده می گفت که از وی وزارت نیاید که نگذارند و هر کس بادی در سر گرفته است و بنده برگ نداشت پیرانه سر که از محنتی بجسته و دیگر مکاشفت با خلق کند و جهانی را دشمن خویش گرداند اما چون خداوند بلفظ عالی خویش امیدهای خوب کرد و شرطهای ملکانه رفت و بنده بعد فضل الله تعالی جان از خداوند بازیافته بود فرمان عالی را ناچار پیش رفت و هنوز ده روز برنیامده است که حصیری آب این کار پاک بریخت و وی در مهد از باغ میآمد دردی آشامیده و در بازار سعیدی معتمدی را از آن بنده نه در خلأ بمشهد بسیار مردم غلامان را بفرمود تا بزدند زدنی سخت و قباش پاره کردند و چون گفت چاکر احمدم صد هزار دشنام احمد را در میان جمع کرد بهیچ حال بنده بدرگاه نیاید و شغل وزارت نراند که استخفاف چنین قوم کشیدن دشوار است اگر رأی عالی بیند وی را عفو کرده آید تا برباطی بنشیند یا بقلعتی که رأی عالی بیند و اگر عفو ارزانی ندارد حصیری را مالش فرماید چنانکه ضرر آن بسوزیان و بتن وی رسد که سطبر شده است و او را و پسرش را مال بسیار می جهاند و بنده از جهت پدر و پسر سیصد هزار دینار بخزانه معمور رساند و این رقعه بخط بنده با بنده حجت است و السلام ...

... و من بر اثر استادم برفتم تا خانه خواجه بزرگ رضی الله عنه زحمتی دیدم و چندان مردم نظاره که آن را اندازه نبود یکی مرد را گفتم که حال چیست

گفت بو بکر حصیری را و پسرش را خلیفه با جبه و موزه بخانه خواجه آورد و بایستانید و عقابین بردند کس نمیداند که حال چیست و چندین محتشم بخدمت آمده اند و سوار ایستاده اند که روز آدینه است و هیچ کس را بار نداده اند مگر خواجه بو نصر مشکان که آمد و فرود رفت و من که بو الفضلم از جای بشدم چون بشنیدم که آن مهتر و مهترزاده را بجای من ایادی بسیار بود و فرود آمدم و درون میدان شدم و ببودم تا نزدیک چاشتگاه فراخ پس دویت و کاغذ آوردند و این مقدار شنیدم که بو عبد الله پارسی برملا گفت که خواجه بزرگ میگوید هرچند خداوند سلطان فرموده بود تا ترا و پسرت را هر یکی هزار عقابین بزنند من بر تو رحمت کردم و چوب بتو بخشیدم پانصد هزار دینار بباید داد و چوب باز خرید و اگر نه فرمان را بمسارعت پیش رفت نباید که هم چوب خورید و هم مال بدهید پدر و پسر گفتند فرمان برداریم بهرچه فرماید اما مسامحتی بارزانی دارد که داند که ما را طاقت ده یک آن نباشد بو عبد الله بازگشت و میآمد و میشد تا بر سیصد هزار دینار قرار گرفت و بدین خط بدادند و فرمان بیرون آمد که ایشانرا بحرس باید برد و خلیفت شهر هر دو را بحرس برد و بازداشت و قوم بازگشت و استادم بو نصر آنجا ماند بشراب و من بخانه خویش بازآمدم

ابوالفضل بیهقی
 
۴۳۰

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۲۳ - دنبالهٔ داستان بوبکر حصیری ۱

 

پس از یک ساعت سنکوی وکیل در نزدیک من آمد و گفت خواجه بو نصر من بنده را فرستاده است و پیغام داده که در خدمت خداوند سلطان رو تو که بو الفضلی و عرضه دار که بنده بفرمان رفتم نزدیک خواجه چنانکه فرمان عالی بود آبی بر آتش زدم تا حصیری و پسرش را نزدند و سیصد هزار دینار خطی بستدند و بحبس بازداشتند و خواجه بزرگ ازین چه خداوند فرمود و این نواخت تازه که ارزانی داشت سخت تازه شد و شادکام و بنده را بشراب بازگرفت و خام بودی مساعدت ناکردن و سبب ناآمدن بنده این بود و فرستادن بنده بو الفضل تا بر بی ادبی و ناخویشتن شناسی نهاده نیاید و من در ساعت برفتم امیر را یافتم بر کران شهر اندر باغی فرود آمده و بنشاط و شراب مشغول شده و ندیمان نشسته و مطربان میزدند با خود گفتم این پیغام بباید نبشت اگر تمکین گفتار نیابم بخواند و غرض بحاصل شود پس رقعتی نبشتم بشرح تمام و پیش شدم و امیر آواز داد که چیست گفتم

بنده بو نصر پیغامی داده است و رقعه بنمودم دوات دار را گفت بستان بستد و بامیر داد چون بخواند مرا پیش تخت روان خواندند و رقعت بمن بازداد و پوشیده گفت نزدیک بو نصر بازرو و او را بگوی که نیکو رفته است و احماد کردیم ترا برین چه کردی و پس فردا چون ما بیاییم آنچه دیگر باید فرمود بفرماییم و نیک آوردی که نیامدی و با خواجه بشراب مساعدت کردی و من بازگشتم و نماز دیگر بشهر بازرسیدم و سنکوی را بخواندم و بر کاغذی نبشتم که بنده رفت و آن خدمت تمام کرد و سنکوی آن را ببرد و باستادم داد و بر آن واقف گشت و تا نماز خفتن نزدیک خواجه بماند و سخت مست بازگشت دیگر روز شبگیر مرا بخواند رفتم خالی نشسته بود گفت چه کردی آنچه رفته بود بتمامی با وی بازگفتم گفت نیک رفته است پس گفت این خواجه در کار آمد بلیغ انتقام خواهد کشید و قوم را فروخورد اما این پادشاه بزرگ راعی حق شناس است وی چون رقعت وزیر بخواند ناچار دل او نگاه بایست داشت که راست نیامدی وزیری فراکردن و در هفته یی بر وی چنین مذلتی رسد بر آن رضا دادن پادشاهانه سیاستی نمود و حاجب بزرگ را فرمود که بدرگاه رود و مثال دهد خلیفت را تا حصیری و پسرش را بسرای خواجه برند با جلاد و عقابین و هر یک را هزار عقابین بزنند تا پس ازین هیچ کس را زهره نباشد که نام خواجه بر زبان آرد جز به نیکویی و چون فرمانی بدین هولی داده بود هرچند حصیری خطایی بزرگ کرده بود نخواست که آب و جاه او بیکبارگی تباه شود و مرا بتعجیل کس آمد و بخواند چون بسلطان رسیدم برملا گفت بر ما نخواستی که بتماشا آمدی گفتم سعادت بنده آن است که پیش خدمت خداوند باشد و لکن خداوند بوی چند نامه مهم فرمود به ری و آن نواحی و گفت نباید آمد و دبیر نوبتی باید فرستاد بخندید و شکرستانی بود در همه حالها گفت یاد دارم و مزاح میکردم و گفت نکته یی چند دیگر است که در آن نامه ها می باید نبشت بمشافهه خواستم که با تو گفته آید نه پیغام و فرمود تا پیل بداشتند و پیلبان از گردن پیل فرود آمد و شاگردش و غلام خاصی که با سلطان بود در مهد خالی کرد و قوم دور شدند من پیش مهد بایستادم نخست رقعه خواجه با من بازراند و گفت حاجب رفت تا دل خواجه بازیابد و چنین مثال دادم که سیاست این واجب کرد ازان خطا که از حصیری رفت تا دل خواجه تباه نشود اما حصیری را بنزدیک من آن حق هست که از ندیمان پدرم کس را نیست و در هوای من بسیار خواری دیده است و بهیچ حال من خواجه را دست آن نخواهم داد که چنین چاکران را فروخورد بانتقام خویش و اندازه بدست تو دادم این چه گفتم با تو پوشیده دار و این حدیث اندریاب خواهی بفرمان ما و خواهی از دست خویش چنانکه المی بدو نرسد و به پسرش که حاجب را بترکی گفته ایم که ایشانرا می ترساند و توقف میکند چنانکه تو در رسی و این آتش را فرونشانی گفتم بنده بدانست و آنچه واجب است درین باب کرده آید و بتعجیل بازگشتم حال آن بود که دیدی و حاجب را گفتم توقف باید کرد در فرمان عالی بجای آوردن چندان که من خواجه بزرگ را ببینم حصیری را گفتم شرمت باد مردی پیر هرچند بیک چیز آب خود ببری و دوستان را دل مشغول کنی جواب داد که نه وقت عتاب است قضا کار کرده است تدبیر تلافی باید کرد

پس مرا بارخواستند و در وقت بار دادند در راه بو الفتح بستی را دیدم خلقانی پوشیده و مشگکی در گردن و راه بر من بگرفت گفت قریب بیست روز است تا در ستورگاه آب میکشم شفاعتی بکنی که دانم که دل خواجه بزرگ خوش شده باشد و جز بزبان تو راست نیاید او را گفتم بشغلی مهم میروم چون آن راست شد در باب تو جهد کنم امید دارم که مراد حاصل شود و چون نزدیک خواجه رسیدم یافتم وی را سخت در تاب و خشم خدمت کردم سخت گرم بپرسید و گفت شنودم که با امیر برفتی سبب بازگشتن چه بود گفتم بازگردانید مرا بدان مهمات ری که بر خداوند پوشیده نیست و آن نامه ها فردا بتوان نبشت که چیزی از دست می نگردد آمده ام تا شرابی چند بخورم با خداوند بدین نواخت که امروز تازه شده است خداوند را از سلطان بحدیث حصیری گفت سخت نیکو کردی و منت آن بداشتم و لکن البته نخواهم که شفاعت کنی که بهیچ حال قبول نکنم و غمناک شوی این کشخانان احمد حسن را فراموش کرده اند بدانکه یک چندی میدان خالی یافتند و دست بر رگ وزیری عاجز نهادند و ایشان را زبون گرفتند بدیشان نمایند پهنای گلیم تا بیدار شوند از خواب و روی به بو عبد الله پارسی کرد و گفت بر عقابین نکشیدند ایشان را گفتم برکشند و فرمان خداوند بزرگ است من از حاجب بزرگ درخواستم که چندان توقف باشد که من خداوند را ببینم گفت بدیدی و شفاعت تو بنخواهم شنید و ناچار چوب زنند تا بیدار شوند یا با عبد الله برو و هر دو را بگوی تا بر عقابین کشند گفتم اگر چاره نیست از زدن خلوتی باید تا نیکو دو فصل سخن گویم و توقفی در زخم ایشان پس از آن فرمان خداوند را باشد بو عبد الله را آواز داد تا بازگشت

و خالی کردند چنانکه دوبدو بودیم گفتم زندگانی خداوند دراز باد در کارها غلو کردن ناستوده است و بزرگان گفته اند العفو عند القدرة و بغنیمت داشته اند عفو چون توانستند که بانتقام مشغول شوند و ایزد عزذکره قدرت بخداوند نموده بود رحمت هم بنمود و از چنان محنتی و حبسی خلاص ارزانی داشت واجب چنان کند که براستای هر کس که بدو بدی کرده است نیکویی کرده آید تا خجلت و پشیمانی آن کس را باشد و اخبار مأمون و ابراهیم پیش چشم و خاطر خداوند است محال باشد مرا که ازین معانی سخن گویم که خرما ببصره برده باشم و چون سلطان بزرگی کرد و دل و جاه خواجه نگاه داشت و این پیر را اینجا فرستاد و چنین مالشی فرمود بباید دانست که بر دل او چه رنج آمد که این مرد را دوست دارد بحکم آنکه در هوای او از پدرش چه خواریها دیده است و مقرر وی بوده است که خواجه نیز آن کند که مهتران و بزرگان کنند وی را نیازارد و من بنده را آن خوشتر آید که دل سلطان نگاه دارد و این مرد را بفرماید تا بازدارند و نزنند و از وی و پسرش خط بستانند بنام خزانه معمور آنگاه حدیث آن مال با سلطان افگنده آید تا خود چه فرماید که اغلب ظن من آن است که بدو بخشد

و اگر خواجه شفاعت آن کند که بدو بخشد خوشتر آید تا منت هم از جانب وی باشد و خداوند داند که مرا در چنین کارها غرضی نیست جز صلاح هر دو جانب نگاه داشتن آنچه فراز آمد مرا بمقدار دانش خود بازنمودم و فرمان تراست که عواقب این چنین کارها بهتر توانی دانست ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴۳۱

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۲۵ - حکایت افشین و بودلف

 

... اسمعیل بن شهاب گوید از احمد بن ابی دواد شنیدم- و این احمد مردی بود که با قاضی قضاتی که داشت از وزیران روزگار محتشم تر بود و سه خلیفت را خدمت کرد- احمد گفت یک شب در روزگار معتصم نیم شب بیدار شدم و هرچند حیلت کردم خوابم نیامد و غم و ضجرتی سخت بزرگ بر من دست یافت که آن را هیچ سبب ندانستم با خویشتن گفتم چه خواهد بود آواز دادم غلامی را که بمن نزدیک او بودی بهر وقت نام وی سلامه گفتم بگوی تا اسب زین کنند

گفت ای خداوند نیم شب است و فردا نوبت تو نیست که خلیفه گفته است ترا که بفلان شغل خواهد شد و بار نخواهد داد اگر قصد دیدار دیگر کس است باری وقت برنشستن نیست خاموش شدم که دانستم راست میگوید اما قرار نمی یافتم و دلم گواهی میداد که گفتی کاری افتاده است برخاستم و آواز دادم بخدمتکاران تا شمع برافروختند و بگرمابه رفتم و دست و روی بشستم و قرار نبود تا در وقت بیامدم و جامه درپوشیدم و خری زین کرده بودند برنشستم و براندم و و البته ندانستم که کجا میروم آخر با خود گفتم که بدرگاه رفتن صواب تر هرچند پگاه است اگر باریابمی خود بها و نعم و اگر نه بازگردم مگر این وسوسه از دل من دور شود و براندم تا درگاه چون آنجا رسیدم حاجب نوبتی را آگاه کردند در ساعت نزدیک من آمد گفت آمدن چیست بدین وقت و ترا مقرر است که ازدی باز امیر المؤمنین بنشاط مشغول است و جای تو نیست گفتم همچنین است که تو گویی تو خداوند را از آمدن من آگاه کن اگر راه باشد بفرماید تا پیش روم و اگرنه بازگردم گفت سپاس دارم و در وقت بازگفت و در ساعت بیرون آمد و گفت بسم الله بار است درآی در رفتم معتصم را دیدم سخت اندیشمند و تنها بهیچ شغل مشغول نه سلام کردم جواب داد و گفت یا با عبد الله چرا دیر آمدی که دیری است که ترا چشم میداشتم چون این بشنیدم متحیر شدم گفتم

یا امیر المؤمنین من سخت پگاه آمده ام و پنداشتم که خداوند بفراغتی مشغول است و بگمان بودم از بار یافتن و نایافتن گفت خبر نداری که چه افتاده است گفتم ندارم

گفت انا لله و انا الیه راجعون بنشین تا بشنوی بنشستم گفت اینک این سگ ناخویشتن شناس نیم کافر بو الحسن افشین بحکم آنکه خدمتی پسندیده کرد و بابک خرم دین را برانداخت و بروزگار دراز جنگ پیوست تا او را بگرفت و ما او را بدین سبب از حد اندازه افزون بنواختیم و درجه یی سخت بزرگ بنهادیم همیشه وی را از ما حاجت آن بود که دست او را بر بودلف- القاسم بن عیسی الکرخی العجلی- گشاده کنیم تا نعمت و ولایتش بستاند و او را بکشد که دانی عداوت و عصبیت میان ایشان تا کدام جایگاه است و من او را هیچ اجابت نمیکردم از شایستگی و کار- آمدگی بودلف و حق خدمت قدیم که دارد و دیگر دوستی که میان شما دو تن است

و دوش سهوی افتاد که از بس افشین بگفت و چند بار رد کردم و باز نشد اجابت کردم و پس از این اندیشه مندم که هیچ شک نیست که او را چون روز شود بگیرند و مسکین خبر ندارد و نزدیک این مستحل برند و چندان است که بقبض وی آمد در ساعت هلاک کندش گفتم الله الله یا امیر المؤمنین که این خونی است ناحق و ایزد عزذکره نپسندد و آیات و اخبار خواندن گرفتم پس گفتم بودلف بنده خداوند است و سوار عرب است و مقرر است که وی در ولایت جبال چه کرد و چند اثر نمود و جانی در خطر نهاد تا قرار گرفت و اگر این مرد خود برافتد خویشان و مردم وی خاموش نباشند و درجوشند و بسیار فتنه برپای شود گفت یا با عبد الله همچنین است که تو می گویی و بر من این پوشیده نیست اما کار از دست من بشده است که افشین دوش دست من بگرفته است و عهد کرده ام بسوگندان مغلظ که او را از دست افشین نستانم و نفرمایم که او را بستانند گفتم یا امیر المؤمنین این درد را درمان چیست گفت جز آن نشناسم که تو هم اکنون نزدیک افشین روی و اگر بار ندهد خویشتن را اندر افکنی و بخواهش و تضرع و زاری پیش این کار بازشوی چنانکه البته بقلیل و کثیر از من هیچ پیغامی ندهی و هیچ سخن نگویی تا مگر حرمت ترا نگاه دارد که حال و محل تو داند و دست از بودلف بدارد و وی را تباه نکند و بتو سپارد و پس اگر شفاعت تو رد کند قضا کار خود بکرد و هیچ درمان نیست

احمد گفت من چون از خلیفه این بشنودم عقل از من زایل شد و بازگشتم و برنشستم و روی کردم بمحلت وزیری و تنی چند از کسان من که رسیده بودند با خویشتن بردم و دو سه سوار تاخته فرستادم بخانه بودلف و من اسب تاختن گرفتم چنانکه ندانستم که در زمینم یا در آسمان طیلسان از من جدا شده و من آگاه نه و روز نزدیک بود اندیشیدم که نباید که من دیرتر رسم و بودلف را آورده باشند و کشته و کار از دست بشده چون بدهلیز در سرای افشین رسیدم حجاب و مرتبه داران وی بجمله پیش من دویدند بر عادت گذشته و ندانستند که مرا بعذری باز باید گردانند که افشین را سخت ناخوش و هول آید در چنان وقت آمدن من نزدیک وی و مرا بسرای فرود آوردند و پرده برداشتند و من قوم خویش را مثال دادم تا بدهلیز بنشینند و گوش بآواز من دارند چون میان سرای برسیدم یافتم افشین را بر گوشه صدر نشسته و نطعی پیش وی فرود صفه باز کشیده و بودلف بشلواری و چشم ببسته آنجا بنشانده و سیاف شمشیر برهنه بدست ایستاده و افشین با بودلف در مناظره و سیاف منتظر آنکه بگوید ده تا سرش بیندازد و چون چشم افشین بر من افتاد سخت از جای بشد و از خشم زرد و سرخ شد و رگها از گردنش برخاست و عادت من با وی چنان بود که چون نزدیک وی شدمی برابر آمدی و سر فرود کردی چنانکه سرش بسینه من رسیدی این روز از جای نجنبید و استخفافی بزرگ کرد من خود از آن نیندیشیدم و باک نداشتم که بشغلی بزرگ رفته بودم و بوسه بر روی وی دادم و بنشستم خود در من ننگریست و من بر آن صبر کردم و حدیثی پیوستم تا او را بدان مشغول کنم از پی آنکه نباید که سیاف را گوید شمشیر بران البته سوی من ننگریست فراایستادم و از طرزی دیگر سخن پیوستم ستودن عجم را که این مردک از ایشان بود- و از زمین اسروشنه بود- و عجم را شرف بر عرب نهادم هرچند که دانستم که اندر آن بزه یی بزرگ است و لکن از بهر بودلف را تا خون وی ریخته نشود و سخن نشنید گفتم یا امیر خدا مرا فدای تو کناد من از بهر قاسم عیسی را آمدم تا بار خدایی کنی و وی را بمن بخشی درین ترا چند مزد باشد بخشم و استخفاف گفت نبخشیدم و نبخشم که وی را امیر المؤمنین بمن داده است و دوش سوگند خورده که در باب وی سخن نگوید تا هرچه خواهم کنم که روزگار دراز است تا من اندرین آرزو بودم من با خویشتن گفتم یا احمد سخن و توقیع تو در شرق و غرب روان است و تو از چنین سگی چنین استخفاف کشی باز دل خوش کردم که هر خواری که پیش آید بباید کشید از بهر بودلف را برخاستم و سرش را ببوسیدم و بیقراری کردم سود نداشت و بار دیگر کتفش بوسه دادم اجابت نکرد و باز بدستش آمدم و بوسه دادم و بدید که آهنگ زانو دارم که تا ببوسم و از آن پس بخشم مرا گفت تا کی ازین خواهد بود بخدای اگر هزار بار زمین را ببوسی هیچ سود ندارد و اجابت نیابی خشمی و دلتنگی یی سوی من شتافت چنانکه خوی از من بشد و با خود گفتم این چنین مرداری و نیم کافری بر من چنین استخفاف میکند و چنین گزاف میگوید مرا چرا باید کشید از بهر این آزاد مرد بودلف را خطری بکنم هرچه باد باد و روا دارم که این بکرده باشم که بمن هر بلایی رسد پس گفتم ای امیر مرا از آزاد مردی آنچه آمد گفتم و کردم و تو حرمت من نگاه نداشتی و دانی که خلیفه و همه بزرگان حضرت وی چه آنان که از تو بزرگ تراند و چه از تو خردتر- اند مرا حرمت دارند و بمشرق و مغرب سخن من روان است و سپاس خدای عزوجل را که ترا ازین منت در گردن من حاصل نشد و حدیث من گذشت پیغام امیر المؤمنین بشنو می فرماید که قاسم عجلی را مکش و تعرض مکن و هم اکنون بخانه بازفرست که دست تو از وی کوتاه است و اگر او را بکشی ترا بدل وی قصاص کنم چون افشین این سخن بشنید لرزه بر اندام او افتاد و بدست و پای بمرد و گفت این پیغام خداوند بحقیقت می گزاری گفتم آری هرگز شنوده ای که فرمانهای او را برگردانیده ام و آواز دادم قوم خویش را که درآیید مردی سی و چهل اندر آمدند مزکی و معدل از هر دستی ایشان را گفتم گواه باشید که من پیغام امیر المؤمنین معتصم میگزارم برین امیر ابو الحسن افشین که می گوید بودلف قاسم را مکش و تعرض مکن و بخانه بازفرست که اگر وی را بکشی ترا بدل وی بکشند پس گفتم ای قاسم گفت لبیک گفتم تندرست هستی گفت هستم گفتم

هیچ جراحت داری گفت ندارم کسهای خود را نیز گفتم گواه باشید تندرست است و سلامت است گفتند گواهیم و من بخشم بازگشتم و اسب درتگ افکندم چون مدهوشی و دل شده یی و همه راه با خود میگفتم کشتن آن را محکم تر کردم که هم اکنون افشین بر اثر من دررسد و امیر المؤمنین گوید من این پیغام ندادم بازگردد و قاسم را بکشد چون بخادم رسیدم بحالی بودم عرق بر من نشسته و دم بر من چیره شده مرا بار خواست و دررفتم و بنشستم امیر- المؤمنین چون مرا بدید بر آن حال ببزرگی خویش فرمود خادمی را که عرق از روی من پاک می کرد و بتلطف گفت یا با عبد الله ترا چه رسید گفتم زندگانی امیر- المؤمنین دراز باد امروز آنچه بر روی من رسید در عمر خویش یاد ندارم دریغا مسلمانیا که از پلیدی نامسلمانی اینها باید کشید گفت قصه گوی آغاز کردم و آنچه رفته بود بشرح بازگفتم چون آنجا رسیدم که بوسه بر سر افشین دادم و آنگاه بر کتف و آنگاه بر دو دست و آنگاه سوی پا شدم و افشین گفت اگر هزار بار زمین بوسه دهی سود ندارد قاسم را بخواهم کشت افشین را دیدم که از در درآمد با کمر و کلاه

من بفسردم و سخن را ببریدم و با خود گفتم اتفاق بدبین که با امیر المؤمنین تمام نگفتم که از تو پیغامی که نداده بودی بگزاردم که قاسم را نکشد هم اکنون افشین حدیث پیغام کند و خلیفه گوید که من این پیغام نداده ام و رسوا شوم و قاسم کشته آید

اندیشه من این بود ایزد عزذکره دیگر خواست که خلیفه را سخت درد کرده بود از بوسه دادن من بر کتف و دست و آهنگ پای بوس کردن و گفتن او که اگر هزار بار بوسه دهی بر زمین سود ندارد

چون افشین بنشست بخشم امیر المؤمنین را گفت خداوند دوش دست من بر قاسم گشاده کرد امروز این پیغام درست هست که احمد آورد که او را نباید کشت معتصم گفت پیغام من است و کی تا کی شنیده بودی که بو عبد الله از ما و پدران ما پیغامی گزارد بکسی و نه راست باشد اگر ما دوش پس از الحاح که کردی ترا اجابت کردیم در باب قاسم بباید دانست که آن مرد چاکرزاده خاندان ماست خرد آن بودی که او را بخواندی و بجان بر وی منت نهادی و او را بخوبی و با خلعت باز خانه فرستادی و آنگاه آزرده کردن بو عبد الله از همه زشت تر بود و لکن هرکسی آن کند که از اصل و گوهر وی سزد و عجم عرب را چون دوست دارد با آنچه بدیشان رسیده است از شمشیر و نیزه ایشان بازگرد و پس ازین هشیارتر و خویشتن دارتر باش

افشین برخاست شکسته و بدست و پای مرده و برفت چون بازگشت معتصم گفت یا با عبد الله چون روا داشتی پیغام ناداده گزاردن گفتم یا امیر- المؤمنین خون مسلمانی ریختن نپسندیدم و مرا مزد باشد و ایزد تعالی بدین دروغم نگیرد و چند آیت قرآن و اخبار پیغامبر علیه السلام بیاوردم بخندید و گفت راست همین بایست کردن که کردی و بخدای عزوجل سوگند خوردم که افشین جان از من نبرد که وی مسلمان نیست پس من بسیار دعا کردم و شادی کردم که قاسم جان بازیافت و بگریستم معتصم گفت حاجبی را بخوانید بخواندند بیامد گفت بخانه افشین رو با مرکب خاص ما و بودلف قاسم عیسی عجلی را بر نشان و بسرای بو عبد الله بر عزیزا و مکرما حاجب برفت و من نیز بازگشتم و در راه درنگ می کردم تا دانستم که قاسم و حاجب بخانه من رسیده باشند پس بخانه بازرفتم یافتم قاسم را در دهلیز نشسته چون مرا بدید در دست و پای من افتاد من او را در کنار گرفتم و ببوسیدم و در سرای بردم و نیکو بنشاندم و وی می گریست و مرا شکر میکرد گفتم مرا شکر مکن بلکه خدای را عزوجل و امیر المؤمنین را شکر کن بجان نو که بازیافتی و حاجب معتصم وی را بسوی خانه برد با کرامت بسیار

و هر کس از این حکایت بتواند دانست که این چه بزرگان بوده اند و همگان برفته اند و از ایشان این نام نیکو یادگار مانده است و غرض من از نبشتن این اخبار آن است تا خوانندگان را از من فایده یی بحاصل آید و مگر کسی را ازین بکار آید

و چون ازین فارغ گشتم بسر راندن تاریخ بازگشتم و الله اعلم

ابوالفضل بیهقی
 
۴۳۲

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۲۶ - بر دار کردن حسنک، بخش اوّل

 

... فصلی خواهم نبشت در ابتدای این حال بردار کردن این مرد و پس بشرح قصه شد امروز که من این قصه آغاز میکنم در ذی الحجه سنه خمسین و اربعمایه در فرخ روزگار سلطان معظم ابو شجاع فرخ زاد ابن ناصر دین الله اطال الله بقاءه ازین قوم که من سخن خواهم راند یک دو تن زنده اند در گوشه یی افتاده و خواجه بو سهل زوزنی چند سال است تا گذشته شده است و بپاسخ آن که از وی رفت گرفتار و ما را با آن کار نیست- هرچند مرا از وی بد آمد- بهیچ حال چه عمر من بشست و پنج آمده و بر اثر وی می بباید رفت و در تاریخی که می کنم سخنی نرانم که آن بتعصبی و تزیدی کشد و خوانندگان این تصنیف گویند شرم باد این پیر را بلکه آن گویم که تا خوانندگان با من اندرین موافقت کنند و طعنی نزنند

این بو سهل مردی امام زاده و محتشم و فاضل و ادیب بود اما شرارت و زعارتی در طبع وی مؤکد شده- و لا تبدیل لخلق الله - و با آن شرارت دلسوزی نداشت و همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی و آن چاکر را لت زدی و فروگرفتی این مرد از کرانه بجستی و فرصتی جستی و تضریب کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی و انگاه لاف زدی که فلان را من فروگرفتم- و اگر کرد دید و چشید - و خردمندان دانستندی که نه چنان است و سری می جنبانیدندی و پوشیده خنده می زدندی که وی گزاف گوی است جز استادم که وی را فرونتوانست برد با آن همه حیلت که در باب وی ساخت از آن در باب وی بکام نتوانست رسید که قضای ایزد با تضریبهای وی موافقت و مساعدت نکرد

و دیگر که بو نصر مردی بود عاقبت نگر در روزگار امیر محمود رضی الله عنه بی آنکه مخدوم خود را خیانتی کرد دل این سلطان مسعود را رحمة الله علیه نگاه داشت بهمه چیزها که دانست تخت ملک پس از پدر وی را خواهد بود و حال حسنک دیگر بود که بر هوای امیر محمد و نگاهداشت دل و فرمان محمود این خداوندزاده را بیازرد و چیزها کرد و گفت که اکفاء آن را احتمال نکنند تا بپادشاه چه رسد همچنان که جعفر برمکی و این طبقه وزیری کردند بروزگار هرون الرشید و عاقبت کار ایشان همان بود که از آن این وزیر آمد و چاکران و بندگان را زبان نگاه باید داشت با خداوندان که محال است روباهان را با شیران چخیدن و بو سهل با جاه و نعمت و مردمش در جنب امیر حسنک یک قطره آب بود از رودی- فضل جای دیگر نشیند - اما چون تعدیها رفت از وی که پیش ازین در تاریخ بیاورده ام- یکی آن بود که عبدوس را گفت امیرت را بگوی که من آنچه کنم بفرمان خداوند خود میکنم اگر وقتی تخت ملک بتو رسد حسنک را بر دار باید کرد- لاجرم چون سلطان پادشاه شد این مرد بر مرکب چوبین نشست و بو سهل و غیر بو سهل درین کیستند که حسنک عاقبت تهور و تعدی خود کشید ...

... و چون امیر مسعود رضی الله عنه از هرات قصد بلخ کرد علی رایض حسنک را به بند می برد و استخفاف میکرد و تشفی و تعصب و انتقام می بود هرچند می شنودم از علی- پوشیده وقتی مرا گفت- که هر چه بو سهل مثال داد از کردار زشت در باب این مرد از ده یکی کرده آمدی و بسیار محابا رفتی و ببلخ در امیر می دمید که ناچار حسنک را بر دار باید کرد و امیر بس حلیم و کریم بود جواب نگفتی و معتمد عبدوس گفت روزی پس از مرگ حسنک از استادم شنودم که امیر بو سهل را گفت حجتی و عذری باید کشتن این مرد را بو سهل گفت حجت بزرگتر که مرد قرمطی است و خلعت مصریان استد تا امیر المؤمنین القادر بالله بیازرد و نامه از امیر محمود بازگرفت و اکنون پیوسته ازین می گوید و خداوند یاد دارد که بنشابور رسول خلیفه آمد و لوا و خلعت آورد و منشور و پیغام درین باب بر چه جمله بود فرمان خلیفه درین باب نگاه باید داشت امیر گفت تا درین معنی بیندیشم

پس ازین هم استادم حکایت کرد از عبدوس- که با بو سهل سخت بد بود - که چون بو سهل درین باب بسیار بگفت یک روز خواجه احمد حسن را چون از بار بازمیگشت امیر گفت که خواجه تنها بطارم بنشیند که سوی او پیغامی است بر زبان عبدوس خواجه بطارم رفت و امیر رضی الله عنه مرا بخواند گفت خواجه احمد را بگوی که حال حسنک بر تو پوشیده نیست که بروزگار پدرم چند درد در دل ما آورده است و چون پدرم گذشته شد چه قصدها کرد بزرگ در روزگار برادرم ولکن نرفتش و چون خدای عزوجل بدان آسانی تخت ملک بما داد اختیار آن است که عذر گناهکاران بپذیریم و بگذشته مشغول نشویم اما در اعتقاد این مرد سخن می گویند بدانکه خلعت مصریان بستد برغم خلیفه و امیر المؤمنین بیازرد و مکاتبت از پدرم بگسست و می گویند رسول را که بنشابور آمده بود و عهد و لوا و خلعت آورده پیغام داده بود که حسنک قرمطی است وی را بر دار باید کرد و ما این بنشابور شنیده بودیم و نیکو یاد نیست خواجه اندرین چه بیند و چه گوید

چون پیغام بگزاردم خواجه دیری اندیشید پس مرا گفت بو سهل زوزنی را با حسنک چه افتاده است که چنین مبالغتها در خون او گرفته است گفتم نیکو نتوانم دانست این مقدار شنوده ام که یک روز بسرای حسنک شده بود بروزگار وزارتش پیاده و بدراعه پرده داری بر وی استخفاف کرده بود و وی را بینداخته گفت ای سبحان الله این مقدار شقر را چه در دل باید داشت پس گفت خداوند را بگوی که در آن وقت که من بقلعت کالنجر بودم بازداشته و قصد جان من کردند و خدای عزوجل نگاه داشت نذرها کردم و سوگندان خوردم که در خون کس حق و ناحق سخن نگویم بدان وقت که حسنک از حج ببلخ آمد و ما قصد ماوراء النهر کردیم و با قدر خان دیدار کردیم پس از بازگشتن بغزنین مرا بنشاندند و معلوم نه که در باب حسنک چه رفت و امیر ماضی با خلیفه سخن بر چه روی گفت بو نصر مشکان خبرهای حقیقت دارد از وی باز باید پرسید و امیر خداوند پادشاه است آنچه فرمودنی است بفرماید که اگر بر وی قرمطی درست گردد در خون وی سخن نگویم بدانکه وی را درین مالش که امروز منم مرادی بوده است و پوست باز کرده بدان گفتم که تا وی را در باب من سخن گفته نیاید که من از خون همه جهانیان بیزارم و هر چند چنین است از سلطان نصیحت بازنگیرم که خیانت کرده باشم تا خون وی و هیچ کس نریزد البته که خون ریختن کار بازی نیست چون این جواب بازبردم سخت دیر اندیشید پس گفت خواجه را بگوی آنچه واجب باشد فرموده آید خواجه برخاست و سوی دیوان رفت در راه مرا که عبدوسم گفت تا بتوانی خداوند را بر آن دار که خون حسنک ریخته نیاید که زشت نامی تولد گردد گفتم فرمان بردارم و بازگشتم و با سلطان بگفتم قضا در کمین بود کار خویش میکرد

ابوالفضل بیهقی
 
۴۳۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۲۷ - بر دار کردن حسنک، بخش دوم

 

و پس از این مجلسی کرد با استادم او حکایت کرد که در آن خلوت چه رفت گفت امیر پرسید مرا از حدیث حسنک پس از آن از حدیث خلیفه و گفت چه گویی در دین و اعتقاد این مرد و خلعت ستدن از مصریان من در ایستادم و رفتن بحج تا آنگاه که از مدینه بوادی القری بازگشت بر راه شام و خلعت مصری بگرفت و ضرورت ستدن و از موصل راه گردانیدن و ببغداد باز نشدن و خلیفه را بدل آمدن که مگر امیر محمود فرموده است همه بتمامی شرح کردم امیر گفت پس از حسنک درین باب چه گناه بوده است که اگر به راه بادیه آمدی در خون آن همه خلق شدی گفتم چنین بود و لکن خلیفه را چندگونه صورت کردند تا نیک آزار گرفت و از جای بشد و حسنک را قرمطی خواند و درین معنی مکاتبات و آمد و شد بوده است امیر ماضی چنانکه لجوجی و ضجرت وی بود یک روز گفت بدین خلیفه خرف شده بباید نبشت که من از بهر قدر عباسیان انگشت در کرده ام در همه جهان و قرمطی می جویم و آنچه یافته آید و درست گردد بر دار می کشند و اگر مرا درست شدی که حسنک قرمطی است خبر بامیر المؤمنین رسیدی که در باب وی چه رفتی وی را من پرورده ام و با فرزندان و برادران من برابر است و اگر وی قرمطی است من هم قرمطی باشم هر چند آن سخن پادشاهانه بود بدیوان آمدم و چنان نبشتم نبشته یی که بندگان بخداوندان نویسند و آخر پس از آمد و شد بسیار قرار بر آن گرفت که آن خلعت که حسنک استده بود و آن طرایف که نزدیک امیر محمود فرستاده بودند آن مصریان با رسول ببغداد فرستد تا بسوزند و چون رسول بازآمد امیر پرسید که آن خلعت و طرایف بکدام موضع سوختند که امیر را نیک درد آمده بود که حسنک را قرمطی خوانده بود خلیفه و با آن همه وحشت و تعصب خلیفه زیادت میگشت اندر نهان نه آشکارا تا امیر محمود فرمان یافت بنده آنچه رفته است بتمامی بازنمود گفت بدانستم

پس از این مجلس نیز بو سهل البته فرو نایستاد از کار روز سه شنبه بیست و هفتم صفر چون بار بگسست امیر خواجه را گفت بطارم باید نشست که حسنک را آنجا خواهند آورد باقضاة و مزکیان تا آنچه خریده آمده است جمله بنام ما قباله نبشته شود و گواه گیرد بر خویشتن خواجه گفت چنین کنم و بطارم رفت و جمله خواجه شماران و اعیان و صاحب دیوان رسالت و خواجه بو القاسم کثیر - هر چند معزول بود- و بو سهل زوزنی و بو سهل حمدوی آنجا آمدند و امیر دانشمند نبیه و حاکم لشکر را نصر خلف آنجا فرستاد و قضاة بلخ و اشراف و علما و فقها و معدلان و مزکیان کسانی که نامدار و فراروی بودند همه آنجا حاضر بودند و بنشسته چون این کوکبه راست شد- من که بو الفضلم و قومی بیرون طارم بدکانها بودیم نشسته در انتظار حسنک- یک ساعت بود حسنک پیدا آمد بی بند جبه یی داشت حبری رنگ با سیاه میزد خلق گونه دراعه و ردایی سخت پاکیزه و دستاری نشابوری مالیده و موزه میکاییلی نو در پای و موی سر مالیده زیر دستار پوشیده کرده اندک مایه پیدا می بود و والی حرس باوی و علی رایض و بسیار پیاده از هر دستی وی را بطارم بردند و تا نزدیک نماز پیشین بماند پس بیرون آوردند و بحرس بازبردند و بر اثر وی قضاة و فقها بیرون آمدند این مقدار شنودم که دوتن با یکدیگر می گفتند که خواجه بو سهل را برین که آورد که آب خویش ببرد

بر اثر خواجه احمد بیرون آمد با اعیان و بخانه خود بازشد و نصر خلف دوست من بود از وی پرسیدم که چه رفت گفت که چون حسنک بیامد خواجه بر پای خاست چون او این مکرمت بکرد همه اگر خواستند یا نه بر پای خاستند بو سهل زوزنی بر خشم خود طاقت نداشت برخاست نه تمام و بر خویشتن می ژکید خواجه احمد او را گفت در همه کارها ناتمامی وی نیک از جای بشد ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴۳۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۲۸ - بر دار کردن حسنک، بخش سوم

 

و آن روز و آن شب تدبیر بر دار کردن حسنک در پیش گرفتند و دو مرد پیک راست کردند با جامه پیکان که از بغداد آمده اند و نامه خلیفه آورده که حسنک قرمطی را بر دار باید کرد و بسنگ بباید کشت تا بار دیگر بر رغم خلفا هیچ کس خلعت مصری نپوشد و حاجیان را در آن دیار نبرد چون کارها ساخته آمد دیگر روز چهارشنبه دو روز مانده از صفر امیر مسعود برنشست و قصد شکار کرد و نشاط سه روزه با ندیمان و خاصگان و مطربان و در شهر خلیفه شهر را فرمود داری زدن بر کران مصلای بلخ فرود شارستان و خلق روی آنجا نهاده بودند بو سهل برنشست و آمد تا نزدیک دار و بر بالایی بایستاد و سواران رفته بودند با پیادگان تا حسنک را بیارند چون از کران بازار عاشقان درآوردند و میان شارستان رسید میکاییل بدانجا اسب بداشته بود پذیره وی آمد وی را مؤاجر خواند و دشنامهای زشت داد حسنک دروی ننگریست و هیچ جواب نداد عامه مردم او را لعنت کردند بدین حرکت ناشیرین که کرد و از آن زشتها که بر زبان راند و خواص مردم خود نتوان گفت که این میکاییل را چه گویند و پس از حسنک این میکاییل که خواهر ایاز را بزنی کرده بود بسیار بلاها دید و محنتها کشید و امروز بر جای است و بعبادت و قران خواندن مشغول شده است چون دوستی زشت کند چه چاره از بازگفتن

و حسنک را بپای دار آوردند نعوذ بالله من قضاء السوء و دو پیک را ایستانیده بودند که از بغداد آمده اند و قرآن خوانان قرآن میخواندند حسنک را فرمودند که جامه بیرون کش وی دست اندر زیر کرد و از اربند استوار کرد و پایچه های ازار را ببست و جبه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار و برهنه با ازار بایستاد و دستها درهم زده تنی چون سیم سفید و رویی چون صد هزار نگار و همه خلق بدرد میگریستند خودی روی پوش آهنی بیاوردند عمدا تنگ چنانکه روی و سرش را نپوشیدی و آواز دادند که سر و رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود که سرش را ببغداد خواهیم فرستاد نزدیک خلیفه و حسنک را همچنان می داشتند و او لب می جنبانید و چیزی می خواند تا خودی فراخ تر آوردند و درین میان احمد جامه دار بیامد سوار و روی بحسنک کرد و پیغامی گفت که خداوند سلطان می گوید این آرزوی تست که خواسته بودی و گفته که چون تو پادشاه شوی ما را بر دار کن ما بر تو رحمت خواستیم کرد اما امیر المؤمنین نبشته است که تو قرمطی شده ای و بفرمان او بر دار می کنند حسنک البته هیچ پاسخ نداد ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴۳۵

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۳۰ - جعفر برمکی

 

... در ساعت این خبر و ابیات بگوش هرون رسانیدند و مرد را گرفته پیش وی آوردند هرون گفت منادی ما شنیده بودی این خطا چرا کردی گفت شنوده بودم و لکن برمکیان را بر من دستی است که کسی چنان نشنوده است خواستم که پوشیده حقی گزارم و گزاردم و خطایی رفت که فرمان خداوند نگاه نداشتم و اگر ایشان بر آن حال می شایند هرچه بمن رسد روا دارم هرون قصه خواست مرد بگفت هرون بگریست و مرد را عفو کرد و این قصه های دراز از نوادری و نکته یی و عبرتی خالی نباشد

چنان خواندم در اخبار خلفا که یکی از دبیران میگوید که بو الوزیر دیوان صدقات و نفقات بمن داد در روزگار هرون الرشید یک روز پس از برافتادن آل برمک جریده کهن تر می بازنگریستم در ورقی دیدم نبشته بفرمان امیر المؤمنین نزدیک امیر ابو الفضل جعفر بن یحیی البرمکی ادام الله لامعه برده آمد از زر چندین و از فرش چندین و کسوت و طیب و اصناف نعمت چندین وز جواهر چندین و مبلغش سی بار هزار هزار درم پس بورقی دیگر رسیدم نبشته بود که اندرین روز اطلاق کردند بهای بوریا و نفط تا تن جعفر یحیی برمکی را سوخته آید ببازار چهار درم و چهار دانگ و نیم سبحان الله الذی لا یموت ابدا و من که بو الفضلم کتاب بسیار فرونگریسته ام خاصه اخبار و از آن التقاطها کرده در میانه این تاریخ چنین سخنها از برای آن آرم تا خفتگان و بدنیا فریفته شدگان بیدار شوند و هر کس آن کند که امروز و فردا او را سود دارد و الله الموفق لما یرضی بمنه و سعة رحمته

و ابن بقیة الوزیر را هم بر دار کردند در آن روزگار که عضد الدوله فنا خسرو بغداد بگرفت و پسر عمش بختیار کشته شد- که وی را عز الدوله می گفتند- در جنگ که میان ایشان رفت و آن قصه دراز است و در اخبار آل بویه بیامده در کتاب تاجی که بو اسحق دبیر ساخته است و این پسر بقیة الوزیر جباری بود از جبابره مردی فاضل و بانعمت و آلت و عدت و حشمت بسیار اما متهور و هم خلیفه الطایع لله را وزیری میکرد و هم بختیار را و در منازعتی که میرفت میان بختیار و عضد الدوله بی ادبیها و تعدیها و تهورها کرد و از عواقب نیندیشید که با چون عضد مردی باسستی خداوندش آنها کرد که کردن آن خطاست و با قضا مغالبت نتوانست کرد تا لاجرم چون عضد بغداد بگرفت فرمود تا او را بر دار کردند و به تیر و سنگ بکشتند و در مرثیه او این ابیات بگفتند شعر

علو فی الحیاة و فی الممات ...

... برحمات غواد رایحات

این ابیات بدین نیکویی ابن الانباری راست و این بیت که گفته است رکبت مطیة من قبل زید زید بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب را خواهد رضی الله عنهم اجمعین و این زید را طاقت برسید از جور بنی امیه و خروج کرد در روزگار خلافت هشام بن عبد الملک و نصر سیار امیر خراسان بود و قصه این خروج دراز است و در تواریخ پیدا و آخر کارش آن است که وی را بکشتند رحمة الله علیه و بر دار کردند و سه چهار سال بر دار بگذاشتند حکم الله بینه و بین جمیع آل الرسول و بینهم و شاعر آل عباس حث میکند بو العباس سفاح را بر کشتن بنی امیه در قصیده یی که گفته است و نام شاعر سدیف بود- و این بیت از آن قصیده بیارم بیت

و اذکرن مصرع الحسین و زید ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴۳۶

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۳۴ - حکایت سبکتگین و آهو بره

 

... از عبد الملک مستوفی به بست شنیدم هم در سنه خمسین و اربعمایه- و این آزاد- مرد مردی دبیر است و مقبول القول و بکار آمده و در استیفا آیتی - گفت بدان وقت که امیر سبکتگین رضی الله عنه بست بگرفت و بایتوزیان برافتادند زعیمی بود به ناحیت جالقان وی را احمد بوعمر گفتندی مردی پیر و سدید و توانگر امیر سبکتگین وی را بپسندید از جمله مردم آن ناحیت و بنواخت و به خود نزدیک کرد و اعتمادش با وی بدان جایگاه بود که هر شبی مر او را بخواندی و تا دیری نزدیک امیر بودی و نیز با وی خلوت ها کردی شادی و غم و اسرار گفتی و این پیر دوست پدر من بود احمد بو ناصر مستوفی روزی با پدرم می گفت- و من حاضر بودم- که امیر سبکتگین با من شبی حدیث می کرد و احوال و اسرار و سرگذشت های خویش باز می نمود

پس گفت پیشتر از آنکه من به غزنین افتادم یک روز برنشستم نزدیک نماز دیگر و به صحرا بیرون رفتم به بلخ و همان یک اسب داشتم و سخت تیزتگ و دونده بود چنانکه هر صید که پیش آمدی بازنرفتی آهویی دیدم ماده و بچه با وی اسب را برانگیختم و نیک نیرو کردم و بچه از مادر جدا ماند و غمی شد بگرفتمش و بر زین نهادم و بازگشتم و روز نزدیک نماز شام رسیده بود چون لختی براندم آوازی به گوش من آمد باز نگریستم مادر بچه بود که بر اثر من می آمد و غریوی و خواهشکی می کرد اسب برگردانیدم به طمع آنکه مگر وی را نیز گرفته آید و بتاختم چون باد از پیش من برفت بازگشتم و دو سه بار همچنین می افتاد و این بیچارگک می آمد و می نالید تا نزدیک شهر رسیدم آن مادرش همچنان نالان نالان می آمد دلم بسوخت و با خود گفتم ازین آهو بره چه خواهد آمد

برین مادر مهربان رحمت باید کرد بچه را به صحرا انداختم سوی مادر بدوید و غریو کردند و هر دو برفتند سوی دشت و من به خانه رسیدم شب تاریک شده بود و اسبم بی جو بمانده سخت تنگ دل شدم و چون غمناک در وثاق بخفتم به خواب دیدم پیرمردی را سخت فره مند که نزدیک من آمد و مرا می گفت یا سبکتگین بدانکه آن بخشایش که بر آن آهوی ماده کردی و آن بچگک بدو بازدادی و اسب خود را بی جو یله کردی ما شهری را که آن را غزنین گویند و زاولستان به تو و فرزندان تو بخشیدیم و من رسول آفریدگارم جل جلاله و تقدست اسماؤه و لا اله غیره من بیدار شدم و قوی دل گشتم و همیشه ازین خواب همی اندیشیدم و اینک بدین درجه رسیدم و یقین دانم که ملک در خاندان و فرزندان من بماند تا آن مدت که ایزد عزذکره تقدیر کرده است

حکایت موسی پیغمبر علیه السلام با بره گوسپند و ترحم کردن وی بر وی چون پیر جالقانی این حکایت بکرد پدرم گفت سخت نادر و نیکو خوابی بوده است این بخشایش و ترحم کردن بس نیکوست خاصه بر این بی زبانان که از ایشان رنجی نباشد چون گربه و مانند وی که چنان خواندم در اخبار موسی علیه السلام که بدان وقت که شبانی می کرد یک شب گوسپندان را سوی حظیره می راند وقت نماز بود و شبی تاریک و باران به نیرو آمدی چون نزدیک حظیره رسید بره یی بگریخت موسی علیه السلام تنگ دل شد و بر اثر وی بدوید بر آن جمله که چون دریابد چوبش بزند چون بگرفتش دلش بر وی بسوخت و بر کنار نهاد وی را و دست بر سر وی فرود آورد و گفت ای بیچاره درویش در پس بیمی نه و در پیش امیدی نه چرا گریختی و مادر را یله کردی هرچند که در ازل رفته بود که وی پیغمبری خواهد بود بدین ترحم که بکرد نبوت بر وی مستحکم تر شد

این دو خواب نادر و این حکایت بازنمودم تا دانسته آید و مقرر گردد که این دولت در این خاندان بزرگ بخواهد ماند روزگار دراز پس برفتم بسر قصه یی که آغاز کرده بودم تا تمام گفته آید

ابوالفضل بیهقی
 
۴۳۷

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۴۰ - فرو گرفتن اریارق ۱

 

... و دیگر آفت آن آمد که سپاه سالار غازی گربزی بود که ابلیس لعنه الله او را رشته برنتوانستی تافت وی هرگز شراب نخورده بود چون کامها بجمله یافت و قفیزش پر شد در شراب آمد و خوردن گرفت و امیر چون بشنید هر دو سپاه سالار را شراب داد و شراب آفتی بزرگ است چون از حد بگذرد و با شراب خوارگان افراطکنندگان هر چیزی توان ساخت و آغازید غازی بحکم آنکه سپاه سالار بود لشکر را نواختن و هر روز فوجی را بخانه بازداشتن و شراب وصلت دادن و اریارق نزد وی بودی و وی نیز مهمان او شدی و در هر دو مجلس چون شراب نیرو گرفتی ترکان این دو سالار را بترکی ستودندی و حاجب بزرگ بلگاتگین را مخنث خواندندی و علی دایه را ماده و سالار غلامان سرایی را- بگتغدی- کور و لنگ و دیگران را همچنین هر کسی را عیبی و سقطی گفتندی

از بو عبد الله شنیدم که کدخدای بگتغدی بود پس از آنکه این دو سپاه سالار برافتادند گفت یک روز امیر بار نداده بود و شراب می خورد غازی بازگشت با اریارق بهم و بسیار مردم را با خود بردند و شراب خوردند سالار بگتغدی مرا پوشیده بنزدیک بلگاتگین و علی فرستاد و پیغام داد که این دو ناخویشتن شناس از حد می بگذرانند اگر صواب بیند ببهانه شکار برنشیند با غلامی بیست تا وی با بو عبد الله و غلامی چند نزدیک ایشان آید و این کار را تدبیر سازند گفت سخت صواب آمد ما رفتیم بر جانب میخواران تا سالار دررسد و برنشستند و برفتند و بگتغدی نیز برنشست و مرا با خود برد و باز ویوز و هر جوارحی با خویشتن آوردند چون فرسنگی دو برفتند این سه تن بر بالا بایستادند با سه کدخدای من و بو احمد تکلی کدخدای حاجب بزرک و امیرک معتمد علی و غلامان را با شکره داران گسیل کردند صید را و ما شش تن ماندیم

مهتران در سخن آمدند و زمانی نومیدی نمودند از امیر و از استیلای این دو سپه سالار بگتغدی گفت طرفه آن است که در سرایهای محمودی خامل ذکرتر ازین دو تن کس نبود و هزار بار پیش من زمین بوسه داده اند و لکن هر دو دلیر و و مردانه آمدند غازی گربزی از گربزان و اریارق خری از خران تا امیر محمود ایشان را برکشید و در درجه بزرک نهاد تا وجیه گشتند و غازی خدمتی سخت پسندیده کرد این سلطان را بنشابور تا این درجه بزرک یافت و هرچند دل سلطان ناخواهان است اریارق را و غازی را خواهان چون در شراب آمدند و رعناییها می کنند دل سلطان را از غازی هم توان گردانید و لکن تا اریارق برنیفتد تدبیر غازی نتوان کرد و چون رشته یکتا شد آنگاه هر دو برافتند تا ما ازین غضاضت برهیم

حاجب بزرک و علی گفتند تدبیر شربتی سازند یار و یاروی کسی را فراکنند تا اریارق را تباه کند سالار بگتغدی گفت این هر دو هیچ نیست و پیش نشود و آب ما ریخته گردد و کار هر دو قوی شود تدبیر آن است که ما این کار را فروگذاریم و دوستی نماییم و کسان گماریم تا تضریبها می سازند و آنچه ترکان و این دو سالار گویند فراخ تر زیادتها می کنند و می باز نمایند تا حال کجا رسد برین بنهادند و غلامان و شکره داران بازآمدند و بسیار صید آوردند و روز دیر برآمده بود صندوقهای شکاری برگشادند تا نان بخوردند و اتباع و غلامان و حاشیه همه بخوردند و بازگشتند و چنانکه ساخته بودند این دو تن را پیش گرفتند

ابوالفضل بیهقی
 
۴۳۸

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۴۱ - فرو گرفتن اریارق ۲

 

... امیر گفت بدانستم و همه همچنین است که گفتی و این حدیث را پوشیده باید داشت تا بهتر بیندیشم خواجه گفت فرمان بردارم و بازگشت

و محمودیان فرونایستادند از تضریب تا بدان جایگاه که در گوش امیر افکندند که اریارق بدگمان شده است و با غازی بنهاده که شری بپای کنند و اگر دستی نیابند بروند و بیشتر ازین لشکر در بیعت وی اند روزی امیر بار داد و همه مردم جمع شدند و چون بار بشکست امیر فرمود مروید که شراب خواهیم خورد و خواجه بزرگ و عارض و صاحب دیوان رسالت نیز بنشستند و خوانچه ها آوردن گرفتند پیش امیر بر تخت یکی و پیش غازی و پیش اریارق یکی و پیش عارض بو سهل زوزنی و بو نصر مشکان یکی پیش ندیمان هر دو تن را یکی- و بو القاسم کثیر برسم ندیمان می نشست- و لا گشته و رشته فرموده بودند بیاوردند سخت بسیار پس این بزرگان چون نان بخوردند برخاستند و بطارم دیوان بازآمدند و بنشستند و دست بشستند و خواجه بزرگ هر دو سالار را بستود و نیکویی گفت ایشان گفتند از خداوند همه دل گرمی و نواخت است و ما جانها فدای خدمت داریم و لکن دل ما را مشغول میدارند و ندانیم تا چه باید کرد خواجه گفت این سود است و خیالی باطل هم اکنون از دل شما بردارد توقف کنید چندانکه من فارغ شوم و شمایان را بخوانند و تنها پیش رفت و خلوتی خواست و این نکته بازگفت و درخواست تا ایشان را بتازگی دل گرمی یی باشد آنگاه رأی خداوند راست در آنچه بیند و فرماید امیر گفت

بدانستم و همه قوم را بازخواندند و مطربان بیامدند و دست بکار بردند و نشاط بالا گرفت و هر حدیثی میرفت چون روز بنماز پیشین رسید امیر مطربان را اشارت کرد تا خاموش ایستادند پس روی سوی وزیر کرد و گفت تا این غایت حق این دو سپاه سالار چنانکه باید فرموده ایم شناختن اگر غازی است آن خدمت کرد بنشابور و ما به اسپاهان بودیم که هیچ بنده نکرد و از غزنین بیامد و چون بشنید که ما ببلخ رسیدیم اریارق با خواجه بشتافت و بخدمت آمد و می شنویم که تنی چند بباب ایشان حسد می نمایند و ژاژ میخایند و دل ایشان مشغول میدارند ازان نباید اندیشید برین جمله که ما گفتیم اعتماد باید کرد که ما سخن هیچکس در باب ایشان نخواهیم شنید خواجه گفت اینجا سخن نماند و نواخت بزرگ تر ازین کدام باشد که بر لفظ عالی رفت و هر دو سپاه سالار زمین بوسه دادند و تخت نیز بوسه کردند و بجای خویش بازآمدند و سخت شادکام بنشستند امیر فرمود تا دو قبای خاص آوردند هر دو بزر و دو شمشیر حمایل مرصع بجواهر چنانکه گفتند قیمت هر دو پنجاه هزار دینار است و دیگر باره هر دو را پیش خواند و فرمود تا قباها هر دو پس پشت ایشان کردند و بدست خویش ببستند و امیر بدست خود حمایل در گردن ایشان افکند و دست و تخت و زمین بوسه دادند و بازگشتند و برنشستند و برفتند همه مرتبه داران درگاه با ایشان تا بجایگاه خود باز شدند و مرا که بو الفضلم این روز نوبت بود این همه دیدم و بر تقویم این سال تعلیق کردم

پس از بازگشتن ایشان امیر فرمود دو مجلس خانه زرین با صراحیهای پرشراب و نقلدانها و نرگسدانها راست کردند دو سالار را و بو الحسن کرجی ندیم را گفت بر سپاه سالار غازی رو و این را بر اثر تو آرند و سه مطرب خاص با تو آیند و بگوی که از مجلس ما ناتمام بازگشتی با ندیمان شراب خور با سماع مطربان و سه مطرب با وی رفتند و فراشان این کرامات برداشتند و مظفر ندیم را مثال داد تا با سه مطرب و آن کرامات سوی اریارق رفت و خواجه فصلی چند درین باب سخن گفت چنانکه او دانستی گفت و نزدیک نماز دیگر بازگشت و دیگران نیز بازگشتن گرفتند و امیر تا نزدیک شام ببود پس برخاست و گرم در سرای رفت و محمودیان بدین حال که تازه گشت سخت غمناک شدند نه ایشان دانستند و نه کس که در غیب چیست و زمانه بزبان فصیح آواز می داد و لکن کسی نمی شنود شعر ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴۳۹

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۴۲ - فرو گرفتن اریارق ۳

 

و امیر دیگر روز بار داد سپاه سالار غازی بر بادی دیگر بدرگاه آمد با بسیار تکلف زیادت چون بنشست امیر پرسید که اریارق چون نیامده است غازی گفت او عادت دارد سه چهار شبان روز شراب خوردن خاصه بر شادی و نواخت دینه امیر بخندید و گفت ما را هم امروز شراب باید خورد و اریارق را دوری فرستیم غازی زمین بوسه داد تا بازگردد گفت مرو و آغاز شراب کردند و امیر فرمود تا امیرک سیاه دار خمارچی را بخواندند- و او شراب نیکو خوردی و اریارق را بر او الفی تمام بود و امیر محمود هم او را فرستاد بنزدیک اریارق بهند تا بدرگاه بیاید و بازگردد در آن ماه که گذشته شد چنانکه بیاورده ام پیش ازین- امیرک پیش آمد امیر گفت پنجاه قرابه شراب با تو آرند نزدیک حاجب اریارق رو و نزدیک وی می باش که وی را بتو الفی تمام است تا آنگاه که مست شود و بخسبد و بگوی ما ترا دستوری دادیم تا بخدمت نیایی و بر عادت شراب خوری امیرک برفت یافت اریارق را چون گوی شده و بر بوستان می گشت و شراب می خورد و مطربان میزدند پیغام بداد وی زمین بوسه داد و بسیار بگریست و امیرک را و فراشان را مالی بخشید و بازگشتند و امیرک آنجا بماند و سپاه سالار غازی تا چاشتگاه بدانجای با امیر بماند پس بازگشت و چند سرهنگ و حاجب را با خود ببرد و بشراب بنشست و آن روز مالی بخشید از دینار و درم و اسب و غلام و جامه و اریارق هم بر عادت خود می خفت و می- خاست و رشته می آشامید و باز شراب می خورد چنانکه هیچ ندانست که می چه کند و آن روز و آن شب و دیگر روز هیچ می نیاسود

و امیر دیگر روز بار نداد و ساخته بود تا اریارق را فروگرفته آید و آمد بر خضراء برابر طارم دیوان رسالت بنشست- و ما بدیوان بودیم- و کس پوشیده می رفت و اخبار اریارق را می آوردند درین میانه روز به نماز پیشین رسیده عبدوس بیامد و چیزی بگوش بو نصر مشکان بگفت وی برخاست دبیران را گفت

بازگردید که باغ خالی خواهند کرد جز من جمله برخاستند و برفتند مرا پوشیده گفت که اسب بخانه بازفرست و بدهلیز دیوان بنشین که مهمی پیش است تا آن کرده شود و هشیار باش تا آنچه رود مقرر کنی و پس بنزدیک من آیی گفتم چنین کنم و وی برفت و وزیر و عارض و قوم دیگر نیز بجمله بازگشتند

و بگتگین حاجب داماد علی دایه بدهلیز آمد و بنزدیک امیر برفت و یک ساعتی ماند و بدهلیز بازآمد و محتاج امیر حرس را بخواند و با وی پوشیده سخنی بگفت وی برفت و پیاده یی پانصد بیاورد و از هر دستی با سلاح تمام و بباغ بازفرستاد تا پوشیده بنشستند و نقیبان هندوان بیامدند و مردی سیصد هندو آوردند و هم در باغ بنشستند

و پرده داری و سیاه داری نزدیک اریارق رفتند و گفتند سلطان نشاط شراب دارد و سپاه سالار غازی را کسان رفتند تا بیاید و ترا می بخواند و وی بحالتی بود که از مستی دست و پایش کار نمی کرد گفت برین جمله چون توانم آمد از من چه خدمت آید امیرک سیاه دار که سلطان با وی راست داشته بود گفت زندگانی سپاه سالار دراز باد فرمان خداوند نگاه باید داشت و بدرگاه شد که چون برین حال بیند معذور دارد و بازگرداند و ناشدن سخت زشت باشد و تأویلها نهند و حاجبش را آلتونتگین امیرک با خود یار کرد تا بگفت که ناچار بباید رفت جامه و موزه و کلاه خواست و بپوشید با قومی انبوه از غلامان و پیاده یی دویست امیرک حاجبش را گفت این زشت است بشراب می رود غلامی ده سپرکشان و پیاده یی صد بسنده باشد وی آن سپاه جوش را بازگردانید و اریارق خود ازین جهان خبر ندارد چون بدرگاه رسید بگتگین حاجب پیش او باز شد و امیر حرس او را فرود آوردند و پیش وی رفتند تا طارم و آنجا بنشاندند اریارق یک لحظه بود برخاست و گفت مستم و نمی توانم بود بازگردم بگتگین گفت زشت باشد بی فرمان بازگشتن تا آگاه کنیم وی بدهلیز بنشست و من که بو الفضلم در وی می نگریستم حاجی سقا را بخواند و وی بیامد و کوزه آب پیش وی داشت دست فرومی کرد و یخ می برآورد و می خورد بگتگین گفت ای برادر این زشت است و تو سپاه سالاری اندر دهلیز یخ می خوری بطارم رو و آنچه خواهی بکن وی بازگشت و بطارم آمد- اگر مست نبودی و خواستندش گرفت کار بسیار دراز شدی- چون بطارم بنشست پنجاه سرهنگ سرایی از مبارزان سر غوغا آن مغافصه دررسیدند و بگتگین درآمد و اریارق را در کنار گرفت و سرهنگان درآمدند از چپ و راست او را بگرفتند چنانکه البته هیچ نتوانست جنبید آواز داد بگتگین را که ای برادر ناجوانمرد بر من این کار آوردی غلامان دیگر درآمدند موزه از پایش جدا کردند- و در هر موزه دو کتاره داشت- و محتاج بیامد بندی آوردند سخت قوی و بر پای او نهادند و قباش باز کردند زهر یافتند در بر قبا و تعویذها همه از وی جدا کردند و بیرون گرفتند و پیاده یی پنجاه کس او را گرد بگرفتند پیادگان دیگر دویدند و اسب و ساز و غلامانش را بگرفتند و حاجبش با سه غلام رویاروی بجستند و غلامانش سلاح برگرفتند و بر بام آمدند و شوری عظیم بر پای شد و امیر با بگتگین در فرود گرفتن اریارق بود و کسان تاخته بود نزدیک بگتغدی و حاجب بزرگ بلگاتگین و اعیان لشکر که چنین شغلی در پیش دارد تا برنشینند همگان ساخته برنشسته بودند چون اریارق را ببستند و غلامان و حاشیتش در بشوریدند این قوم ساخته سوی سرای او برفتند و بسیار سوار دیگر از هر جنسی بر ایشان پیوستند و جنگی بزرگ بپای شد

امیر عبدوس را نزدیک قوم اریارق فرستاد به پیغام که اریارق مردی ناخویشتن شناس بود و شما با وی در بلا بودید امروز صلاح در آن بود که وی را نشانده آید و خداوندان شما ماییم کودکی مکنید و دست از جنگ بکشید که پیداست که عدد شما چندست بیک ساعت کشته شوید و اریارق را هیچ سود ندارد اگر بخود باشید شما را بنوازیم و بسزا داریم و سوی حاجبش پیغامی و دل گرمی یی سخت نیکو برد چون عبدوس این پیغام بگزارد آبی بر آتش آمد و حاجب و غلامانش زمین بوسه دادند این فتنه در وقت بنشست و سرای را فروگرفتند و درها مهر کردند و آفتاب زرد را چنان شد که گفتی هرگز مسکن آدمیان نبوده است و من بازگشتم و هرچه دیده بودم با استادم بگفتم و نماز خفتن بگزارده اریارق را از طارم بقهندز بردند و پس از آن بروزی ده او را بسوی غزنین گسیل کردند و بسرهنگ بو علی کوتوال سپردند و بو علی بر حکم فرمان او را یک چند به قلعت داشت چنانکه کسی بجای نیاورد که موقوف است پس او را بغور فرستادند نزدیک بو الحسن خلف تا بجایی بازداشتش و حدیث وی بپایان آمد و من بیارم بجای خود که عاقبت کار و کشتن او چون بود

ابوالفضل بیهقی
 
۴۴۰

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۴۴ - فرو گرفتن غازی

 

... و چنان افتاد که غازی پس از برافتادن اریارق بدگمان شد و خویشتن را فراهم گرفت و دست از شراب بکشید و چون نومیدی می آمد و می شد و در خلوت با کسی که سخن می راند نومیدی می نمود و می گریست و یکی ده می کردند و دروغها می گفتند و باز میرسانیدند تا دیگ پر شد و امیر را دل بگرفت و با این همه تحملهای پادشاهانه میکرد

و محمودیان تا بدان جای حیله ساختند که زنی بود حسن مهران را سخت خردمند و کار دیده بنشابور دختر بو الفضل بستی و از حسن بمانده بمرگش و هرچند بسیار محتشمان او را بخواسته بودند او شوی ناکرده و این زن مادرخوانده کنیزکی بود که همه حرم سرای غازی او داشت و آنجا آمد و شد داشت و این زن خط نیکو داشت و پارسی سخت نیکو نبشتی کسان فراکردند چنانکه کسی بجای نیاورد تا از روی نصیحت وی را بفریفتند و گفتند مسکین غازی را امیر فروخواهد گرفت و نزدیک آمده است و فلان شب خواهد بود این زن بیامد و با این کنیزک بگفت و کنیزک آمد و با غازی بگفت و سخت ترسانیدش و گفت تدبیر کار خود بساز که گشاده ای تا چون اریارق ناگاه نگیرندت غازی سخت دل مشغول شد و کنیزک را گفت این حره را بخوان تا بهتر اندیشه دارد و بحق او رسم اگر این حادثه درگذرد کنیزک او را بخواند جواب داد که نتواند آمد که بترسد اما آنچه رود برقعت بازنماید تو نبشته خواندن دانی با سالار میگویی کنیزک گفت سخت نیکو آمد و رقعتها روان کردی و آنچه بشنیده بود بازنمودی لکن محمودیان درین کار استادیها میکردند این زن چگونه بجای توانستی آورد تا قضا کار خود بکرد و نماز دیگر روز دوشنبه نهم ماه ربیع الاخر سنه اثنتین و عشرین و اربعمایه این زن را گفتند فردا چون غازی بدرگاه آید او را فروخواهند گرفت و این کار بساختند و نشانها بدادند زن در حال رقعتی نبشت و حال بازنمود و کنیزک با غازی بگفت و آتش در غازی افتاد که کسان دیگر او را بترسانیده بودند در ساعت فرمود پوشیده چنانکه سعید صراف کدخدایش و دیگر بیرونیان خبر نداشتند تا اسبان را نعل بستند و نماز شام بود و چنان نمود که سلطان او را بمهمی جایی فرستد امشب تا خبر بیرون نیفتد و خزانه بگشادند هرچه اخف بود از جواهر و زروسیم و جامه بغلامان داد تا برداشتند و پس از نماز خفتن وی برنشست و این کنیزک را با کنیزکی چهار دیگر برنشاندند و بایستاد تا غلامان بجمله برنشستند و استران سبک بار کردند و همچنان جمازگان- و در سرای ارسلان جاذب در یک کران بلخ می بود سخت دور از سرای سلطان - براند و بر سر دو راه آمد یکی سوی خراسان یکی سوی ماوراء- النهر چون متحیری بماند بایستاد و گفت بکدام جانب رویم که من جانرا جسته ام

غلامان و قوم گفتند بر آن جانب که رأی آید اگر بطلب بدرآیند ما جان را بزنیم

گفت سوی جیحون صواب تر ازان بگذریم و ایمن شویم که خراسان دور است گفتند فرمان تر است پس بر جانب سیاه گرد کشید و تیز براند پاسی از شب مانده بجیحون رسید فرود آب براند از رباط ذو القرنین تا برابر ترمذ کشتی یی یافت در وی جای نشست فراخ و بادنه جیحون را آرمیده یافت و از آب گذر کرد بسلامت و بر آن لب آب بایستاد پس گفت خطا کردم که بزمین دشمنان آمدم سخت بدنام شوم که اینجا دشمنی است دولت محمود را چون علی تگین رفتن صوابتر سوی خراسان بود و بازگشت برین جانب آمد و روشن شده بود تا نماز بامداد بکرد و بر آن بود تا عطفی کند بر جانب کالف تا راه آموی گیرد و خود را بنزدیک خوارزم- شاه افکند تا وی شفاعت کند و کارش بصلاح بازآرد نگاه کرد جوقی لشکر سلطان پدید آمد سواران جریده و مبارزان خیاره که نیم شب خبر بامیر مسعود آوردند که غازی برفت جانب سیاه گرد وی بیرون آمده بود و لشکر را بر چهار جانب فرستاده بود غازی سخت متحیر شد

دیگر روز چون بدرگاه شدیم هزاهزی سخت بود و مردم ساخته بر اثر یکدیگر می رفت و سلطان مشغول دل درین میانه عبدوس را بخواند و انگشتری خویش بدو داد و امانی بخط خود نبشت و پیغام داد که حاسدانت کار خود بکردند و هنوز در توانی یافت بازگرد تا بکام نرسند که تراهم بدان جمله داریم که بودی و سوگندان گران یاد کرد عبدوس بتعجیل برفت تا بوی رسید محمودیان لشکر خیاره روان کرده بودند و پنهان مثال داده تا دمار از غازی برآرند و اگر ممکن گردد بکشند و لشکرها دمادم بود و غازی خواسته بود که باز از آب گذر کند تا ازین لشکر ایمن شود ممکن نگشت که باد خاسته بود و جیحون بشوریده چنانکه کشتی خود کار نکرد و لشکر قصد جان او کرده ناچار و بضرورت بجنگ بایستاد که مبارزی هول بود و غلامان کوشیدن گرفتند چنانکه جنگ سخت شد و مردم سلطانی دمادم میرسید و وی شکسته دل می شد و می کوشید چنانکه بسیار تیر در سپرش نشانده بودند و یک چوبه تیر سخت بر زانوش رسید و از آن مقهور شد و نزدیک آمد که کشته شود عبدوس دررسید و جنگ بنشاند و ملامت کرد لشکر را که شمایان را فرمان نبود جنگ کردن جنگ چرا کردید برابر وی ببایستی ایستاد تا فرمانی دیگر رسیدی

گفتند جنگ بضرورت کردیم که خواست که از آب بگذرد و چون ممکن نشد قصد گریز کرد بر جانب آموی ناچارش بازداشتیم که از ملامت سلطان بترسیدیم اکنون چون تو رسیدی دست از جنگ بکشیدیم تا فرمان چیست عبدوس نزدیک غازی رفت و او بر بالایی بود ایستاده و غمی شده گفت ای سپاه سالار کدام دیو ترا از راه ببرد تا خویشتن را دشمن کام کردی ازپافتاده بگریست و گفت قضا چنین بود و بترسانیدند گفت دل مشغول مدار که درتوان یافت و امان و انگشتری نزدیک وی فرستاد و پیغام بداد و سوگندان امیر یاد کرد غازی از اسب بزمین آمد و زمین بوسه داد و لشکر و غلامانش ایستاده از دو جانب عبدوس دل او گرم کرد و غازی سلاح از خود جدا کرد و پیلی با مهد دررسید غازی را در مهد نشاندند و غلامانش و قومش را دل گرم کردند عبدوس سپر غازی را همچنان تیر درنشانده بدست سواران مسرع بفرستاد و هرچه رفته بود پیغام داد و نیم شب سپر بدرگاه رسید و امیر چون آن را بدید و پیغام عبدوس بشنید بیارامید و خواجه احمد و همه اعیان بدرگاه آمده بودند تا آن وقت که امیر گفت بازگردید بازگشتند و زود بسرای فرورفت و همان وقت چیزی بخوردند ...

... و اسبان از غلامان جدا کردند و غلامان را در آن وثاقها فرود آوردند و خوردنی بردند تا بیارامیدند و پیاده یی هزار چنانکه غازی ندانست بایستانیدند بر چپ و راست سرای عبدوس بازگشت سپس آنکه کنیزکان با وی بیارامیده بودند

و روز شد امیر بار داد و اعیان حاضر آمدند گفت غازی مردی راست است و بکار آمده و درین وقت وی را گناهی نبود که وی را بترسانیدند و این کار را باز جسته آید و سزای آن کس که این ساخت فرموده آید خواجه بزرگ و اعیان گفتند همچنین باید و این حدیث عبدوس بکس خویش بغازی رسانید وی سخت شاد شد و پس از بار امیر بو الحسن عقیلی را و یعقوب دانیال و بو العلا را که طبیبان خاصه بودند بنزدیک غازی فرستاد که دل مشغول نباید داشت که این بر تو بساختند و ما بازجوییم این کار را و آنچه باید فرمود بفرماییم تا دل بد نکند که وی را اینجا فرود آوردند بدین باغ برادر ما که غرض آنست که بما نزدیک باشی و طبیبان با تفقد و رعایت بدو رسند و این عارضه زایل شود آنچه بباب وی واجب باشد آنگه فرموده آید غازی چون این بشنید نشسته زمین بوسه داد- که ممکن نگشت که برخاستی - و بگریست و بسیار دعا کرد پس گفت بر بنده بساختند تا چنین خطایی برفت و بندگان گناه کنند و خداوندان درگذارند و بنده زبان عذر ندارد و خداوند آن کند که از بزرگی وی سزد و بو الحسن بازگشت و آنچه گفته بود باز گفت محمودیان چون این حدیثها بشنودند سخت غمناک شدند و در حیلت افتادند تا افتاده برنخیزد و کدخدای غازی و قومش چون حالها برین جمله دیدند پس بدوسه روز از بیغوله ها بیرون آمدند و نزدیک وی رفتند

و قصه بیش ازین دراز نکنم حال غازی بدان جای رسانیدند که هر روزی رأی امیر در باب وی بتر میکردند چون سخنان مخالف بامیر رسانیدند و از غازی نیز خطا بضرورت ظاهر گشت و قضا با آن یار شد امیر بدگمان تر گشت و دراندیشید و دانست که خشت از جای خویش برفت عبدوس را بخواند و خالی کرد و گفت ما را این بدرگ بهیچ کار نیاید که بدنام شد بدین چه کرد و پدریان نیز از دست می بشوند و عالمی را شورانیدن از بهر یک تن کزوی چنین خیانتی ظاهر گشت محال است آنجا رو نزدیک غازی و بگوی که صلاح تو آن است که یک چندی پیش ما نباشی و بغزنین مقام کنی که چنین خطایی رفت تا بتدریج و ترتیب این نام زشت از تو بیفتد و کار را دریافته شود و چون این بگفته باشی مردم او را ازو دور کنی مگر آن دو سرپوشیده را که بدورها باید کرد و بجمله کسانی که از ایشان مالی گشاید بدیوان فرست سعید صراف را بباید آورد و بباید گفت تا بدرگاه می آید که خدمتی را بکار است و غلامانش را بجمله بسرای ما فرست تا با ایشان استقصای مالی که بدست ایشان بوده است بکنند و بخزانه آرند و آنگاه کسانی که سرای را شایند نگاه دارند و آنچه نشایند در باب ایشان آنچه رای واجب کند فرموده آید و احتیاط کن تا هیچ از صامت و ناطق این مرد پوشیده نماند و چون ازین همه فارغ شدی پیادگان گمار تا غازی را نگاه دارند چنانکه بی علم تو کس او را نبیند تا آنچه پس ازین از رأی واجب کند فرموده آید ...

ابوالفضل بیهقی
 
 
۱
۲۰
۲۱
۲۲
۲۳
۲۴
۶۵۵