گنجور

 
۴۰۱

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن اول - در عبادات » بخش ۵۱ - فصل (روزه داشتن در روزهای شریف)

 

در روزهای شریف و فاضل روزه داشتن سنت است آنچه در سال اوفتد روز عرفه و عاشورا و نه روز اول ذی الحجه و ده روز از اول محرم و جمله ماههای رجب و شعبان است و در خبر است که روزه یک روز از ماه حرام فاضلتر از سی روز از ماههای دیگر و یک روز از رمضان فاضلتر از سی روز از ماه حرام و گفت هرکه پنجشنبه و آدینه و شنبه از ماه حرام روزه دارد او را عبادت هفتصد ساله بنویسند و ماه حرام چهار است ذوالقعده و ذوالحجه و محرم و رجب و فاضلترین ذوالحجه است که وقت حج است

و در خبر است که عبادت در هیچوقت فاضلتر و دوستتر نزد خدای از عشر اول ذی الحجه نیست روزه یک روز از آن چون روزه یک سال است و قیام یک شب چون قیام لیله القدر است گفتند یا رسول الله و نه نیز جهاد گفت آری نه نیز جهاد الا که اسب وی کشته شود و خون وی ریخته آید در جهاد و گروهی از صحابه کراهیت داشته اند که همه رجب روزه دارند تا با ماه رمضان مانند نبود بدین سببی یک روز گشاده اند یا زیادت

و در خبر است که چون شعبان به نیمه رسد روزه نیست مگر رمضان و در جمله آخر شعبان بگشادن نیکوست تا رمضان از او گسسته شود اما به استقبال رمضان از آخر شعبان روزه داشتن کراهیت است مگر که سبب باشد جز قصد استقبال ...

غزالی
 
۴۰۲

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۲۷ - رکن دوم (مال بود)

 

... شرط چهارم

آن که چیزی فروشد که قادر بود بر تسلیم بیع بنده گریخته و ماهی در آب و مرغ در هوا و بچه در شکم اسب و آب در پشت گشن باطل بود که تسلیم این در دست وی نبود در حال و بیع پشم بر پشت حیوان و شیر در پستان هم باطل بود که به تسلیم کردن آمیخته گردد به شیری که نو پدید آید و بیع چیزی که گرو کرده باشند بی دستوری مرتهن باطل بود که تسلیم وی روا نبود و بیع کنیزکی که مادر فرزند شده باشد باطل بود که تسلیم وی روا نبود و بیع کنیزکی که فرزند خرد دارد بی فرزند یا بیع فرزند بی مادر باطل بود که جدا کردن میان ایشان حرام بود

شرط پنجم ...

غزالی
 
۴۰۳

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۵۲ - باب سیم

 

... حق دهم

آن که حرمت هرکس به درجه او دارد هرکه عزیزتر بود وی را در میان مردمان عزیزتر دارد و باشد که چون جامه نیکو دارد و اسب و تجمل دارد بدان بداند که وی گرامی تر است عایشه رضی الله عنه در سفری بود سفره بنهادند درویشی بگذشت گفت قرصی به وی دهید سواری بگذشت گفت وی را بخوانید گفتند درویشی را بگذاشتی و توانگری را بخواندی گفت خدای تعالی هر کسی را درجه ای داده است ما را نیز حق آن درجه نگاه باید داشت درویشی به قرصی شاد شود و زشت بود با توانگر چنان کنند آن باید که وی نیز شاد شود

و در خبر است که چون عزیز قومی به نزدیک شما آید وی را عزیز دارید و کس بود که رسول ص ردای خود را به وی داد تا بر وی نشیند و پیرزنی که وی را شیر داده بود به نزدیک وی آمد بر ردای خویش نشاند و وی را گفت مرحبا یا مادر شفاعت کن و بخواه هرچه خواهی تا بدهم پس حصه ای که وی را از غنیمت رسیده بود به وی داد و آن به صد هزار درم به عثمان رضی الله عنه فروخت ...

غزالی
 
۴۰۴

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۶۷ - باب اول

 

بدان که ایزد تعالی را سری است در دل آدمی که آن در وی همچنان پوشیده است که آتش در آهن و چنان که به زخم سنگ بر آهن آن سر آتش آشکارا گردد و به صحرا افتد همچنین سماع آواز خوش و موزون آن گوهر آدمی را بجنباند و در وی چیزی پدید آرد بی آن که آدمی را در آن اختیاری باشد و سبب آن مناسبتی است که گوهر دل آدمی را با عالم علوی که عالم ارواح گویند هست

و عالم علوی عالم حسن و جمال است و اصل حسن و جمال تناسب است و هرچه متناسب است نمودگاری است از جمال آن عالم هرچه جمال و حسن و تناسب که در این عالم محسوس است همه ثمره جمال و حسن آن عالم است پس آواز خوش موزون متناسب هم شبهتی دارد از عجایب آن عالم بدان سبب آگاهی در دل پیدا آید و حرکت و شوقی پدید آید که باشد که آدمی خود نداند که آن چیست

و این در دلی بود که ساده بود و از عشقی و شوقی که بدان راه برد خالی باشد اما چون خالی نباشد و به چیزی مشغول بود آن در حرکت آید و چون آتشی که دم در وی دهند افروخته تر گردد و هرکه را دوستی خدای تعالی بر دل غالب باشد سماع وی را مهم بود که آن آتش تیزتر گردد و هرکه را در دل دوستی باطل بود سماع زهر قاتل وی بود و بر وی حرام بود ...

... پنجم آن که خود با عایشه بایستاد ساعتی دراز با آن که نظاره بازی کار وی نباشد و بدین معلوم شود که برای موافقت زنان و کودکان تا دل ایشان خوش شود چنین کارها کردن از خلق نیکو بود و این فاضلتر بود از خویشتن فراهم گرفتن و پارسایی و قرایی کردن

و هم در صحاح است که عایشه روایت می کند که من کودک بودم لعبت بیاراستمی چنان که عادت دختران است چند کودک دیگر به نزدیک من آمدندی چون رسول ص درآمدی کودکان باز پس گریختندی رسول ص ایشان را به نزدیک من فرستادی یک روز کودکی را گفت که چیست این لعبتها گفت این دخترکان من اند گفت این چیست بر این اسب گفت پر و بال است رسول ص گفت اسب را بال از کجا بود گفت نشنیده ای که سلیمان را اسب بود با پر و بال رسول ص تبسم کرد تا همه دندانهای وی پیدا شد و این از بهر آن روایت می کنم تا معلوم شود که قرایی کردن و روی ترش داشتن و خویشتن از چنین کارها فراهم گرفتن از دین نیست خاصه با کودک و با کسی که کاری کند که اهل آن باشد و از وی زشت نبود و این خبر دلیل آن نیست که صورت کردن روا بود که لعبت کودکان از چوب و خرقه بود که صورت تمام ندارد که در خبر است که بال اسب از خرقه بود

و هم عایشه روایت می کند که دو کنیزک من دف می زدند و سرود می گفتند رسول ص در خانه آمد و بخفت و روی از دیگر جانب کرد ابوبکر درآمد و ایشان را زجر کرد و گفت خانه رسول و مزمار شیطان رسول گفت یا ابابکر دست از ایشان بدار که روز عید است پس دف زدن و سرود گفتن از این خبر معلوم شد که مباح است و شک نیست که به گوش رسول می رسیده است آن و منع وی مر ابابکر را از انکار آن دلیلی صریح است بر آن که مباح است ...

... نوع چهارم و اصل آن که کسی را که دوستی حق تعالی بر دل غالب شده باشد و به حد عشق رسیده سماع وی را مهم بود و باشد که اثر آن از بسیاری خیرات رسمی بیش بود و هرچه دوستی حق تعالی بدان زیاد شود مزد آن بیش بود و سماع صوفیان در اصل که بوده است بدین سبب بوده است اگرچه اکنون به رسم آمیخته شده است به سبب گروهی که به صورت ایشانند در ظاهر و مفلس اند از معانی ایشان در باطن و سماع در افروختن این آتش اثری عظیم دارد و کس باشد از ایشان که در میان سماع وی را مکاشفات پدید آید و با وی لطفها رود که بیرون سماع نبود

و آن احوال لطیف که از عالم غیب به ایشان پیوستن گیرد به سبب سماع آن را وجد گویند و باشد که دل ایشان در سماع چنان پاک و صافی شود که نقره را چون در آتش نهی و آن سماع آتش در دل افکند و همه کدورتها از دل ببرد و باشد که به بسیاری ریاضت آن حاصل نیاید که به سماع حاصل آید و سماع آن سر مناسبت را که روح آدمی را هست با عالم ارواح بجنباند تا بود که او را به کلیت این عالم بستاند تا از هرچه در این عالم رود بی خبر شود و باشد که قوت اعضای وی نیز ساقط شود و بیفتد و از هوش برود و آنچه از این احوال درست باشد وی را اصل بود درجه آن بزرگ بود و آن کسی را که بدان ایمان بود و حاضر بود از برکات آن نیز محروم نبود ولیکن غلط اندر این نیز بسیار باشد و پندارهای خطا بسیار افتد و نشانی حق و باطل آن پیران پخته و راه رفته دانند و مرید را مسلم نباشد که از سر خویش سماع کند بدان که تقاضای آن در دل وی پدید آید

و علی حلاج یکی بود از مریدان شیخ ابوالقاسم گرگانی دستوری خواست در سماع گفت هیچ مخور پس از آن طعام خوش بساز اگر سماع اختیار کنی بر طعام آنگاه این تقاضای سماع به حق باشد و تو را مسلم بود اما مریدی که وی را هنوز احوال دل پیدا نیامده باشد و راه حق به معاملت نداند یا پیدا آمده باشد ولیکن شهوت هنوز از وی تمام شکسته نشده باشد واجب بود به پیر که وی را سماع منع کند که زیان وی از سود بیش بود ...

غزالی
 
۴۰۵

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۳ - حقیقت خوی نیکو

 

... و نیکویی عدل آن باشد که غضب و شهوت را ضبط همی کند اندر تحت اشارت دین و عقل

و مثل غضب چون سگ شکاری است و مثل شهوت چون اسب و مثل عقل چون سوار که اسب گاه بود که سرکش بود و گاه بود که فرمان بردارد و سگ گاه بود که آموخته بود و گاه بود که بر طبع خود بود و تا این آموخته نبود و تا آن فرهخته نبود سوار را امید آن نباشد که صید به دست آرد بلکه بیم آن بود که خود هلاک شود که سگ اندر وی افتد و اسب وی را بر زمین افکند و اما معنی عدل آن باشد که این هردو را اندر اطاعت عقل و دین دارد گاه شهوت را بر خشم مسلط کند تا سرکشی وی بشکند و گاه خشم را بر شهوت مسلط کند تا شره وی بشکند و چون این هر چهار بدین صفت بود این نیکوخویی مطلق بود و اگر از این بعضی نیکو نباشد این نیکوخویی مطلق نباشد همچنان که کسی را که دهان نیکو بود و بینی زشت این نیکوخویی مطلق نباشد

و بدان که این هر یکی چون زشت بود از وی خلقهای زشت و کارهای بد تولد کند و زشتی هریکی از دو وجه بود یکی از فزونی خیزد که از حد نشده بود و یکی از آن که ناقص بود ...

غزالی
 
۴۰۶

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۱۰ - علامت خوی نیکو

 

... و گفته اند نیکوخو آن بود که شرمگین بود و کم گوی و کم رنج و راست گوی و صلاح جوی و بسیار طاعت و اندک زلت و اندک فضول و نیکوخواه بود همگنان را و اندر حق همگان نیکوکردار و مشفق و باوقار آهسته و صبور و قانع و شکور و بردبار و تنگ دل و رفیق و کوتاه دست و کوتاه طمع بود نه دشنام دهد و نه لعنت کند و نه غیبت کند و نه سخن چینی کند نه فحش گوید و نه شتابزده بود نه کین دارد و نه حسود بود پیشانی گشاده و زبان خوش دوستی و دشمنی و خشنودی و خشم وی برای حق تعالی بود و بس

و بدان که بیشترین خوی نیکو اندر بردباری و احتمال پدید آید چنان که رسول ص بسیار برنجانیدند و دندان بشکستند گفت بار خدایا بر ایشان رحمت کن که نمی دانند ابراهیم ادهم رحمهم الله اندر دشت همی شد لشکری ای به وی رسید گفت تو بنده ای گفت آری گفت آبادانی کجاست اشارت به گورستان کرد گفت من آبادانی همی خواهم گفت آنجاست لشکری چوبی بر سر وی زد تا خون آلود شد و وی را بگرفت و به شهر آورد چون اصحاب ابراهیم وی را بدیدند گفتند ای ابله ابراهیم ادهم است لشکری از اسب فرود آمد و پای وی بوسه داد و گفت من بنده ام گفت از آن گفتم که بنده خدای تعالی ام و گفت چون آبادانی پرسیدم اشارت به گورستان کرد که آبادانی آنجاست گفت از آن گفتم که این همه ویران خواهد شد پس گفت چون سر من بشکست او را دعا گفتم گفتند چرا گفت دانستم که مرا در آن ثواب خواهد بود به سبب وی نخواستم که نصیب من از وی نیکویی بود و نصیب وی از من بدی بود

بوعثمان حیری را یکی به دعوت خواند تا وی را بیازماید چون به در خانه ای رسید اندر نگذاشت و گفت چیزی نمانده است او برفت چون پاره ای راه بشد از عقب برفت و وی را بخواند و باز براند و چند بار همچنین همی کرد و وی را چون همی خواند باز می آمد و چون همی راند باز همی شد گفت نهمار نیکو جوانمردی گفت این که از من دیدی خلق سگی است چون بخوانند بیاید و چون برانند برود این را چقدر بود و یک روز خاکستر بر سر وی بریختند از بامی جامه را پاک کرد و شکر کرد گفتند چرا شکر کردی گفت کسی که مستحق آتش بود و با وی به خاکستر صلح کنند جای شکر بود ...

غزالی
 
۴۰۷

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۴۷ - پیدا کردن مذمت دنیا به اخبار

 

... ابراهیم ادهم رحمهم الله یکی را گفت درمی دوست داری اندر خواب یا دیناری اندر بیداری گفت دیناری اندر بیداری گفت دروغ گویی که دنیا خواب است و آخرت بیداری و تو آنچه در دنیاست دوست تر داری و یحیی بن معاذ رحمهم الله گوید عاقل آن است که سه کار بکند از دنیا دست بدارد پیش از آن که دنیا دست از وی بدارد و گور عمارت کند پیش از آن که به گور شود و از حق سبحانه و تعالی خشنودی طلب کند پیش از آن که وی را بیند و گفت شومی دنیا به آن درجه است که آرزوی آ از خدای سبحانه و تعالی مشغول کند تا بی آفت وی چه رسد بکر بن عبدالله گوید هرکه خواهد خود را به دنیا از دنیا پاک کند چنان باشد که آتش به دوزخ خشک فرو کند و این دشوار باشد

علی بن ابیطالب ع همی گوید دنیا شش چیز است خوردنی و آشامیدنی و بوییدنی و پوشیدنی و برنشستنی و به نکاح خواستنی شیرین خوردنیها انگبین است و آن از دهن مگسی است و شریفترین آشامیدنی آب است و خاص و عام اندر وی برابرند و شریفترین پوشیدنیها حریر است و آن بافته کرمی است و شریفترین بویها مشک است و آن از خون آهویی است و شریفترین برنشستنی اسب است و همه مردان را بر پشت وی کشند و عظیمترین شهوتها زنان است و حاصل آن شاشدانی است که به شاشدانی می رسد زن از خویشتن هرچه نیکوتر همی آراید و تو هرچه زشت تر از وی همی طلبی

و عمر عبدالعزیز رضی الله عنه همی گوید ای مردمان شما را برای کاری آفریده اند اگر بدان ایمان ندارید کافرید و اگر ایمان دارید و آسان فرا گرفته اید احمقید و شما را برای جاوید بودن آفریده اند ولیکن از سرایی به سرایی خواهند برد

غزالی
 
۴۰۸

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۴۸ - پیدا کردن حقیقت دنیای مذموم

 

... قسم سوم آن است که به صورت برای حظ نفس است ولیکن ممکن باشد که به قصد و نیت خدای را بود و از دنیا نباشد چون طعام خوردن که قصد بدان باشد تا قوت عبادت بود و نکاح کردن چون قصد بدان فرزند و فرمان حق تعالی به جای آوردن بود و اندکی مال طلب کردن چون قصد بدان فراغت طاعت بود و بی نیازی از روی خلق باشد و رسول ص فرمود هرکه دنیا را برای لاف و تفاخر طلب کند خدای سبحانه و تعالی بر وی به خشم باشد و اگر برای آن کند تا از خلق بی نیاز باشد روا باشد

و هرچه آخرت را بدان حاجت است چون برای آخرت باشد نه از دنیاست همچنان که علف ستور اندر راه حج هم از جمله زاد حج است و هرچه دنیاست حق سبحانه و تعالی آن را هوا گفته است که و نهی النفس عن الهوی فان الجنه هی الماوی و یک جای دیگر جمله اندر پنج چیز جمع کرد و گفت اعلموا انما الحیوه الدنیا لعب و لهو و زینه و تفاخر بینکم و تکاثر فی الاموال و الاولاد دنیا همه اندر پنج چیز است بازی و نشاط و شهوتها و آراستن خویش و بیشی جستن درمال و فرزندان و آن چیزها که این پنج در آن بسته است در یک آیه دیگر جمع کرد و فرمود زین للناس حب الشهوات الآیه یعنی اندر دل خلق دوستی این هفت است زن و فرزند و زر و سیم و اسب و ضیاع و انعام یعنی گاو و گوسفند و شتر که این هرسه را انعام گویند ذالک متاع الحیوه الدنیا این است برخورداری خلق اندر دنیا

پس بدان که هرچه برای کار آخرت است هم از آخرت است و هرچه تنعم و زیادت کفایت است برای آخرت نبود بلکه دنیا بر سه درجه است مقدار ضرورت است اندر طعام و جامه و مسکن و ورای آن مقدار حاجت است ورای آن مقدار زینت و زیادت تجمل است و آن آخر ندارد هرکه به درجه زیادت و تجمل شد افتاد در هاویه ای که آخر ندارد هرکه بر مقدار حاجت اقتصار کرد از خطری خالی نیست که حاجت را دو طرف است یکی آن است که به ضرورت نزدیک است و یکی آن است که به تنعم نزدیک و میان هردو درجه ای است که آن به گمان و اجتهاد توان دانست و باشد که زیادتی که بدان حاجت نبود از حساب حاجت گیرد و اندر خطر حساب افتد بزرگان و اهل حزم بدین سبب بوده است که بر قدر ضرورت اقتصار کرده اند و امام مقتدی اویس قرنی رحمهم الله چنان تنگ فراگرفته بود که به یک سال و دو سال بودی که کس وی را ندیدندی به وقت نماز بیرون شدی و پس از نماز خفتن بازآمدی و طعام وی هسته خرما بودی که از راه برچیدی اگر چندان خرما یافتی که بخوردی هسته به صدقه دادی و اگر نه با هسته چندان خرما خریدی که روزه گشادی و جامه وی خرقه بودی که از راه برچیدن و بشستی و کودکان سنگ بر وی همی انداختندی که دیوانه است و او همی گفتی سنگ خرد اندازید تا ساق نشکند و از نماز و طهارت بازنمانم و برای این بود که رسول ص او را ندیده بود و وی را ثنا گفتی و عمر خطاب رضی الله عنه وصیت کرده بود اندر حق وی چون عمر اهل عرفات را جمع یافت بر منبر بود گفت یا مردمان هرکه عراقی است بنشیند یک مرد بماند گفت تو از قرنی گفت آری گفت اویس را دانی گفت دانم وی حقیر تر از آن است که تو از وی سخن گویی اندر میان ما هیچ کس از وی احمق تر و دیوانه تر و درویش تر و ناکس تر نیست عمر رضی الله عنه چون آن بشنید بگریست گفت وی را برای آن طلب همی کنم که از رسول ص شنیده ام به عدد قبیله ربیعه و مضر از مردمان به شفاعت وی در بهشت شوند و این دو قبیله بزرگ بود چنان که عدد ایشان پدیدار نبود پس هرم بن حیان رحمهم الله گفت چون این بشنیدم به کوفه شدم وی را طلب کردم تا بر کنار فرات وی را بیافتم وضو همی کرد و جامه همی شست وی را باز دانستم که صفت او بگفته بودند سلام کردم جواب داد و اندر من نگریست خواستم که دست وی را فرا گیرم به من نداد گفتم رحمک الله و غفرلک یا اویس چگونه ای و گریستن بر من افتاد از دوستی وی و از ضعیفی وی رحمت آمد بر وی وی نیز در من نگریست و گفت حیاک الله یا هرم بن حیان یا برادر من گفتم نام من و نام پدر من چون دانستی و مرا به چه شناختی هرگز نادیده گفت نبانی العلیم الخبیر آن کس که هیچ چیز از علم وی و خبرت وی بیرون نیست مرا خبر داد و روح من روح تو را بشناخت و روح مومنان را از یکدیگر خبر بود و با یکدیگر آشنا باشند اگر چه یکدیگر را ندیده باشند گفتم مرا خبری روایت کن از رسول ص تا یادگار من باشد گفت تن و جان من فدای رسول ص من وی را در نیافتم و اخبار وی از دیگران شنیدم و نخواهم که راه روایت حدیث از آن مهتر بر خود گشاده بگردانم و نخواهم که محدث و مذکر و مفتی باشم که مرا خود شغلی هست که بدین نپردازم گفتم آیتی به من خوان تا از تو بشنوم و مرا دعا کن و وصیتی کن تا بدان کار کنم که من تو را بغایت دوست همی دارم برای خدای سبحانه و تعالی پس دست من بگرفت و در کنار فرات برد و گفت اعوذ بالله من الشیطان الرجیم و بگریست و آنگه گفت چنین همی گوید خداوند من و حق ترین و راست ترین سخنان وی است وی همی گوید و ما خلقنا السموات و الارض و ما بینهما لا عبین ما خلقنا هما الا بالحق ولکن اکثرهم لایعلمون ان یوم الفضل میقاتهم اجمعین یوم لا یغنی مولی عن مولی شییا و لا هم ینصرون الا من رحم الله انه هو العزیز الرحیم برخواند و آنگاه یک بانگ بکرد که پنداشتم که از هوش بشد گفت یا پس حیان پدرت حیان بمرد و نزدیک است که تو نیز بمیری یا به بهشت شوی یا به دوزخ و پدرت آدم بمرد و مادرت حوا بمرد و نوح بمرد و ابراهیم خلیل خدای سبحانه و تعالی بمرد و موسی همراز خدای بمرد و داوود بمرد که خلیفه خدای بود و محمد رسول و برگزیده حق سبحانه و تعالی بمرد و ابوبکر خلیفه بمرد و عمر برادرم بمرد و دوست من بود پس گفت یا عمراه گفتم رحمک الله عمر نمرده است گفت حق سبحانه و تعالی مرا خبر داد از مرگ وی پس این بگفت و گفت من و تو نیز از مردگانیم و صلواه داد و دعای سبک بکرد و گفت وصیت آن است که کتاب خدای تعالی و راه اهل صلاح پیش گیری و یک ساعت از یاد کردن مرگ غافل نباشی و چون به نزدیک قوم رسی ایشان را پند ده و نصیحت از خلق خدای بازمگیر و یک قدم پای از جماعت امت باز مگیر که آنگاه بی دین شوی و بدان اندر دوزخ افتی و دعای چند بکرد و گفت رفتم یا هرم بن حیان نیز نه تو مرا بینی و نه من تو را و مرا به دعا یاد دار که من تو را به دعا یاد دارم و تو از این جانب برو تا من از جانب دیگر بروم حواستم که یک ساعت با وی بروم نگذاشت و بگریست و مرا به گریستن آورد و اندر قفای وی همی نگریستم به کوی اندر شد و بیش از آن نیز خبر وی نیافتم ...

غزالی
 
۴۰۹

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۶۲ - پیدا کردن افسون مال

 

... و از بزرگان یکی همی گوید که نخواهم که هر روز هزار دینار کسب کنم از حلال و اندر راه حق تعالی نفقه کنم و اگر چه بدان از نماز و جماعت بازنمانم گفتند چرا گفت تا اندر موقف سوال نگویند بنده من از کجا آوردی و به چه خرج کردی و به چه نفقه کردی گفت طاقت آن سوال و حساب ندارم

رسول ص گفت مردی را بیاورند روز قیامت که مال از حرام کسب کرده باشد و به حرام خرج کرده و به دوزخ برند و دیگری را بیاورند که از حلال کسب کرده باشد و به حرام خرج کرده و به دوزخ برند و دیگری را بیاورند که از حرام کسب کرده باشد و به حلال خرج کرده و به دوزخ برند پس چهارم را بیاورند که از حرام کسب کرده باشد و به حلال و به حق خرج کرده گویند این را بدارید که اندر طلب این مال تقصیر کرده بود اندر طهارتی یا اندر رکوعی یا اندر سجودی و نه به وقت خویش و نه به شرط کرده باشد گوید یارب از حلال کسب کردم و به حق خرج کردم و اندر هیچ فریضه تقصیر نکردم گوید باشد که جامه ابریشمین و اسب و تجمل داشته باشی و بر سبیل فخر و بارنامه بخرامیده باشی گوید بارخدایا اندر هیچ فریضه تقصیر نکردم و بدین مال تفاخر نکردم گوید باشد که اندر حق یتیمی یا مسکینی یا همسایه یا خویشی تقصیر کرده باشی گوید بارخدایا از حلال به دست آوردم و به حق خرج کردم و اندر فرایض تقصیر نکردم و مال فخر نکردم و اندر حق همه تقصیر نکردم

پس این همه بیایند و در وی آوزند و گویند بارخدایا وی را اندر میان ما مال دادی نعمت وی را از حق ما بپرس از یک یک بپرسند اگر هیچ تقصیر نکرده باشد گویند اکنون بایست و شکر این نعمت بیاور و به هر لقمه که بخوردی و به هر لذتی که بیافتی شکر آن بیاور همچنین می پرسند و بدین سبب بوده است که هیچ بزرگی را اندر توانگری رغبت نبوده است که اگر عذاب نباشد حساب باشد بدین صفت بلکه رسول ص که قدوه امت است درویشی برای این اختیار کرد تا امت بشناسند که درویشی بهتر از توانگری ...

غزالی
 
۴۱۰

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۹۰ - علاج به تفصیل

 

اما علاج به تفصیل آن است که نگاه کند تا تکبر چه می کند اگر به سبب نسب همی کند باید که نسب خویش بداند که حق تعالی بیان کرده است و گفته و بدا خلق الانسان من طین ثم جعل من سلاله من ما مهین گفت اصل تو از خاک است و نسب از نطفه پس نطفه پدر است و خاک جد و از این دو خوارتر نیست اگر گویی آخر پدر اندر میان است میان تو پدر تو نطفه و علقه و مضغه و بسیاری رسواییهاست چرا اندر این ننگری و عجبتر آن که پدرت اگر خاک بیختی یا حجامی کردی تو از وی ننگ داشتی که او دست به خاک و خون کرده است و تو خود از خاک و خونی چرا فخر همی کنی

و چون این بشناختی مثل تو چون کسی بود که پندارد علوی است دو گواه گواهی دهند که او بنده است و فرزند فلان حجام است و وی را روشن گردانند که چنین است چون این بدانست دیگر تکبر نکند و نیز نتواند کرد و دیگر آن که هر که به نسب نازد به دیگری نازنده بود و فضل باید که در تو باشد که اگر از بول آدمی کرمی خیزد وی را فضل نبود بر کرمی که از بول اسب خیزد

و اگر کبر به سبب جمال می کند باید که هر که به جمال خویش فخر می کند اندر باطن خویش نگرد تا فضایح بیند و نگاه کند که اندر شکم وی و اندر مثانه وی و اندر رگ وی و اندر بینی وی و گوش وی و اندر همه اعضای وی چه رسوایی است که هر روز به دست خویش بشوید از خویشتن که نه طاقت آن دارد که آن به چشم بیند و بوی آن بشنود و همیشه حمال آن است و آنگاه کند که آفرینش وی از خون حیض و نطفه است و به راه گذر بول گذرد تا اندر وجود آید ...

... اما اگر تکبر به توانگری و چاکر و غلام و به ولایت سلطان کند این همه چیزی بود که از ذات وی بیرون بود اگر مال دزد برد و وی را از ولایت عزل کنند به دست وی چه باشد و آنگاه بسیار جهود بود که مال بیشتر از وی دارد و بسیار بی عقل بود چون ترک و کرد و اجلاف که ده چند او ولایت دارد

و در جمله هر چه با تو نبود از تو نبود و هر چه از تو نبود تکبر و فخر بدان زشت بود این همه عاریت باشد و از این هیچ چیز به تو نیست و آنچه از جمله این اسباب به وی تکبر توان کرد اندر ظاهر علم و عبادت است و علاج این دشوارتر است که این کمالی است و علم نزد خدای تعالی عزیز و عظیم است و از صفات حق تعالی است پس دشوار بود بر عالم که به خویشتن التفات نکند و این به دو وجه آسان شود

وجه اول آن که بداند که حجت بر عالم عظیم تر است و خطر وی بیشتر است که از جاهل کارها فرو گذارند و از عالم فرونگذارند و جنایت عالم فاش تر و اخباری که اندر خطر عالم آمده است تامل بباید کرد که اندر قرآن حق تعالی عالم را که اندر علم مقصر بود به خری ماننده می کند و می گوید خرواری کتاب در پشت دارد کمثل الحمار یحمل اسفارا و جای دیگر به سگ ماننده می کند و همی گوید کمثل الکلب ان تحمل علیه یلهث او تترکه یلهث یعنی اگر داند و اگر نداند طبع خویش نگذارد و از سگ و خر چه خسیس تر بود ...

غزالی
 
۴۱۱

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۹۳ - پیدا کردن علاج عجب

 

بدان که عجب بیماری است که علت آن جهل محض است و علاج آن معرفت محض است پس کسی که شب و روز اندر علم و عبادت است گوییم که عجب تو از آن است که این بر تو همی رود و تو راهگذر آنی یا از آن که از تو در وجود می آید و قوت تو حاصل می شود اگر از آن است که در تو می رود و تو راهگذر آنی راهگذری را عجب نرسد که راهگذر مسخری باشد و کار به وی نبود و وی اندر میانه که بود و اگر گویی من همی کنم و به قوت و قدرت من است هیچ دانی تا این قوت و قدرت و ارادت و اعضا که این عمل بدان بود از کجا آوردی اگر گویی به خواست من بود این عمل گویم این خواست را و این داعیه را که آفرید و که مسلط کرد بر تو و که سلسله قهر اندر گردن تو افکند و فراکار داشت که هر که را داعیه بر وی مسلط کردند وی را موکلی فرستادند که خلاف آن نتواند کرد و داعیه نه از وی است که وی را به قهر فراکار دارد پس همه نعمت خداوند است و عجب تو به خویشتن از جهل است که به تو هیچ چیز نیست باید که تعجب تو به فضل حق تعالی بود که بسیار خلق را غافل گرداند و داعیه ایشان به کارهای بد صرف کرد و تو را ار عنایت خویش استخلاص فرستاد و داعیه را بر تو مسلط کرد و تو را به سلسله قهر به حضرت عزت خود همی برد

و اگر پادشاهی اندر غلامان خود نظر کند و از میان همه یکی را خلعت دهد بی سببی و خدمتی که از پیش کرده بود باید که تعجب وی از فضل ملک بود که بی استحقاق وی را تخصیص کرد نه به خود پس اگر گوید ملک حکیم است تا اندر من صفت استحقاق ندیدی آن خلعت خاص به من نفرستادی گویند تو صفت استحقاق از کجا آوردی اگر همه از عطای ملک است پس تو را جای عجب نیست و همچنان بود که ملک تو را اسبی دهد عجب نیاوردی و آنگاه غلامی دهد عجب آوری و گویی مرا غلامی داد که اسب داشتم و دیگران نداشتند و چون اسب نیز وی داده باشد جای عجب نبود بلکه چنان بود که هر دو به یک بار به تو دهد

همچنین اگر گویی مرا توفیق عبادت از آن داده است که وی را دوست داشتم گویند این دوستی اندر دل تو که افکند اگر گویی دوست از آن داشتم که بشناختم وی را و جمال وی بیافتم گویند این معرفت و این دیدار که داد پس چون همه از وی است باید که عجب تو به نبود به جود و فضل وی بود که این صفات در تو بیافرید و داعیه و قدرت و ارادت بیافرید اما تو در میان هیچ کس نه ای و به تو هیچ چیز نسیت جز آن که راهگذر قدرت حق تعالی ای و بس

غزالی
 
۴۱۲

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۹۴ - فصل (سوال و جواب)

 

... جواب حقیقی آن است که تو راهگذر قدرتی و بس و تو هیچ کس نه ای و ما رمیت اذرمیت ولکن الله رمی آنچه کردی نه تو کردی که وی کرد ولکن چون حرکت پس از علم و قدرت و ارادت آفرید پنداشتی که تو کردی و سر این دقیق است و فهم نکنی و باشد که اندر کتاب توکل و توحید بدین اشارتی رود اما اکنون بر حد فهم تو مرا چیزی گفته آید مسامحت کرده گیز و چنان گیر که عمل تو به قدرت توست ولیکن عمل تو بی قدرت وارادت و علم ممکن نیست پس کلید عمل تو این هر سه است و این هر سه عطیت حق تعالی است

پس اگر خرینه ای باشد محکم و اندر وی نعمت بسیار بود و تو از آن عاجز که کلید تو نداری خازن کلید به تو دهد تو دست فراکنی و از آن نعمتها چیزی برگیری پس حوالت این نعمتها با آن کس کنی کلید به تو داد یا به آن که به دست فراگرفتی باید بدانی که چون کلید به دست تو دادند به دست فراگرفتن را بس قدری نباشد قدر آن را بود که کلید به تو داد و نعمت از جهت وی بود پس همه اسباب قدرت تو که کلید اعمال است عطا از حق تعالی است پس تعجب از فضل وی کن که کلید خزینه طاعت به تو داد و از همه فاسقان منع کرد و کلید معصیت به دست دیگران داد و در خزاین طاعت بر ایشان ببست بی آن که از ایشان جنایتی بود بلکه به عدل خود کرد بی آن که از تو خدمتی بود بلکه به فضل خویش کرد

پس هر که حقیقت توحید بشناخت هرگز وی را عجب نبود و عجب آن که عاقل درویش تعجب کند که جاهل را مالی دهد و گوید من عاقلم چرا مرا محروم کرد و این قدر نشناسد که عقل بهترین نعمتهاست و آن نیز وی را داده است اگر هر دو به وی دادی و آن دیگر را از هر دو محروم کردی به عدل نزدیک نبودی و باشد که این عاقل که شکایت می کند اگر گویند عقل خویش با مال وی بدل کن نکند

و زنی نیکو و درویش زن زشتی را بیند با پیرایه بسیار گوید این چه حکمت است که نعمت به زشتی که بر وی نزیبد و این مقدار نداند که آن که به وی داده است بهتر است و اگر هردو به وی دادی به عدل نزدیکتر نبودی و این چنان بود که پادشاهی یکی را اسبی دهد و دیگری را غلامی تعجب کند که اسب من دارم چرا غلام به دیگری می دهد این از جهل است و از این بود که داوود ع یک بار گفت بار خدایا هیچ شب نیاید که نه یکی از آل داوود تا روز نماز کند و هیچ روز نیاید که نه یکی روزه دارد وحی آمد که ایشان را این از کجا آید اگر توفیق من نبود اکنون تو را یک لحظه به خود بازگذارم چون به وی بازگذاشت آن خطا برفت که اندر همه عمر حسرت و ندامت آن بود و ایوب ع گفت بار خدایا این همه بلا بر من ریختی و یک ذره هوای خویش بر مراد تو اختیار نکردم میغی ناگاه پدید آمد و از آن منادی شنید به ده هزار آواز که آن صبر تو از کجا آمد چون بدانست پاره ای خاکستر بر سر کرد و گفت بارخدایا از فضل تو بود و توبه کردم و حق تعالی همی گوید و لو لا فضل الله علیکم و رحمته مازکی منکم من احد ابدا ولکن الله من یشاء اگر نه فضل ما بودی هیچ کس را به پاکی خود راه ندادیمی تا به کاری دیگر رسد و رسول ص از این گفت که هیچ کس به عمل خویش به نجات نرسید گفتند و نه تو گفت و نه من الا به رحمت حق تعالی و از این بود که بزرگان همی گفتند کاشکی ما خاکی بودیمی و یا خود نبودیمی پس کسی که این بشناسد وی خود به عجب نپردازد

غزالی
 
۴۱۳

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۹۹ - پیدا کردن پندار و علاج آن

 

... و بیخ اعمالی بداخلاق بد است و اصل آن بود که آن کنده شود بلکه مثال این چنان است که کسی باطن پلید دارد و ظاهر وی آراسته چون طهارت جای باشد که بیرون گچ کرده باشد و اندرون پراکندگی و نجاست یا چون گور آراسته که بیرون به نگار بود و اندرون مردار و چون خانه تاریک که شمع بر بام وی نهاده باشد و عیسی ع عالم بد را تشبیه کرده است و گفته چون ماشویی می باشد که آرد از وی همی فرو ریزد و سبوس اندر وی همی ماند ایشان نیز سخن حکمت می گویند و آنچه بد بود در ایشان همی ماند

و گروهی دیگر دانسته باشند که این اخلاق بد است و از این حذر باید کرد و دل از این پاک باید داشت ولیکن پندارند که دل ایشان از این پاک است و ایشان بزرگتر از آن باشند که به چنین چیزی مبتلا شوند که ایشان علم این از همه بهتر دانند و چون اندر ایشان اثر کبر پیدا آید شیطان ایشان را گوید این نه کبر است که طلب عز دین است اگر تو عزیز نباشی اسلام عزیز نبود و اگر جامه نیکو اندر پوشند و اسب و ساخت و تجمل سازند گویند این نه رعونت است که این کوری دشمنان اهل دین است که مبتدعان بدین کور شوند که علما با تجمل باشند

و سیرت رسول ص و ابوبکر و عمر و عثمان و علی رضی الله عنهم و جامه خلق ایشان فراموش کنند و پندارند که آنچه ایشان همی کردند خوار داشتن اسلام بود و اکنون اسلام به تجمل وی عزیز خواهند شد و اگر حسد اندر ایشان پدید آید گوید این صلابت حق است و اگر ریا پدید آید گوید این مصلحت خلق است تا طاعت بشناسند و اقتدا کنند و چون به خدمت سلاطین شوند گویند این نه تواضع است ظالم را که آن حرام است بلکه برای شفاعت مسلمانان است و مصلحت ایشان و اگر مال حرام ایشان بستانند گویند این حرام نیست که این را مالک نیست و اندر مصالح باید کرد و مصلحت اسلام اندر من بسته است و اگر انصاف دهد و حاسب برگیرد داند که مصلحت دین بیش از آن نیست که خلق از دنیا اعراض کنند و کسانی که به سبب وی اندر دنیا رغبت کرده باشند بیش از آن بود که از دنیا اعراض کرده باشند پس عز اسلام اندر نابودن وی بسته باشد و مصلحت آن است اسلام را که وی و امثال وی نباشند این و امثال این پندارها و غرورها باطل است و علاج و حقیقت این اندر این اصول که از پیش رفته است بگفته ایم و بازگفتن آن دراز بود

و گروهی خود اندر نفس علم غلط کرده باشند و آنچه از علم مهمتر بود چون تفسیر و اخبار و علم معامله دل و علم اخلاق و طریق ریاضت و آنچه اندر این کتاب بیاورده ایم و اعوان و آفات معامله راه دین و طریق مراقبت دل که این همه فرض عین است خود حاصل نکرده باشند و ندانند که این از جمله علوم است و همه روزگار یا اندر جدل و مناظره و یا اندر تعصب کلام یا اندر فتاوی خصومات خلق اندر دنیا و جمای علمها که وی را از دنیا به آخرت نخواند و از حرص با قناعت نخواند و از ریا به اخلاص نخواند و از غفلت و ایمنی به خوف و تقوی نخواند همه روزگار بدان مستغرق دارند و پندارند که خود علم همه آن است و هرکه روز به دین دیگر آورد از علم اعراض کرد و علم را مهجور گردانید و تفصیل این پندارها دراز است و اندر کتاب غرور اندر احیا آورده ایم که این کتاب تفصیل احتمال نکند ...

غزالی
 
۴۱۴

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۱۹ - حقیقت شکر

 

بدان که گفته ایم که همه مقامات دین با سه اصل آید علم و حال و عمل علم اصل است و از وی حال خیزد و از حال عمل خیزد و همچنین علم شکر شناخت نعمت است از خداوند و حالت شادی دل است بدان نعمت و عمل به کار داشتن نعمت است در آنچه مراد خداوند است و آن عمل همه به دل تعلق دارد و هم به زبان و هم این و تا جمله این معلوم نشود حقیقت شکر معلوم نشود

اما علم آن است که بشناسی که هر نعمت که توراست از حق سبحانه و تعالی است و هیچ کس را با وی اندر آن شرکت نیست و تا کسی را اندر میانه اسباب می بینی و می نگری و از وی چیزی می بینی این معرفت و این شکر تمام نبود که چون ملکی تو را خلعتی دهد و چنان دانی که آن به عنایت وزیر بوده است شکر تو ملک را صافی نباشد بلکه بعضی وزیر را بود و شادی تو همه ملک را نبود اما اگرچه دانی که خلعت و توقیع به تو رسید و توقیع به قلم و کاغذ بود این نقصان نیارد که دانی که قلم و کاغذ مسخر بود و با ایشان چیزی نبود بلکه اگر دانی که خزانه دار به تو رسانید هم زیان ندارد که دانی که به دست خزانه دار چیزی نباشد وی مسخر باشد چون فرمودند خلاف نتواند کرد اگر نفرماید نتواند داد وی نیز چون قلم است

و همچنین اگر نعمت روی زمین باران بینی و باران از میغ بینی و نجات کشتی از باد راست بینی شکر از تو درست نیاید اما چون بشناسی که باران و میغ و باد و آفتاب و ماه و کواکب و هرچه هست همه در قبضه قدرت خداوند چنان مسخرند که قلم در دست کاتب که قلم را هیچ حکمی نباشد این در شکر نقصان نیاورد ...

... و برای این گفت رسول ص سبحان الله ده حسنت است لا اله الاالله بیست حسنت و الحمدلله سی حسنت این حسنات نه حرکات زبان است بدین کلمات بلکه آن معرفتهاست که این کلمات عبارت از آن است این است معنی علم شکر

اما حال شکر آن فرح است که اندر دل پدید آید از این معرفت که هرکه از کسی نعمتی بیند به وی شاد شود ولکن این شادی از سه وجه تواند بود که اگر ملکی به سفری خواهد شد چاکری از آن خویش را اسبی دهد اگر این چاکر شاد شود به سبب اسب که وی را به اسبی حاجت بود بیافت این شادی نه شکر ملک بود اگر این اسب در صحرا یافتی خود همچنین شاد شدی دیگر آن که شاد بدان شود که بدین عنایت ملک در حق خود بشناسد و وی را امید نعمتهای دیگر افتد این شادی است به منعم لکن نه از برای منعم بلکه برای امید و انعام وی این جمله شکر است ولکن ناقص است

درجه سیم آن که شاد بدان بود که این اسب برتواند نشست تا به خدمت ملک رود و وی را می بیند که از وی خود جز وی چیزی دیگر نمی خواهد این شادی به ملک باشد و این تمام شکر بود همچنین کسی که خدای تعالی وی را نعمتی دهد و بدان نعمت شاد شود نه به منعم این نه شکر بود و اگر به منعم شاد شود ولکن بر آن که دلیل رضا و عنایت گردد این شکر بود ولکن ناقص بود و اگر از آن بود تا این نعمت سبب فراغت دین شود تا به عبادت و علم پردازد و طلب قرب کند به حضرت وی این کمال شکر بود و نشان این آن بود که هر دنیا که وی را از وی مشغول کند بدان اندوهگین شود و آن نعمت نشناسد بلکه نارسیدن آن نعمت شناسد و برای آن شکر کند

پس به هیچ چیز که یاور نباشد در راه دین بدان شاد نشود و برای این گفت شبلی علیه الرحمه که شکر آن بود که نعمت را نبینی منعم را بینی و هرکه را لذت جز در محسوسات نبود چون شهوت شکم و چشم و فرج از وی این شکر ممکن نشود پس کمتر از آن نبود که اندر درجه دوم بود که اول درجه آن جمله شکر نیست ...

... و غرض سلف که یکدیگر را گفتندی چگونه ای این بودی تا جواب به شکر بودی و هم گوینده و هم پرستنده در ثواب شریک بودندی و هرکه شکایت کند بزهکار باشد اگرچه در بلا بود و چه زشت تر از آن که از خداوند همه عالم گله کند به مدبری که به دست وی هیچ چیز نبود بلکه به بلا شکر باید کرد که باشد که آن سبب سعادت وی بود و اگر نتواند باری صبر کند

و اما عمل به تن آن است که همه اعضا نعمت است از جهت وی اندر آن به کار داری که برای آن آفریده است و همه را برای آخرت آفریده است و محبوب وی از تو آن است که بدان مشغول باشی چون نعمت وی در محبوب وی صرف کردی شکرگزاردی باز آن که او را در آن هیچ حظ و نصیب نیست که وی از این منزه است لکن مثل این چنان است که پادشاهی را در حق غلامی عنایتی باشد و آن غلام از وی دور بود وی را اسب فرستد و زاد راه فرستد تا به نزدیک وی آید و به سبب نزدیکی با حضرت وی محتشم شود و درجه ای بلند یابد و پادشاه را دوری و نزدیکی در حق خویش هردو یکی بود که در مملکت وی از وی چیز نیفزاید و نکاهد لکن از برای غلام خواهد تا وی را نیک افتد که چون ملک کریم بود نیک افتاد همه خلق را خواهان بود برای ایشان نه برای خویش پس اگر آن غلام به راست نشیند و روی به حضرت ملک آورد و زاد در راه به کار برد شکر نعمت اسب و زاد گزارده بود و اگر برنشیند و پشت بر حضرت ملک کند تا دورتر افتد کفران نعمت آورده باشد و اگر معطل بگذارد و نه نزدیکتر شود و نه دورتر هم کفران بود اگرچه بدان درجه نبود

همچنین چون بنده نعمت خدای تعالی در طاعت وی به کار دارد تا بدان درجه قربت یابد به حضرت الهیت شاکر بود و اگر در معصیت خرج کند تا دورتر شود کفران بود و اگر معطل بگذارد یا اندر تنعم مباح کند هم کفران بود اگرچه بدان درجه نبود همچنین چون بنده نعمت خدای تعالی در طاعت وی به کار دارد تا بدان درجه قربت یابد به حضرت الهیت شاکر بود و اگر در معصیت خرج کند تا دورتر شود کفران بود و اگر معطل بگذارد یا اندر تنعم مباح کند هم کفران بود اگرچه بدان درجه نبود و چون معلوم شد که شکر هر نعمتی بدان باشد که در محبوب حق تعالی صرف کند این نتواند الا کسی که محبوب حق تعالی از مکروه بازشناسد و این علمی دقیق است و باریک تا حکمت آفرینش در هر چیزی نشناسد این معنی معلوم نشود ...

غزالی
 
۴۱۵

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۷۲ - اصل هفتم

 

... و اگر می داند ولکن نمی داند که میان ایشان جمع چون باید داشت چون کسی بود که سرمایه دارد ولکن بازرگانی نداند و شرح حقیقت این دراز است و در این یک مثال بگوییم کسی که خواهد که بداند که آخرت بهتر از دنیا نتواند تا آنگاه که دو چیز نداند از دنیا یکی آن که بداند که باقی از فانی بهتر دیگر آن که بداند که آخرت باقی است و دنیا فانی چون این دو اصل بدانست به ضرورت این دیگر علم که آخرت بهتر از دنیاست از وی تولد کند و بدین تولد نمی خواهیم آن که معتزله می خواهند و شرح این دراز است

پس حقیقت همه تفکرها طلب علم است از احضار دو علم در دل ولکن چنان که از دو اسب که جفت گیرند گوسپندی تولد نکند همچنین از هردو علم که باشد هر علم که خواهی تولد نکند بلکه هر نوعی را از علم دو اصل دیگر است تا آن دو اصل در دل حاضر نکنی این فرع پدید نیاید

غزالی
 
۴۱۶

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۷۹ - حقیقت توحید که بنای توکل بر وی است

 

... درجه اول آن است که به زبان لااله الاالله بگوید و به دل اعتقاد ندارد و این توحید منافق است درجه دوم آن که معنی این به دل اعتقاد کند چون عامی یا به نوعی از دلیل چون متکلم

درجه سوم آن که به مشاهده بینند که همه از یک اصل می رود و فاعل یکی بیش نیست و هیچ کس دیگر را فعل نیست و این نوری بود که در دل پیدا آید در آن نور این مشاهده حاصل آید و این نه چون اعتقاد عامی و متکلم بود که اعتقاد ایشان بندی باشد که بر دل افکنند به حیلت تقلید یا به حیلت دلیل و این مشاهده شرح دل بود و بند همه برگیر و فراق بود میان کسی که خویشتن را بر آن دارد و یا اعتقاد کند که فلان خواجه در سرای است به سبب آن که فلان کس می گوید که در سرای است و این تقلید عامی بود که از مادر و پدر شنیده باشد و میان آن که استدلال کند که وی در سرای است به دلیل آن که اسب و غلام بر در سرای است

و این نظیر اعتقاد متکلم بود و میان آن که وی را در سرای به مشاهده ببیند و این مثل توحید عارفان است و این توحید اگرچه به درجه بزرگ است ولکن در وی خلق را می بیند و می داند پس در این بسیار کثرت هست تا دو می بیند در تفرقه باشد و جمع نبود و کمال توحید درجه چهارم است که جز یکی را نبیند و همه را خود یکی بیند و یکی شناسد و تفرقه را بدین هیچ راز نبود و این را صوفیان فنا گویند در توحید چنان که حسین حلاج خواص را دید که در بیابان می گردید گفت چه می کنی گفت قدم خویش در توکل درست می کنم گفت همه عمر در آبادانی باطن بگذاشتی پس در توحید کی رسی ...

غزالی
 
۴۱۷

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۱۰۱ - پیدا کردن حقیقت نیکویی که چیست

 

بدان که کسی که به بهایم نزدیک است و راه جز به احساس چشم ندارد باشد که گوید نیکویی هیچ معنی ندارد جز آن که روی سرخ و سپید و اعضای متناسب بود و حاصل آن با شکل و لون آید و هر چه شکل و لون ندارد ممکن نبود که نیکو بود و این خطاست چه عقلا گویند که این خطی نیکوست و آوازی نیکو و اسبی نیکو و سرای و شهری نیکو و باغی نیکو پس معنی نیکویی آن بود که هر کمال که به وی لایق بود حاصل بود و هیچ چیز درنیابد و کمال خط تناسب حروف وی بود و دیگر معانی و شک نیست که در نگریستن به خط نیکو و سرای نیکو و اسب نیکو لذتی است

پس نیکویی به صورت روی مخصوص نیست لکن این همه محسوس است به چشم ظاهر و باشد که کسی بدین اقرار دهد ولکن گوید که چیزی که به چشم آن را نتوان دید نیکو خیالات جهل است که ما می گوییم که فلان خلق نیکو دارد و مروتی نیکو دارد و گویند علم با ورع سخت نیکو بود و شجاعت با سخاوت سخت نیکو بود و پرهیزکاری و قناعت و کوتاه طمعی از همه چیزی نیکوتر این و امثال این معروف است و این همه به چشم ظاهر نتوان دید بلکه به بصیرت عقل در توان یافت ...

غزالی
 
۴۱۸

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۱۲۴ - درجات طول امل

 

... و در جمله خلق در این متفاوتند و هرکه امید یک ماه بیش ندارد وی را فضل است آن که امید چهل روز دارد مثلا و اثر آن در معاملت وی پیدا آید که کسی را دو برابر باشد غایب یکی تا ماهی دو رسد و یکی تا سالی تدبیر کار این کند که تا ماهی می آید و در تدبیر آن دیگر تاخیر کند پس هر کسی باشد که پندارد که کوتاه امل است ولکن نشان آن شتاب و مبادرت است به عمل و به غنیمت داشتن یک نفس که مهلت می دهند چنان که رسول ص گفت پنج چیز بیش از پنج چیز به غنیمت گیرید جوانی پیش از پیری و تندرستی پیش از بیماری و توانگری پیش از درویشی و فراغت پیش از شغل و زندگانی پیش از مرگ و گفت دو نعمت است که بیشتر خلق مغبونند در آن تندرستی و فراغت

و رسول ص چون اثر غفلتی دیدی از صحابهمنادی کردی میان ایشان که مرگ آمد و آورد اما شقاوت و اما سعادت و حذیفه می گوید هیچ روز نیست که نه بامداد منادی می کند که ای مردمان الرحیل الرحیل و داوود طایی را دیدند که به شتاب می شد به نماز گفتند این چه شتاب است گفت لشکر در شهر است منتظر منند یعنی مردگان گورستان تا مرا نبرند برنخواهند خاست از اینجا ابوموسی اشعری به آخر عمر جهد بسیار همی کرد گفتند اگر رفق کنی چه بود گفت اسب را که بدوانند همه جهدهای خویش به آخر میدان بکند و این آخر میدان عمرم است که مرگ نزدیک رسید از این جهد هیچ بازنگیرم

غزالی
 
۴۱۹

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۱۲۶ - داهیه های جان کندن

 

... و سلیمان بن داوود ع گفت ملک الموت را که چرا میان مردمان عدل نکنی یکی بزودی می بری و یکی را بسیار می گذاری گفت این به دست من نیست بر نام هر یکی صحیفه ای به دست من دهند چنان که فرمایند می کنم

وهب بن منبه گوید پادشاهی یک روز نشست جامه می درپوشید صد گونه جامه بیاوردند تا آنچه نیکوتر بود برنشست پس در موکبی عظیم بیرون آمد و از کبر به هیچ کس نمی نگرید ملک الموت بر صورت درویشی شوخگن جامه پیش وی آمد و بر وی سلام کرد جواب نداد لگام اسب وی بگرفت گفت دست بدار مگر نمی دانی چه می کنی گفت مرا حاجتی است گفت صبر کن تا فرود آیم گفت نه اکنون گفت بگوی سر فراگوش وی برد و گفت منم ملک الموت آمده ام تا همین ساعت جانت بستانم پادشاه را رنگ از روی بشد گفت چندان بگذار تا با خانه شوم و زن و فرزند را وداعی کنم مهلت ندارد و در حال جانش بستد و از اسب بیفتاد

و ملک الموت ع از آنجا برفت مومنی را دید گفت با تو رازی دارم گفت چیست گفت منم ملک الموت گفت مرحبا دیری است در انتظار توام و هیچ کس عزیزتر از تو نزدیک من نخواست آمدن هین جان برگیر گفت اول حاجتی و کاری که داری بگذار گفت من هیچ کار مهم تر از این ندارم که خداوند خویش را بینم اکنون بر آن حال که تو خواهی جان من برگیر و گفت نصبر کن تا طهارت کنم و نماز کنم در سجود جان من برگیر چنان کرد ...

غزالی
 
۴۲۰

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۲ - کشته شدن نیو بدست کنازنگ گوید

 

... چه زوبین برون رفت بازاو پشت

چه کوه از بر اسب غلطید نیو

به میدان روان شد کنازنگ دیو ...

عثمان مختاری
 
 
۱
۱۹
۲۰
۲۱
۲۲
۲۳
۱۱۷