گنجور

 
عثمان مختاری

زمین را بخون لعل گون ساختند

تو گفتی فلک را نگون ساختند

کنازنگ زوبین هندی گرفت

بر نیو آمد چو دیو شکفت

چنان زدش بر سینه زخم درشت

چه زوبین برون رفت بازاو پشت

چه کوه از بر اسب غلطید نیو

به میدان روان شد کنازنگ دیو

چه شد کشته نیو اندران رزمگاه

سپاهش گریزان بشد پیش شاه

شنیدند آن نامدارن ازوی

برفتند پیش یل جنگجوی

بگفتند توپال خنجر گزار

پیام آوریده بر شهریار

چه فرمان دهد سرور انجمن

بگفتا کش آرید نزدیک من

ببردند آنرا بر شاه نو

چه توپال آمد بر شاه کو

زمین را ببوسید گفتا بدوی

که ای نامورشاه آزاده خوی

درودت رسانم بهیتال شاه

همی گویدت ای سرافرازگاه

دو هفته است کاشوب جوئیم و جنگ

پی کین بهر سوی بربسته تنگ

دمی پهلوانان نیاسوده اند

یکی جام با هم نپیموده اند

نه با کام دل هیچ پرداختند

نه یک لحظه خوان خورش ساختند

نه از بستر خواب یکدم غنود

نه کس از میان تیغ کین برگشود

سپه را چنین جام می آرزوست

اگرچه بسی را شما تندخوست

دو هفته کنون رامش آریم و جام

وز آن پس بکوشیم از بهرنام

چه بشنید گفتار مرد دلیر

بدو گفت کای مرد برنای خیر

ز من شاه را گوی پاسخ چنین

که هر چند خواهی تو رامش گزین

به چنگ از سر کار خواهی سپاه

نپیچیم ما سر ز فرمان شاه

چه آن گفته بشنید توپال زود

بر شاه هیتال آمد چه دود

بیامد بر شاه و آن باز گفت

چه بشنید هیتال این درشگفت

بفرمود تا مؤبد آمد به پیش

نشاندش به نزدیکی تخت خویش

 
sunny dark_mode