گنجور

 
۴۰۲۱

بهاء ولد » معارف » جزو اول » فصل ۳۰

 

... و این سی روز روزه سی چوبی ست که مر دیو نفس را می زنی و چند روز در حبس و بی مرادیش می داری در سالی یک ماه تا نیک بی خرد نشود بهکبارگی سر از فرمان نکشد و میلی کند به حصارچه نماز و شهرستان روزه و ربض صبر و برج های حج و خندق عتاق و عهود وثاق ایمان و موضع صلح و جنک نکاح و طلاق و جراحان دیات و چاوشان تسابیح و جانداران کلمات طیبه و استغفار و لشکر حسن خلق و سیرت خوب

اکنون اگر تو موضع مستحب را بمانی تا خصم بگیرد جنگ جای سنت را از دست تو بستاند و اگر سنت را از دست تو بستاند فریضه را از دست تو بستاند و اگر فریضه را نیز از تو ببرد شاه ایمانت را مات کند

و یا ایمان تو چون تنه درختی ست برهنه کسی نداند که بیخ او گرفته است یا نی برگ اقرار بباید و میوه و شاخه های آن بباید تا از آن فایده باشد و در سایه و در اس او بنشینی و بآسایی

بهاء ولد
 
۴۰۲۲

بهاء ولد » معارف » جزو اول » فصل ۳۵

 

... علم علم و ادراک را به دست تو می دهند تا از خود سلطانی نکنی و بدان که این امیری به تو کسی دیگر داده است همان زمان که این علم علم و ادراک را بدست تو می دهند می نگر که می دهد و از به هرچه می دهد از بهر آن می دهد تا با یاغی جنگ کنی نه آنکه بروی یاغی شوی

این علم ادراک آرزوها از در پنج حس تو درآوردند و راه های دیگر از اندرون تو گشادند تا بعضی ادراک را از آن راه به نزد تو آرند از جوع و محبت و شهوت اگرچه این درها بسته شود این ادراک را در تو پیدا می کنند چون شمع و به هر گوشه پیش تو می گردانند تا چون بر این خزاین واقف شوی خدمت خداوند خزینه کنی تا تو را عطاها دهد و شمع دانش تو را بدان جهان بزوایا پدید کند خود شمع ادراک تو را در این خزاین از پیش تو می برند آخر این ادراک و نظر روح تو چون چراغی ست که الله به هر جای و در هر گوشه می گرداند تا موجودات آن زاویه تو را مکشوف می شود تو چرا چون دزدان درمی افتی و خود را پرباد می کنی تا بروی

از باد کسب و کار و تدبیر تو به همه کوی ها فرودویدی از مقامری و قلاشی و خدمتگری و بناآوردن و تحصیل علم و تحصیل مراد پس تو نتوانی از خزینه ما چیزی بیرون بردن تو همه حیل ها بکن تا از ادراک فرومانی و خزینه ما به سلامت بماند لکیلا یعلم من بعد علم شییا

تو هر گامی که می روی تدبیری و کاری بر خود می نهی تا گرانبار می شوی از سوداهای دنیا که داری تو چنگ در حیات دنیا در زده و می پیچی و درمی آویزی تا از تقدیر افنای ما بستانی و یقین می دانی که بس نیایی و همچنان درمی آویزی ناصیه تو را گرفته ایم به عالم غیب می بریم که بیا تا ببینی آنچه تو را وعده کرده ایم و تو منکر می شده و همچنانک ماهی درشست مانده باشد در آب و در دریا و از عالم آب به عالم خاکش می آرند و او سر می پیچاند تا نبیند جز آن عالمی که در وی است تو نیز به هر کو می روی و قوتی می کنی بهر شغلی تا سر از عالم غیب بکشی ای بیچاره از بس که همه روز کاروان سودای فاسد برمی گذرد از سینه تو جمله نبات خیر و اوصاف پسندیده تو را پی کوب کردند و ستوران این کاروان خوردند اکنون نومید مباش به توبه گرای و زمین دل را شیار کن وزیر و زبر کن و اوصاف بد و سختی را به زیر آر و نرمی را بر زبر آر و هر خون زیادتی و سودای فاسد چون خشتی است که هر ساعتی چون سد اسکندر می کنی که یاجوج و مأجوج می لیسند آن را و باز آن سد همان است همچنانک مجاهده می کنی تا سد عصیان را براندازی به توبه و باز توبه را در تسویف می افکنی روز دیگر می بینی که سد عصیان چون کوه گشته باشد و آن رقت رفته و آن ندم نمانده و دل سیاه شده

با این همه تو نومید مشو از حضرت باری آن دی دیوانه چون ترک غارتی خشم آلود فرود آید و حل های سبز را از سر درختان برکشد و به تیغ میوه ها را از سرهای اشجار دراندازد و برگ ها و نواها را غارت کند درخت برهنه و بی برگ لرزان و عاجز و متحیر بماند دست به دریوزه دراز کرده باز در بهار چون آب فرستیم همه خلعت های او را بازدهیم اجزای تو نیست تر از نوای اشجار نشود چگونه به تو باز ندهند عجب اگر شربت حیوة دنیا را از بهر چاشنی به تو فرستادند از همینقدر مست شدی و ترک خریداری آن جهان بگرفتی مست آن باشد که آسمان از زمین نشناسد تو نیز درکات زمین را از درجات علیین بازنمی شناسی اکنون چون الله عدل است اینکه تو از جهان پاره پاره خوردی و می خوری همچنان تو را نیز پاره پاره کنند و از تو هم بخورند از کژدم و مار و مور و پرنده و بر آش جهان تو را نواله نواله کنند همچنانک نواله جهان را از تو باز ستدیم تو را از جهان باز توانیم ستدن

تو هر کاری و صلاحی و هر نمازی که کنی و هرچه ورزی از بهر روز مرگ و راحت سپس مرگ و راحت آن جهانی باید کرد که راحت این جهانی بی این همه حاصل می شود چون دنیا بی این حاصل می شود و آن جهانی بی این خیرات و ورزش حاصل نمی شود پس هرچه کنی از بهر آن جهان کن از احوال این جهان هرچه به خاطرت می آید نظر از آن کوتاه می کن تا تو را به از آن دهد از آن که محال باشد که الله منظور تو را و مصور تو را از تو بستاند و به از آنت بازندهد تو وقتی که در نظر خود صورتی می گیری چون نظر تو از آن صورت برون می آید الله صورت دیگر می دهد نظر تو را پس چه عجب باشد که اگر روح تو از این صورت برون آید صورت دیگرش دهد که به ازین صورت باشد و بی نهایت باشد و تو نظر خود را ببینی که در میان آن صورت بی نهایت چگونه می پرد و چگونه می رود

و الله اعلم

بهاء ولد
 
۴۰۲۳

بهاء ولد » معارف » جزو اول » فصل ۴۰

 

قال النبی علیه السلام کلکم راع و کلکم مسیول عن رعیته

گفتم میر را که تو همچون بوتیماری که سر فروکرده و همت و وهم دربسته که مرا این می باید و آن می باید چون کژ پایک که گرد آب می گردد و کرمکی می جوید تو گرد جهان می گردی و قدم به تأمل و تأنی برمی داری و می نهی و جاه و مال می طلبی اگر از بهر آن می طلبی تا خداونده باشی و اینها به فرمان تو باشد درآمدن و در رفتن محال می طلبی زیرا که چندین هزار آدمی خداونده نشدند تو نیز هم نشوی آخر کدام صحت به فرمان تو آمد و به فرمان تو رفت و کدام فرزند به فرمان تو آمد و به فرمان تو رفت تا چنین مغرور شدی و غلط افتادی پس معلوم شد که خداوندی نتوانی گرفتن اکنون چه کارجویی می کنی یعنی کار دیگران چه می کنی بی آنکه تو را بفرمایند و اگر چنگ در کار به فرمان می زنی در ولایت کسی می خواهی تا آشنا و چاکر باشی خداوند آن ولایت را و نمی دانی که اینها را که می گیری به امانت و عاریت می گیری و شبانی می کنی و گوسفندان خداوند آن ده می ستانی تا نیکو داری و نگاه داری و تو نمی دانی که هرچه بیش طلبی بار تو بیش شود و کار تو مشکل تر بود چو در عهده اینقدر امانت درمانده ای دیگر چه می طلبی بنگر در این امانت و عاریت ها که داری اگر صیانتی بجای می آری دیگر می طلب و اگر خیانت می کنی دیگر مطلب

اکنون حاصل این است که با درستی و راستی استوار باش تا باطل و نادرست تو را نرباید و بدان که باطل و نادرست صف کشیده اند و به سوی تو حمله می آرند و خود را بر تو عرضه می دهند اما چه غم چو در چشم و حواس تو حق برقرار خود است اکنون حیات دنیا باطل است از آنکه باطل آن باشد که می نماید و چیزی نباشد همچون سحر که بنماید و چون چشم بمالی آن خیال نمانده باشد و همچنانکه در تاریکی دیو چون مناره می نماید چو لا حول کنی هیچ نپاید و این حیات دنیا و خوشی دنیا صف زده است از مشرق تا مغرب از عمل ها و شهوت و نهمت و آرزوی فرزندان و شره جمعیت و خویش و تبار و آبروی و زینت و زبردستی و این همه بر تو حمله می آرند و از این خیال های فایده دنیاوی چندین بار دیدی که آمدند و رفتند و هیچ نمانده است و حاصل آن خاکی یا عقوبتی بوده باشد اما سعادت تو به آخرت و به طلب آخرت باز بسته است اکنون نسبت تو به خاک است و خاک را چه اثر باشد همچنانکه خاک را چه خبر است از نسبت تو به وی و خاک را از تو چه کمال و تو را از خاک چه کمال و دور تو نیز گذرد و خاک شوی پس خاک را از خاک چه اثر شود

دیدی که دنیا حیات نمود و لیکن هیچ نبود اکنون چو این باطل تو را از حق می کند تو در دست وی اسیر باشی اگر فرصت یابی بگریز به حق بازآی که توبه عبارت از این است تو که عمارت و بنا را دوست داری چون دلت آنجا نیارامد باز به دست خود خراب می کنی و جاییت که دل بیارامد بنا درمی افکنی و اگر جایی نه ایستی و دلت فرونیاید در بنای تن خود و قالب خود تدبیر می کنی و صحت وی می ورزی پس چنان باشد که در زمین مردمان و بر چه ویران بنا می افکنی باری بنا چنان افکن که اگر خداونده بیاید و آن را ویران کند چوبی بماند که با خود ببری نمیبینی اهل خرگه را به هر کجا که روند بنا با خود ببرند اکنون چنان باش که شقهای خیمه ات را چون فروگشایند جایی دیگر باز توانی گشاییدن و برآوردن یعنی کالبد را چنان برآر که چوب وی در جای دیگر خرج شود چنانکه نحل جانت که در سنبل حواس خمسه ذلل می رود و از رنگ های آدمی می گیرد و از بوی های سخن می گیرد و از مزه های طعام می گیرد و به لعاب خود خانه کالبد را ترتیب می کند

و الله اعلم

بهاء ولد
 
۴۰۲۴

بهاء ولد » معارف » جزو اول » فصل ۴۸

 

موفق پرسید که رجب چه باشد و یا رجب را اصم چرا گفت

گفتم رجب درخت گل صد برگ است اما رجب به سر زبان تو چون ربابک کلکین است که به دست بچگان است مردی دهقان چون دربند کشت و درود باشد قدر زمین خوش را بداند اما مردی که در آن کار که کشت و درود است چیزی نداند او را چه زمین شوره و چه زمین خوش

مردی هواشناس باید تا فرق کند میان هواها و معتدل را از غیر معتدل جدا کند بر لب دریا بار نظارگیان نشسته باشند و غواصان سنگ و در برمی آرند تفاوت به نزد ایشان سهل نماید اما بازرگانانی که از دوردست آمده باشند آن تفاوت درها را می دانند و خوششان می آید صدف که قطره آب می گیرد در آنجا خداوند حال آن آب را می گرداند تا در می شود پرده گیان با جمال باید که آسیب آن در چون با گوش و بناگوش ایشان باشد قدر آن در بدانند و جمال خود را به قیمت کامله بفروشند اکنون اصل آب هواست چون آب را تنگ تر کنی هوا گردد دلیل بر آنک چون آب را بجوشانی هوا گردد و به چشم ننماید گویی که نیست شده چون آبی را درمی گرداند و هوا می گرداند اگر هوای نفس تسبیح تو را به طبع و رغبت بگیرد و حور عین کند و یا به دست فرشته بازدهد تا آن در ثمین حوران عین گردد چه عجب باشد

اکنون تعظیم کنید باری را در این ماه تا شما را شفیع باشد چنانکه سوار بتازد گرد از سم اسب وی انگیخته شود و چون چادر در یکدیگر بافته شود سوار عزم شفاعت چون بتازد از صحن سینه گرد چون غبار هوا و باد برخیزد و در یکدیگر چون زنجیر دربافته شود و آن عبارت از شفاعت آید و اگر این هوای رجب متسلسل شود به قوت باد بر تقطیع خاص و شفاعت می کند بود آن چه عجب باشد

هرکسی را از بادهای هوا بر تقطیع خاص پرده داده اند تا عبارت او گردد و هریکی از عبارت یکدیگر را ندانند

و لکن لا تفقهون تسبیحهم و اگر چنگ کوژپشت فلک که تارهای هوای او در دامن زمین بسته است اگر زخمه بادی برآن زند و او در آواز آید چه عجب که در آن آوازنواخ ها و معنی ها باشد

اکنون این ماه رجب را اصم از بهر آن گفت که تو کر باشی در این ماه یعنی در باغ درونت را باز منه تا میوه هات را غارت نکنند و تا بادهای مشاغل خارها و خاشاک ها و خسک ها نیارد و بر زبر سبزه خوشدلی تو و گلستان نفس تو نپاشد تا هر گامی که بنهی خسته نگردی تو خود گل را و آب حیات را که بی خاشاک و خار است در خود نمی بینی چون خاشاک را باد به روی آب حیات طیبه افکند بعد از آن از آن آب به جز خس به دست تو نیاید زینهار تا بوستان نفس را نیک نگاهداری تا راحت آن به تو بماند اگر کسی درآید و همچون زمستان پی کوب کند تو را چه حاصل آید

اکنون تو اینچنین زمستانی را بر روی ربیع طبع خویش فروگذاشته اثر خوشی آن را چگونه یابی پس روزه دار که روزه جوی را پاک کردن است تا آب زلال رقت در آنجا روان شود و سبزه خلد برین را از وی مددی باشد آخر آب را از زیر عرش به جهان می رسانند و این آب را از اینجا به زیر عرش می رسانند ...

بهاء ولد
 
۴۰۲۵

سراج قمری » گزیدهٔ اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳

 

... چشمی از راه صفا و دل مردم سازی

نه چو گوشی تو که او بسته ی زیور گردد

به زرو سیم جهان مرد توانگر نشود ...

... به دمی قصر تو چون عمر مبتر گردد

هرچه بنیاد وی از باد بود همچو حباب

به یکی لحظه خراب از کف صرصر گردد ...

سراج قمری
 
۴۰۲۶

سراج قمری » گزیدهٔ اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴

 

... هردم چنار دست به داور برآورد

زلف تو سر فروشده ی بنگرچه می کند

خاصه نعوذبالله اگر سربرآورد ...

... آن را که سر زحلقه ی عهدش کشیده بود

زنجیر بسته بر صفت در برآورد

یأجوج فتنه راه نیابد به موضعی ...

سراج قمری
 
۴۰۲۷

سراج قمری » گزیدهٔ اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰

 

... گرخنده زند هرکس از نکته ی سرد تو

غره چه شویکانکس بنمود ترا دندان

سختی دل تو برد آی رخ افسان را ...

... دل خرمیت باید رو سوخته ی حق شو

پرخنده لبی باید بسته به دلی بریان

تا کسوت شاهات را چون طوق کنی از زر ...

... سختی کش و تلخی چش خونین دل و سنگین جان

کبر است بلاس سر بنگر به حباب آنک

کز باد سرش بینی عمر آمده در نقصان ...

... گل گفتبلی لکن رنگین و تر دامن

ای دستخوش مجلس ای خارنه بستان

دعوی سری کردی تا لاجرمت عالم

برباد دهد زین روی از بن بکند زان سان

من خاکیم و باشم با خاک زمین همبر ...

سراج قمری
 
۴۰۲۸

سراج قمری » گزیدهٔ اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲

 

... که اوفتاده به دست خسیس خون خواری

عظیم غبن بود زاده ی فریشتگان

اسیر حرب شیاطین شده بدین خواری ...

... هزار میخ فلک را نداری استحقاق

از آنکه بسته ی این هرچهار مسماری

مکار همچو خران تخم کاهلی اینجا ...

... پی درودن این تخمها که می کاری

غبار گرد بناگوش تو پدید آمد

بپرس کزچه سببزانکه اهل افساری ...

... سرای خلد زبهر تو در گشاده و تو

به بند مانده میان چهار دیواری

یقین شناس که در دست چرخ و بر تن خویش ...

... زخون عقیق شود چشمه های کهساری

شود زخون عزیزان بنان تورنگین

اگر به دست خود این خاک را بیفشاری ...

سراج قمری
 
۴۰۲۹

سراج قمری » گزیدهٔ اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳

 

... زشرم مرده ام ارنی کجام زنده گذاری

عذاب بنده همین بس که دور داریش از خود

چنانکه دیو لعین را قضا ز رحمت باری

از آنکه همچو زبانم شکسته بسته ی محنت

چو ریر نیست گزیرم ز زخم و ناله و زاری ...

سراج قمری
 
۴۰۳۰

سراج قمری » گزیدهٔ اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴

 

اشک طوفان سیل کو تا داد گریه دادمی

رفتمی و گریه را بنیاد نو بنهادمی

چشم تنها نه که تن با گونه ی خون کردمی ...

... ور من آنجا بودمی بر روی تو جان دادمی

بنده ی من بودی وگر زنده ماندی یک دو روز

پیش رویت مردمی وز هرچه هست آزادمی ...

... گرنه چون ویرانی از گنج غمت آبادمی

داد خویش از مرگ مردم خوار تو بستاندمی

گرنه مانند شهیدان کشته ی بیدادمی

چون فلک بنیاد عمر تو برافکنده است کاش

من به سر بر خاک و روبرو خاک چون بنیادمی

تا بدانجا رفت فریادم که منزلگاه توست ...

... از برای تحفه گر ممکن بدی والله که جان

بر طبق بنهادمی پیش تو بفرستادمی

سراج قمری
 
۴۰۳۱

سراج قمری » گزیدهٔ اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۵

 

هنوز آب صفت پای بسته لایی

گمان مبر که محل صفای الایی ...

... فرشته گردی اگر روی درکشی از خلق

زتن بری شوی از بندگی بیاسایی

چو شمع اگر ز زرت تاج و تخت می باید ...

... بلای یوسفی و محنت زلیخایی

به خیط دهر سپید و سیاه چون بنجشک

شده مقید و چون طفل در تماشایی

به بوستان الهی کجا رسی فردا

که پای بسته ی امروز ودی و فردایی

زمبدأ و زمعادت خبر نه گر پرسند ...

سراج قمری
 
۴۰۳۲

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۳

 

حلقه زلف یار دام بلاست

دل درو بسته ایم عین خطاست

کار دل بهتر است کو شب و روز ...

... کز مقیمان آستان عناست

تا بت من به دلبری بنشست

قلم عافیت زما برخاست ...

... وانک بر آستان میمونش

از کمر بستگان یکی جوزاست

مسند قدر و کامرانی اوست ...

... از نسیم صبای دولت تو

گلبن مکرمت به نشو و نماست

گر زبان قضا فرو بندد

نوک کلک تو ترجمان قضاست ...

ظهیر فاریابی
 
۴۰۳۳

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۶

 

... الفاظم از لطافت آن همچو شکر است

در هر صفت که چون کمرت بر تو بسته ام

همچون میانت معنی باریک مضمر است ...

... هر فتح کاسمان نهدش منتهای کار

چون بنگری مقدمه فتح دیگر است

آن صفدری که بخت جوان چون سپهر پیر ...

... روباه را چه طاقت زور غضنفر است

بنیاد ملک و دین همه معمور شد چنانک

با سقف آسمان ز بلندی برابر است ...

... از صد گلت یکی نشکفته است باش تو

کاکنون هنوز گلبن بخت تو نوبر است

تو مملکت به لشکر و عدت نیافتی ...

ظهیر فاریابی
 
۴۰۳۴

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۲۲

 

... دلم به مدح خداوند مجددین بر زد

محمد بن علی اشعث آنک همت او

سرای پرده به ایوان هفتمین بر زد ...

... فلک هزار دم سرد با انین بر زد

مخالف تو به مکر زمانه دل در بست

چنانک تکیه مقامر به کعبتین بر زد ...

ظهیر فاریابی
 
۴۰۳۵

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۲۴

 

... چون در کنف عدل شه دادگر آمد

اقبال غلامانه میان بست به خدمت

در بارگه خسرو جمشید فر آمد ...

... درکام به شیرینی شهد و شکر آمد

بنهاد به پیشش کله کبر و کمر بست

هر شه که سزاوار کلاه و کمر آمد ...

... چون صفحه تیغ تو سراسر گهر آمد

تو شاه هنر پرور و من بنده هنرمند

این هردو بیکباره چرا بی اثر آمد ...

ظهیر فاریابی
 
۴۰۳۶

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۲۶

 

... الا به بوی لطف تو مشاطه چمن

زلف بنفشه بر رخ گلزار نشکند

بر نردبان رفعت تو وهم کی شود ...

... نقدی که در ترازوی معیار نشکند

عهدی که با تو بست سعادت به هیچ دور

تا روز حشر گنبد دوار نشکند ...

... تیغ تو صف دشمن و حکم تو دست چرخ

آسان اگر ببندد دشوار نشکند

شب نگذرد که صورت قهرت خیال خواب ...

... نطقم در خزانه اسرار نشکند

تا نقش بند کسوت این چار کارگاه

این هفت آلت است که در کار نشکند ...

ظهیر فاریابی
 
۴۰۳۷

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۲۸

 

... بوسه پیش طلعت تو ماه گردونی زند

سجده پیش قامت تو سرو بستانی کند

نا بود زلف تو چون چوگان دل عشاق را ...

... مشتری بهرام گردد زهره کیوانی کند

رای اعلای تودایم ملک و دبن را تربیت

از کمال نصرت و تایید ربانی کند ...

... موی بر اعضای اعدای تو پیکانی کند

مادح جاه تو بنده کرد غربت اختیار

تا درین حضرت به مدح تو ثنا خوانی کند ...

ظهیر فاریابی
 
۴۰۳۸

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۳۲

 

... کزان گره گرهی یادگار بگشاید

چو وصل او در امید در جهان بر بست

چه سود از آنک در انتظار بگشاید

به نا امیدی وصلش امیدوار شدم

که هر چه بسته شود استوار بگشاید

به عمر خویش دمی زنده وان زمان مرده

که من کناره کنم او کنار بگشاید

مرا که صحبت آن تازه گلبن آید یاد

زخار هر مژه صد لاله زار بگشاید ...

... ز هفت قلعه گردون حصار بگشاید

تهمتنی که چو در راه دین قبا بندد

کمر ز قیصر زنار دار بگشاید ...

... در آن رصد که کند ارتفاع طالع او

هزار سعد میان بسته بار بگشاید

گرش یکی سر موی از قرار بر گردد ...

... شکنجه های تو خون از غبار بگشاید

نمای گلبن قدر تو در قبول زکات

هزار پنجه ز دست چنار بگشاید

به خلق بر چو ببستی در ضرورت را

خدای بر تو در اختیار بگشاید ...

... اگر ز بزم تو دورم بقای بزم تو باد

که گر ببندد یک در هزار بگشاید

به قدر آنک به وقت شمار دست بهار ...

ظهیر فاریابی
 
۴۰۳۹

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۳۴

 

... فروغ آتش گل کرد عاشق دیدار

هنوز نا شده سوسن زبند مهد آزاد

دراز کرد زبان چون مسیح در گفتار ...

... که مهر و ماه به فرمان او کنند مار

جهانگشای ابوبکر بن محمد آنک

به یک پیاده کند دفع صد هزار سوار ...

... در این چنین سره وقتی کس آن چنان مجلس

به اختیار بنگذارد این سخن بگذار

حسود تهمت بد خدمتی نهاد مرا ...

... طمع مدار که کفار بشکنند صلیب

بس است این که نبندند مومنان زنار

جهان پناها امروز در زمانه تویی ...

... هنوز کار مرا تا فلک نداده قرار

ز صد نهال که در باغ عمر بنشاندم

یکی هنوز زبختم نیامده ست به یار ...

... جهان نبود و نبود از جهانیان آثار

چو آسمان و زمین را به انبیا بنواخت

یکی از آن دو ندانست کفش از دستار ...

... که خیره گشت در او دیده اولوالابصار

چو خیط صبح و شفق بست بر عمود افق

ترازوی شب وروز ایستاد چون طیار ...

... که چشم من به جهان آن زمان شود روشن

کز آستانه شه بسترم به دیده غبار

خدایگانا گر کشف حال من بکنی ...

ظهیر فاریابی
 
۴۰۴۰

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۳۶

 

ای جهان را به تیغ داده قرار

کرده شاهان به بندگیت اقرار

شاه آفاق اخستان توی آنک ...

... فال مسعود و طالع مختار

بندگانت به وقت کوشش و کین

با حوادث شوند در پیکار ...

... زلف نصرت گرفته در چنگل

نامه فتح بسته در منقار

مرغ نی ماهیی که هست او را ...

ظهیر فاریابی
 
 
۱
۲۰۰
۲۰۱
۲۰۲
۲۰۳
۲۰۴
۵۵۱