گنجور

 
بهاء ولد

لِکَیْلا یعَلَمَ مِنْ بعَدِ عِلْمٍ شَیْئا

عَلَمِ عِلم و ادراک را به دستِ تو می‌دهند تا از خود سلطانی نکنی، و بدان که این امیری به تو کسی دیگر داده است. همان زمان که این عَلَمِ علم و ادراک را بدست تو می‌دهند، می‌نگر که می‌دهد و از به هرچه می‌دهد از بهر آن می‌دهد تا با یاغی جنگ کنی، نه آنکه بروی یاغی شوی.

این علم ادراک آرزوها از درِ پنج حس تو درآوردند و راه‌های دیگر از اندرون تو گشادند تا بعضی ادراک را از آن راه به نزد تو آرند، از جوع و محبّت و شهوت. اگرچه این درها بسته شود این ادراک را در تو پیدا می‌کنند چون شمع و به هر گوشه پیش تو می‌گردانند تا چون بر این خزاین واقف شوی خدمت خداوند خزینه کنی تا تو را عطاها دهد و شمع دانش تو را بدان جهان بزوایا پدید کند. خود شمع ادراک تو را در این خزاین از پیش تو می‌برند. آخر این ادراک و نظر روح تو چون چراغی‌ست که اللّه به هر جای و در هر گوشه می‌گرداند تا موجودات آن زاویه تو را مکشوف می‌شود، تو چرا چون دزدان درمی‌افتی و خود را پرباد می‌کنی تا بروی.

از باد کسب و کار و تدبیر تو به همه کوی‌ها فرودویدی از مقامری و قلّاشی و خدمتگری و بناآوردن و تحصیل علم و تحصیل مراد پس تو نتوانی از خزینه ما چیزی بیرون بردن. تو همه حیل‌ها بکن تا از ادراک فرومانی و خزینه ما به سلامت بماند، لکیلا یعلم من بعد علم شیئا.

تو هر گامی‌ که می‌روی تدبیری و کاری بر خود می‌ نهی تا گرانبار می‌شوی از سوداهای دنیا که داری. تو چنگ در حیات دنیا در زده و می‌پیچی و درمی‌آویزی تا از تقدیرِ اِفنایِ ما بِستانی و یقین می‌دانی که بس نیایی و همچنان درمی‌آویزی. ناصیه تو را گرفته‌ایم به عالم غیب می‌بریم که بیا تا ببینی آنچه تو را وعده کرده‌ایم و تو منکر می‌شده. و همچنانک ماهی درشست مانده باشد در آب و در دریا و از عالم آب به عالم خاکش می‌آرند و او سر می‌پیچاند تا نبیند جز آن عالمی‌ که در وی است، تو نیز به هر کو می‌روی و قوتی می‌کنی بهر شغلی تا سر از عالم غیب بکشی . ای بیچاره از بس که همه روز کاروان سودای فاسد برمی‌گذرد از سینهٔ تو جمله نبات خیر و اوصاف پسندیدهٔ تو را پی‌کوب کردند و ستورانِ این کاروان خوردند. اکنون نومید مباش، به توبه گرای و زمین دل را شیار کن وزیر و زبر کن و اوصاف بد و سختی را به زیر آر و نرمی‌ را بر زبر آر. و هر خون زیادتی و سودای فاسد چون خشتی است که هر ساعتی چون سدّ اسکندر می‌کنی که یاجوج و مأجوج می‌لیسند آن را و باز آن سد همان است همچنانک مجاهده می‌کنی تا سدّ عصیان را براندازی به توبه و باز توبه را در تسویف می‌افکنی روز دیگر می‌بینی که سدّ عصیان چون کوه گشته باشد و آن رقّت رفته و آن ندم نمانده و دل سیاه شده.

با این همه تو نومید مشو از حضرت باری. آن دیِ دیوانه چون تُرکِ غارتی خشم‌آلود فرود آید و حل‌ّهای سبز را از سر درختان برکشد و به تیغ میوه‌ها را از سرهای اشجار دراندازد و برگ‌ها و نواها را غارت کند، درخت برهنه و بی‌برگ لرزان و عاجز و متحیّر بماند، دست به دریوزه دراز کرده. باز در بهار چون آب فرستیم همه خلعت‌های او را بازدهیم. اجزای تو نیست‌تر از نوای اشجار نشود چگونه به تو باز ندهند. عجب، اگر شربت حیوة دنیا را از بهر چاشنی به تو فرستادند از همینقدر مست شدی و ترک خریداریِ آن جهان بگرفتی. مست آن باشد که آسمان از زمین نشناسد، تو نیز درکات زمین را از درجات علیّین بازنمی‌شناسی. اکنون چون اللّه عدل است اینکه تو از جهان پاره‌پاره خوردی و می‌خوری، همچنان تو را نیز پاره‌پاره کنند و از تو هم بخورند از کژدم و مار و مور و پرنده، و بر آش جهان تو را نواله‌نواله کنند. همچنانک نوالهٔ جهان را از تو باز ستدیم تو را از جهان باز توانیم ستدن.

تو هر کاری و صلاحی و هر نمازی که کنی و هرچه ورزی از بهر روز مرگ و راحت سپسِ مرگ و راحتِ آن جهانی باید کرد که راحت این جهانی بی‌ این همه حاصل می‌شود، چون دنیا بی این حاصل می‌شود و آن جهانی بی این خیرات و ورزش حاصل نمی‌شود. پس هرچه کنی از بهر آن جهان کن. از احوال این جهان هرچه به خاطرت می‌آید نظر از آن کوتاه می‌کن تا تو را به از آن دهد، از آن که محال باشد که اللّه منظور تو را و مصوّر تو را از تو بستاند و به از آنت بازندهد. تو وقتی که در نظر خود صورتی می‌گیری، چون نظر تو از آن صورت برون می‌آید اللّه صورت دیگر می‌دهد نظر تو را، پس چه عجب باشد که اگر روح تو از این صورت برون آید صورت دیگرش دهد که به ازین صورت باشد و بی نهایت باشد و تو نظر خود را ببینی که در میان آن صورت بی نهایت چگونه می‌پرد و چگونه می‌ رود

و اللّه اعلم.