گنجور

 
بهاء ولد

قال النّبیّ علیه السّلام: کلّکم راع و کلّکم مسئول عن رعیّته.

گفتم میر را که تو همچون بوتیماری، که سر فروکرده و همّت و وهم دربسته که مرا این می باید و آن می‌باید، چون کژ‌پایک که گِردِ آب می‌گردد و کرمکی می‌جوید، تو گرد جهان می‌گردی و قدم به تأمّل و تأنیّ برمی‌داری و می نهی و جاه و مال می‌طلبی. اگر از بهر آن می‌طلبی تا خداونده باشی و اینها به فرمان تو باشد درآمدن و در رفتن، محال می‌طلبی زیرا که چندین هزار آدمی خداونده نشدند، تو نیز هم نشوی. آخر کدام صحّت به فرمان تو آمد و به فرمان تو رفت، و کدام فرزند به فرمان تو آمد و به فرمان تو رفت تا چنین مغرور شدی و غلط افتادی؟ پس معلوم شد که خداوندی نتوانی گرفتن. اکنون چه کارجویی می‌کنی، یعنی کار دیگران چه می‌کنی بی‌آنکه تو را بفرمایند؟ و اگر چنگ در کار به فرمان می‌زنی در ولایت کسی می‌خواهی تا آشنا و چاکر باشی خداوندِ آن ولایت را، و نمی‌دانی که اینها را که می‌گیری به امانت و عاریت می‌گیری و شبانی می‌کنی و گوسفندان خداوند آن ده می‌ستانی تا نیکو داری و نگاه داری. و تو نمی‌دانی که هرچه بیش طلبی بار تو بیش شود و کار تو مشکل‌تر بود. چو در عهدهٔ اینقدر امانت درمانده‌ای دیگر چه می‌طلبی؟ بنگر در این امانت و عاریت‌ها که داری، اگر صیانتی بجای می‌آری دیگر می‌طلب و اگر خیانت می‌کنی دیگر مَطلب.

اکنون حاصل این است که با درستی و راستی استوار باش تا باطل و نادرست تو را نرباید، و بدان که باطل و نادرست صف کشیده‌اند و به سوی تو حمله می‌آرند و خود را بر تو عرضه می‌دهند، امّا چه غم چو در چشم و حواس تو حق برقرارِ خود است. اکنون حیات دنیا باطل است، از آنکه باطل آن باشد که می‌نماید و چیزی نباشد، همچون سحر که بنماید و چون چشم بمالی آن خیال نمانده باشد، و همچنانکه در تاریکی دیو چون مناره می‌نماید، چو لا حول کنی هیچ نپاید. و این حیات دنیا و خوشی دنیا صف زده است از مشرق تا مغرب، از عمل‌ها و شهوت و نهمت و آرزوی فرزندان و شره جمعیّت و خویش و تبار و آبروی و زینت و زبردستی، و این همه بر تو حمله می‌آرند و از این خیال‌های فایدهٔ دنیاوی چندین بار دیدی که آمدند و رفتند و هیچ نمانده است و حاصل آن خاکی یا عقوبتی بوده باشد. امّا سعادت تو به آخرت و به طلب آخرت باز بسته است. اکنون نسبت تو به خاک است و خاک را چه اثر باشد؟ همچنانکه خاک را چه خبر است از نسبت تو به وِی، و خاک را از تو چه کمال و تو را از خاک چه کمال؟ و دورِ تو نیز گذرد و خاک شوی، پس خاک را از خاک چه اثر شود؟

دیدی که دنیا حیات نمود و لیکن هیچ نبود. اکنون چو این باطل تو را از حق می‌کَنَد تو در دست وِی اسیر باشی، اگر فرصت یابی بگریز به حق بازآی، که توبه عبارت از این است تو که عمارت و بنا را دوست داری چون دلت آنجا نیارامد باز به دست خود خراب می‌کنی، و جاییت که دل بیارامد بنا درمی‌افکنی و اگر جایی نه‌ایستی و دلت فرونیاید در بنای تن خود و قالب خود تدبیر می‌کنی و صحت وی می‌ورزی. پس چنان باشد که در زمین مردمان و بر چه ویران بنا می‌افکنی، باری بنا چنان افکن که اگر خداونده بیاید و آن را ویران کند چوبی بماند که با خود ببری. نمیبینی اهل خرگه را به هر کجا که روند بنا با خود ببرند. اکنون چنان باش که شقّهای خیمه‌ات را چون فروگشایند، جایی دیگر باز توانی گشاییدن و برآوردن، یعنی کالبد را چنان برآر که چوب وی در جای دیگر خرج شود، چنانکه نحل جانت که در سنبل حواس خمسه ذلل می‌رود و از رنگ‌های آدمی می‌گیرد و از بوی‌های سخن می‌گیرد و از مزه‌های طعام می‌گیرد و به لعاب خود خانه کالبد را ترتیب می‌کند

و اللّه اعلم.

 
 
 
sunny dark_mode