گنجور

 
سراج قمری

به چهره صورت چینی، به زلف مشک تتاری

زغصه مشک بسوزد چو چین به زلف درآری

دلم به خشم سپردی، مکن که نیک نباشد

دلی که هندوی توست ار به دست ترک سپاری

مده چو خاک به بادم اگرچه هست تن من

به بوی بوسه ی پایت چو خاک راه زخواری

چو جزم و همزه همه حلقه و خم و شکن آمد

چنین به آید ازین سان که هست زلف تو قاری

مراست دیده چو ابر و از او سرشک چو باران

که برسرم زهوایت بلا و صاعقه باری

چو خال، غالیه در رو فتاده پیش تو صدره

بدان سبب که تو برمه، خطی چو غالیه داری

شگفت نیست گر از باغ تو گیاه برآید

که چشمها به هوایت شد ابرهای بهاری

زخان و مان دل من زمانه دود برآورد

همین کز آتش چهره خطی چو دود برآری

چنین که حکم تو بر من روان شده مست همانا

حسام دولت و دین شهریار شیر سواری

قوی دلی که زسهمش به سنگ خاره درون شد

نهاد آتش سوزان چو جرم آب حصاری

زهی به پیش علو تو چرخ کرده زمینی

خهی در آتش خشم تو کرده کوه شراری

میان دیده ی دشمن کند سنان تو میلی

درون غنچه ی جانش کند حسام تو خاری

به وقت عزم، خیالم بود که عین شتابی

به روز حکم گمانم شود که نفس قراری

به وقت خشم، فزاید روایح گل خلقت

که خوشتر آید از آتش، نسیم عود قماری

گرم چو دشمن مال است، لاجرم همه ساله

عدوی مالی، ازین سان که با کرک شده یاری

چو یافت سینه ی خصمت نشان گنج خرابی

نصیب رمح تو آمد زچرخ صورت ماری

شگفت نیست گر از تو نصیب تیغ تو قبض است

ازان سبب که همه تن دل و جگر چواناری

زبان تیغ بریده شود چو حلق دلیران

دران مصاف که گردد زبان کلک تو جاری

حسام خوانمت ایرا که بر کشیده ی حقی

نمی کنی به گهر فخر از آنکه فخر تباری

منم مقصر خدمت چنانکه پیش خیالت

زشرم مرده ام ارنی کجام زنده گذاری

عذاب بنده همین بس که دور داریش از خود

چنانکه دیو لعین را قضا ز رحمت باری

از آنکه همچو زبانم شکسته بسته ی محنت

چو ریر نیست گزیرم ز زخم و ناله و زاری

مرا چو وقت شراب و نشاط نیست تو باری

نشاط کن چو توانی شراب خواه چو یاری

بخواه با خط بغداد جام دجله مساحت

زدست آنکه به رویش غم و شراب گساری

ندیدمت که مرا خود نمی توانی دیدن

کجا توانی ازین سان که شد تنم زنزاری؟

در آمنی و فراغت بقات خواهم چندان

که عشر آن به ملامت کشد گرش بشماری