گنجور

 
ظهیر فاریابی

ای جهان را به تیغ داده قرار

کرده شاهان به بندگیت اقرار

شاه آفاق اخستان توی آنک

خواهد از خنجرت اجل زنهار

همتت چون شهاب تیرانداز

حشمتت چون سماک نیزه گذار

ملک را طلعت همایونت

فال مسعود و طالع مختار

بندگانت به وقت کوشش و کین

با حوادث شوند در پیکار

چون عنان ظفر بجنبانند

از زمانه بر آورند غبار

چون رکاب ثبات بفشارند

باز دارند چرخ را ز مدار

برکشد دشمن تو را گردون

لیک برنگذارند از سر دار

طرفه مرغی است تیرت ای خسرو

که پر کر کسان برو هموار

نخورد جز دل عدو طعمه

نکند جز حیات خصم شکار

زلف نصرت گرفته در چنگل

نامه فتح بسته در منقار

مرغ نی ماهیی که هست او را

دست دربار شاه دریابار

باز مانده به سوی شست مَلک

دهن بی زبانش ماهی وار

ماهیی دیده ای که صدمَتِ شست

نرساند به حلق او آزار

من ندانم که چیست دانم آنک

می برآرد زبر و بحر دمار

لاجرم یک زمان زهیبت آن

مرغ و ماهی نمی کنند قرار

ای فلک عرض داده صدباره

پیش رایت خزاین اسرار

نیک دانی که من در این مدت

که جدا مانده ام ز خویش و تبار

بیش این آرزو نداشته ام

که بیایم بر آستان تو بار

وقت آنست کین سعادت را

همچو جان تنگ درکشم به کنار

پس به شکرانه بر درت ریزم

درجها پرز لولو شهوار

گرچه پیشت نکرد کس تعریف

که مرا چیست مایه و مقدار

سخنم خود معرف هنر است

چون نسیمی که آید از گلزار

زان چو تیغم زبان گشاده که من

گوهر خویش را کنم اظهار

گرچه یک شخم از ره صورت

دارم از علم لشکری جرار

رکن های سریر دانش من

همچو ارکان عالمند چهار

تازی و پارسی و حکمت و شرع

این دو اشعار دارم آن دو شعار

شعر من نیست زان بضاعت ها

که بیک جایگه شود بر کار

بلکه از حدّ بلخ تا درِ مصر

گرم کرده ست نظم من بازار

آفرینش همه گوای منند

که ندارم در افرینش یار

من یکی گوهرم فتاده به خاک

از سر تربیت مرا بردار

گرچه باشد به نزد همّت تو

گوهر از خاک برگرفتن عار

تا به از ملک و عمر چیزی نیست

بادی از ملک و عمر برخوردار

هرکجا آیی و روی تا حشر

دیده حزم و دولتت بیدار

حشر نصرتت زپیش و زپس

مدد فتح بر یمین و یسار