گنجور

 
۳۶۱

عیوقی » ورقه و گلشاه » بخش ۱۹ - صفت خواندن ورقه مادر گلشاه را و زاری کردن

 

... بدین عاشق خسته دل رحمت آر

که بر جان من سخت شد بند تو

شدم بسته مهر فرزند تو

به من بر ترا رحم ناید همی

چو من بنده ای تان نباید همی

کنون من زعم داد خواهم همی ...

... نه این ز آن نه آن زین شکیبد همی

نخسبند هر روز و هر شب ز مهر

کی هم تیز مهرند و هم خوب چهر ...

... چنین رای بیهوده گفتا مزن

کی من چون به ورقه همی بنگرم

تمامی ندارد حق دخترم ...

... شدش شادمان زن به گفتار اوی

ز شاد سوی ورقه بنهاد روی

بگفت ای پسر رستی از رنج و درد ...

... بجز راستی ره نجوید همی

امیر یمن بود منذر بنام

همی خورد شاد و همی راند کام ...

عیوقی
 
۳۶۲

عیوقی » ورقه و گلشاه » بخش ۲۰ - پیمان بستن ورقه و گلشاه

 

... جگر سوخته دل گرفته به مشت

بنالید پیش وی از داغ و درد

ببارید خون آبه بر روی زرد

بزاری چنین گفت ای بنت عم

قضامان جدا کرد خواهد زهم ...

... چو گلشه زورقه شنید این سخن

بنالید آن سر و تن سیم بن

چنین گفت کای نزهت کام من ...

... به مهرم دل و جانت پیوسته باد

ببند وفا جان من بسته باد

میان من و تو جدایی مباد ...

... گرفت آنگهی دست ورقه به دست

تن خود به سوگند و پیمان ببست

کی گر بی تو هرگز بوم شاد کام ...

... به یک ره برآمد ز هر دو خروش

ببستند پیمان و عهد و وفا

کزیشان کسی پیش نارد جفا ...

... سوی مامک و بابکم شو تو نیز

به سوگند مر هر دوان بسته کن

دل هر دو با عهد پیوسته کن ...

... سراسیمه و زار و آزرده دل

أبا هر و پیمان ببست استوار

ز بهر سفر را بسیجید کار

عیوقی
 
۳۶۳

عیوقی » ورقه و گلشاه » بخش ۲۳ - بیرون رفتن ورقه از شهر یمن به جنگ کردن

 

... همه خسته تیغ و تیر منند

تن میرشان زیر بند منست

ببند اندرون مستمند منست

رمه بی شبان سخت حیران بود ...

... تو گویی ملکشان گرفتار نیست

بدان شیر جنگی بنازد همی

به نیروی وی سرفرازد همی ...

... ز خون روی صحرا چو دریا کنم

منم نامور ورقه ابن الهمام

سوار عرب آفتاب کرام ...

... تو ای خیره سر مرد گم بوده بخت

کشیدی سر خویش در بند سخت

اگر سروری لاف چندین مزن ...

... به مردی نبرد آزمایید هین

کتا یک به یک اندر آرم ببند

سران را سر آرم به خم کمند ...

... ز پنجم به نیزه جدا کرد جان

ز ششم به شمشیر بستد روان

ز هفت و ز هشت و ز نه درگذشت ...

... برهنه سر و پای از تخت خویش

بجست و بنازید از بخت خویش

سراسیمه از تخت بیرون دوید ...

... ورا از بلند اختر و رای خویش

بیاورد و بنشاند بر جای خویش

ببد شاد وز دل بپالود غم ...

عیوقی
 
۳۶۴

عیوقی » ورقه و گلشاه » بخش ۲۴ - رفتن شاه شام به دیدن گلشاه

 

... همه جمله را میهمان خواندی

به می خوردن و بزم بنشاندی

ز گلشاه دل خواه جستی اثر ...

... همی هرکس او را ز گردنکشان

به سوی بنی شیبه دادی نشان

همی رفت تا سوی آن حی رسید ...

... بزد خیمه و بارها برگشاد

به خیمه درون رفت و بنشست شاد

بسی اشتر و گاو با گوسفند

نکشت و گشاد از سر بدره بند

چو از شام قصد عرب کرده بود ...

... بفرمود بزم نکو ساختن

هر آنکس کجا دید بنواختن

بنی شیبه را سر به سر پیش خواند

همه یک به یک را به مجلس نشاند ...

... ز کارش همه خلق خیره بماند

بنی شیبه و قوم او را همه

بسی مال بخشید و اسپ و رمه ...

... همه جعد او حلقه همچون زره

همه زلف او بند و تاب و گره

ندیده ورا گشته بد بی قرار

چو دیدش بدل عاشقی گشت زار

هلال آن کجا بابک سرو بن

همی راند با شاه شام این سخن ...

... کند خواسته کارت آراسته

پدر گفت نی عهد را بسته ام

ابا ورقه پیمان او بسته ام

به یک جایگه هر دو اندر خورند ...

... بسی دلبرانند اندر عرب

بهی روی و دل بند و یاقوت لب

زنی دیگر از بهر ورقه بخواه ...

... نخواهی که گردی بدو نیک بخت

توانگر شوی مهر بسته کنی

دل از مهر ورقه گسته کنی ...

... درم کوه را سوی هامون کشد

درم شیررا سوی بند آورد

درم پیل را در کمند آورد ...

... که گرمال خواهی ودیهیم و تخت

دلش را گشاده کن از بند سخت

دل از ورقه و مهر او رسته کن

بدل مهر با شاه پیوسته کن

که گر بسته مهر شامی شوی

بنزد همه کس گرامی شوی

بدو به زنی ده تو گلشاه را ...

... شود کارها از وی آراسته

بگفت این و با شوی بنهاد روی

نبد روز و شبشان بجز گفت و گوی ...

... بحی در هر آن کس که بشناختند

بخواندند او را و بنشاختند

به پیش سران عرب کرد روی ...

... کنی با من از مهر پیوستگی

کنی مر مرا بنده خویشتن

سپارم ترا من دل و جان و تن ...

... هلالش بگفت ای شه هوشمند

نخستین به سوگند خود را ببند

که چون دختر من ترا بود جفت ...

عیوقی
 
۳۶۵

عیوقی » ورقه و گلشاه » بخش ۲۵ - نوحه کردن گلشاه

 

... بغلتید بر خاک بیچاره وار

بنالید از درد و بگریست زار

همی گفت کای داور داد ده ...

... که بگسست از هم دودل برده را

گسسته که کرد این دو دل بسته را

که دل خسته کرد این دو پیوسته را ...

... همی خون چکانید بر لاله برگ

بنالید و بر درد و هجران بگفت

دریغا شد از دستم آن نیک جفت

عیوقی
 
۳۶۶

عیوقی » ورقه و گلشاه » بخش ۳۳ - زاری کردن ورقه

 

... نمودند آن گور کآن گوسفند

بدو اندرون بود بسته ببند

ندانست مسکین که در گور کیست ...

... شب تیره چون نوحه آراستی

زن از بستر شوی برخاستی

ابا او به هم زار و گریان شدی ...

... گیارست بر گور بشنو که چون

غلامان و در بستگان و حشم

ستوران پر بار و طبل و علم ...

... خبرشان نبود ار خداوند خویش

که دارد بدوبخت بد بند خویش

گشادند یار و فگندند رخت ...

... بسی پند دادند نشنید پند

که بر جانش از عاشقی بود بند

بگفتند یکسر کی ای جان ما ...

... بسوی یمن باز گیرید راه

مرا مال بابست از بهر یار

چو شد یار مالم نیاید بکار ...

عیوقی
 
۳۶۷

عیوقی » ورقه و گلشاه » بخش ۳۶ - دیدن ورقه و گلشاه یکدیگر را

 

... مر آن ماه خوش خوی پدرام را

بنالید وز درد دل گفت آه

درآمد سرش سوی خاک سیاه ...

... همان سوخته ورقه از در درا

چنین گفت گلشاه کای ابن عم

همی خون شد اندر برم دل ز غم ...

... به دیدار تو کرد روشن خدای

بگفت این و بنهاد سر بر زمین

به سجده به پیش جهان آفرین ...

... بگفتا ندانم تو بر گوی نام

بگفتا که ورقه ست ابن ال همام

به نزدیک اوی ست جان و دلم ...

... چرا نام خود راست با من نگفت

که تا من ورا خوب بنواختی

حق او سزاوار بشناختی ...

... مرو را تو از خود گسسته مکن

مرین خسته دل را تو بسته مکن

بگفت این شه شام و شد باز جای ...

... ز پیشش به یک ذره نگذاشتند

چو بنهاد خورشید افسر ز سر

گشاد از میان چرخ زرین کمر ...

... شه شام گلشاه را گفت غم

مدار ایچ و بنشین ابا ابن عم

گشایید هین پرده راز را ...

... بر عاشقان گفت بودن خطاست

برون رفت با مکر و تلبیس و بند

ز نزد دو بیچاره مستمند ...

... شب و روز از درد بگریستن

ولیکن ز شوی تو ای سروبن

شکوهم فزون زین نگویم سخن ...

... ز گفتار او گشت گلشه نژند

بنالید آن زاد سرو بلند

مکن گفت چونین ایا ابن عم

برین بنت عمت میفزای غم

که بفزود بر من فراق تو رنج ...

عیوقی
 
۳۶۸

عیوقی » ورقه و گلشاه » بخش ۳۷ - بازگشتن ورقه از شام

 

... چرا رفت باید که خان آن اوست

بگو تا بباشد برت ابن عم

که هرگز جدا تان ندارم ز هم ...

... گه این گفت ای دوست بدرودباش

گه آن گفت ای بنده خشنود باش

به گلشاه بر ورقه بآفرین ...

... ز گم گشتنم زود یابی خبر

چو بر من اجل بگسلد بند سخت

بدار البقا افکنم زود رخت ...

... ستم دیده یار وفادار من

ایا خسته بسته مهر من

شدی سیر نادیده از چهر من ...

... به حال دل خویش آگه ترم

چو رفتن بود مرگ را بنده ام

ز دیدار روی تو من زنده ام ...

... بگفت این و پس دست ورقه به دست

گرفت و به سوگند خود را ببست

که خواهی به گلشاه اگر همتنی ...

... به گلشه نگه کرد و گفتش ز غم

تو بدرود باش ای مرا بنت عم

برون کرد پیراهنی یادگار ...

... چو نومید شد گلشه از روی یار

ببارید اشک و بنالید زار

چو بیچاره ورقه بره دادروی ...

... شد اندر سرای و برآمد به بام

پس ورقه چندان همی بنگرید

که تا او ز چشمش ببد ناپدید ...

... ز گلشاه یاد آمدش در زمان

ببستش دم و سست گشتش زبان

تپیده شدش دل ببر در ز جوش ...

... غراب یمانی بگفت ای غلام

که بد کرد با ورقه ابن الهمام

همی از چه نالد بگوی ای پسر ...

... بده داروم چون خبر یافتی

بلی فرقتم بسته دارد چنین

دل آزرده و خسته دارد چنین ...

عیوقی
 
۳۶۹

عیوقی » ورقه و گلشاه » بخش ۳۹ - چو گفت این، بگفتش که ای رادمرد

 

... گر از درد خواهی روان رسته کرد

به نزدیک آن شو کت او بسته کرد

ز گفتار او ورقه ازدیده خون ...

... که بد معدن آن بت مهرجوی

بنالید و گفت ای دلارام من

ز مهرت سیه گشت ایام من ...

عیوقی
 
۳۷۰

عیوقی » ورقه و گلشاه » بخش ۴۴ - رفتن شاه شام با گلشاه بر سر گور ورقه

 

... چو مظلوم در دست مردم کشان

به نوحه ز بیجاده بگشاد بند

بکند از سر آن سرو سیمین کمند ...

... حبیب اینک آمد به دیدار تو

بگفت ای دلارام و دلبند من

وفادار و زیبا خداوند من ...

... همی گفت جورست ازین جورچند

اجل کی گشاید دلم را ز بند

چه برخوردنست از جوانی مرا ...

... روان من مدبر شور بخت

نبودست یک روز بی بند سخت

کسی کم بدو تازه بد عیش و عمر ...

... هر آن کس کی اندر رسیدی ز راه

ز زاری شدی بسته آن جایگاه

ز برنا و پیر و ز مرد و ز زن ...

... نگوسار شد شاخ سرو سهی

هوا زی دم اندر برش بسته شد

روان از تنش پاک بگسسته شد ...

عیوقی
 
۳۷۱

عیوقی » ورقه و گلشاه » بخش ۴۵ - شکوهٔ شاعر

 

... ندارد وفا با کسی جاودان

نباید همی بست دل را در اوی

که بس نابکارست و بس زشت روی

بسا مهر پیوسته و بسته دل

که او کرد بی کام دل زیر گل

بس امیدها را که در دل شکست

بسی بندها کو گشاد و ببست

اگر من بگویم که با من چه کرد ...

عیوقی
 
۳۷۲

عسجدی » اشعار باقیمانده » شمارهٔ ۳۶ - در توصیف بهار و مدح سید ابونصر

 

بنوبهار جوان شد جهان پیر ز سر

ز روی سبزه بر آورد شاخ نرگس سر ...

... هوا نشاند ببرگ شکوفه در یاقوت

صبا فشاند بشاخ بنفشه بر عنبر

ز بوی باد برآورد سبزه مشگ نبات ...

... ببین که باغ کنون حله بافد از سندس

ببین که شاخ کنون کله بندد از عبقر

ز بسکه بر تن لاله کند زمانه نگار ...

... شقایق و سمن از مهر کرده روی بروی

بنفشه و گل از ناز برده سر در سر

ز خنده گاه ز هم باز برده لاله سرخ ...

... چو وهمش آید گردون بود بقدر زمین

چو کفش آید دریا بود بنرخ شمر

ز هر چه کافزون خوانی بنعمت او افزون

ز هر چه برتر دانی بهمت او برتر ...

... زبان بریده تواند همیشه گفت سخن

میان کفیده تواند همیشه بست کمر

چنان صریرش وقت فنا مخالف را ...

عسجدی
 
۳۷۳

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۱ - در مدح امیر ابویعقوب یوسف بن ناصرالدین

 

... ترا مهمان ناخوانده بروزی صد هزار آید

کنون گر گلبنی را پنج شش گل در شمار آید

چنان دانی که هر کس را همی زو بوی یار آید ...

... ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی

کنون در زیر هر گلبن قنینه در نماز آید

نبیند کس که از خنده دهان گل فراز آید ...

... دلا باز آی تا با تو غم دیرینه بگسارم

حدیثی از تو بنیوشم نصیبی از تو بردارم

دلا گرمن به آسانی ترا روزی به چنگ آرم ...

... که دل بردی و دعوی کرده ای مرجان شیرین را

کم از رویی که بنمایی من مهجور مسکین را

بیا تاشاد بگذاریم ما بستان غزنین را

مکن بر من تباه این جشن نوروز خوش آیین را

همی بر تو شفیع آرم ثنای گوهر آگین را

ثنای میر عالم یوسف بن ناصرالدین را

بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی ...

... درخت روداز دیبا و از گوهر توانگر شد

گوزن از لاله اندر دشت بابالین و بستر شد

زهر بیغوله و باغی نوای مطربی بر شد ...

... زبهر زایر آوردن به ره برمرد ره دارد

عدو را بند و چه دارد ولی را تاج و گه دارد

همیشه روز بدخواهان دولت را سیه دارد ...

... ملک را در جهان هر روز جشنی بادونوروزی

گر از ده فضل تو شاها یکی در آفتابستی

همانا در پرستیدنش هر کس را شتابستی

ور آن رادی که اندر دست توست اندر سحابستی

ز بارانش زمین پر گوهر و پر زر نابستی

ور این پاکی که اندر مذهب توست اندر آبستی

به آب اندر نگه کردن همه مزد و ثوابستی

ور این آرام کاندر حلم توست اندر ترابستی

حدیث زلزله کردن به چشم خلق خوابستی

ور این خوشی که اندر خلق توست اندر شرابستی

علاج دردها را چون دعای مستجابستی

بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی ...

... ز غم بفزاید اندر گونه دینارها زردی

به هر هفته جهانی را بپیمایی وبنوردی

چو گفتی صید خواهم کرد کردی و عجب کردی ...

... خطایی کس نیابد هیچگه اندر کلام تو

نظام عالمی بنهاد یزدان در نظام تو

به شکر اندر جهان مانده ست هر کس زیر وام تو ...

... نگه کن تا کمر بینی که چون زیبد میانت را

یقین بخردان بنگر که چون ماند گمانت را

همی رشوت پذیردجان جباران سنانت را ...

... زمال خویشتن یک یک ز بهر تو نعم سازد

به مدح تو عطا بخشد بنام تو درم سازد

نه آن خسرو ز فرزندان همی یک خوب کم زد ...

... جهان او را ست و ز شاهان گیتی بی نیازست او

خداوند نشیبست اوخداوند فراز ست او

گهی کهتر نوازست او گهی دشمن گدازست

به رادی چون سحابست اوبه پاکی چون نماز ست او

حجاز او گر ترا بخشد خداوند حجازست او ...

... چنان چون کز پی هر سور دارد دهر ماتم را

همی تا بر هنرهر جای بستایند رستم را

چنان کاندر جهانداری و اندر مرتبت جم را ...

فرخی سیستانی
 
۳۷۴

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۲ - در مدح امیرابو محمد بن محمود غزنوی

 

... نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی

می اکنون لعل تر گردد که گل رخسار بنماید

تو گویی گل همی هر روز در می رنگ بفزاید

می از گل گونه بستاند گل از می رنگ برباید

گل و می را تو پنداری که یک مادر همی زاید ...

... روان اندر هوا و مهر بد مهری بیالودم

نه روزی راست بنشستم نه یک شب شادبغنودم

نه بر امید آن کاخر مگر زین کار برسودم ...

... بر آن کس کاین نگار از کف او گم شد ببخشودم

بدین خوبی که تو کردی ترا بسیار بستودم

محل و جاه تو ای دل بر خسرو بیفزودم ...

... جهانداری به خود کامی عطا پاشی به خود رایی

بزرگان را عطا دادن بیاموزی و بنمایی

ترا باید جهان تا تو مر او را کارفرمایی

در گفتار دربندی در کردار بگشایی

چو نوشروان به عدل و داد گیتی را بیارایی ...

... بخندد تیغ و از چشمش بوقت خنده خون ریزد

چو گویند اینک آمد میر تا با خصم بستیزد

ز دو لشکر نماند هیچ سالاری که نگریزد ...

... چو هندوی فلان رضوان به در دربان تو بودی

درخت طوبی اندر ساحت بستان تو بودی

همیدون کوثر اندر ژرف ماهیدان تو بودن ...

فرخی سیستانی
 
۳۷۵

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲ - مدح خواجه عمید ابومنصور سیداسعد گوید

 

نیگلون پرده برکشید هوا

باغ بنوشت مفرش دیبا

آبدان گشت نیلگون رخسار

و آسمان گشت سیمگون سیما

چون بلور شکسته بسته شود

گر براندازی آب را بهوا ...

... آفرین خدای باد بر او

کافرین را بلند کرد بنا

با بها گشت صدر و بالش ازو ...

... تا نمازست مایه مؤمن

تا صلیبست قبله ترسا

شادمان باش و بختیار و عزیز ...

فرخی سیستانی
 
۳۷۶

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴ - در مدح امیر ابواحمد محمد بن محمود بن ناصرالدین سبکتگین

 

... این دلم در عشق تو چون توزی اندر ماهتاب

روی تو بسترد و بربود و بیفکند و ببرد

چارچیز از چارچیز و هر یکی را کرد غاب ...

... چشم تو بی خواب و سهر و روی تو بی سیم و گل

جعد توبی چین و پیچ و زلف تو بی بند و تاب

تاب زلفین و خم جعد تو نشناسم همی ...

... تابه فروردین زمین از لاله بر پوشد ردا

تا به دی ماه آسمان از ابر بر بندد نقاب

تا چو شهریور درآید بازگردد عندلیب

تا چو فروردین درآید پشت بنماید غراب

شادمان باد او ز ایزد بر گناه او را عفو ...

فرخی سیستانی
 
۳۷۷

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸ - در مدح عضد الدوله امیر یوسف برادر سلطان محمود

 

... قوم را گفتم چونید شمایان به نبید

همه گفتند صوابست صوابست صواب

چه توان کرد اگر روزه زما روی بتافت ...

... روزه آزادی تن جوید او را چکنم

چو اسیران نتوان بست مر او را بطناب

عید بر ما می آسوده همی عرض کند ...

... سخن نیکوی ما و سخن او ز قیاس

همچنان باشد چون گرد بنزدیک سحاب

گر سخن گوید آب سخن ما برود ...

فرخی سیستانی
 
۳۷۸

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰ - در مدح یمین الدولة سلطان محمود بن سبکتگین گوید

 

... طاقت پیکار تو ای شه کراست

هر که بنگریزد و شوخی کند

مستحق هر بدی و هر بلاست ...

... حصن تو دور از در قدر و از قضاست

بسته ایزد بود از فعل خویش

هرکه ببند تو ملک مبتلاست

ملک ری از قرمطیان بستدی

میل تو اکنون به مناو صفاست ...

... زود جهدگر که عمدیا خطاست

از بن دندان بکند هر که هست

آنچه بدان اندر مارا رضاست ...

... تو چو سلیمانی و روی چون سبا

حاجب تو آصف بن بر خیاست

نی نی این لفظ نیاید درست ...

فرخی سیستانی
 
۳۷۹

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲ - در مدح امیر ابویعقوب عضدالدوله یوسف بن ناصرالدین

 

... پندارد کان از پی او ساخته داریست

ور خاربنی ببیند در دشت بترسد

گوید مگر آن خار ز خیل تو سواریست ...

... نونو ز بتی زرین هر جای بهاریست

بنموده همه راز دل خویش جهان را

چو ساده دلان هر چه بباغ اندر ناریست

بر دست حنا بسته نهد پای بهر گام

هر کس که تماشاگه او زیر چناریست ...

فرخی سیستانی
 
۳۸۰

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳ - در مدح خواجه بزرگ احمد بن حسن میمندی گوید

 

... آگه نبوده ام که ترا پیشه جز وفاست

دل بر تو بستم و بتو بس کردم از جهان

وندر جهان ز من دل من دیدن تو خواست ...

... بادا فرود همت تو بر شده سپهر

چونانکه دون رفعت نصر تواش بناست

دایم ترا وزارت و شه را شهنشهی ...

فرخی سیستانی
 
 
۱
۱۷
۱۸
۱۹
۲۰
۲۱
۵۵۱