گنجور

 
عیوقی

خبر یافت گلشاه کآن مستحل

جدا کردش از ورقهٔ برده دل

ز درد دل از وی برآمد خروش

بیفتاد بر خاک و زو رفت هوش

چو بازی هش آمد مه مشک سر

ببارید از دیده خون جگر

به فندق گل از ماه رخشان بکند

به خاک اندر افگند مشکین کمند

دو تا کرده آن سرو سیمین خویش

چو زر کرده گلبرگ رنگین خویش

بزد دست وز دست پیراهنش

بدرید بر سیم پیکر تنش

بغلتید بر خاک بیچاره وار

بنالید از درد و بگریست زار

همی گفت کای داور داد ده

همه از تو دانست بیداد نه

تو بگسل مر آن سنگ دل برده را

که بگسست از هم دودل برده را

گسسته که کرد این دو دل بسته را؟

که دل خسته کرد این دو پیوسته را؟

نبخشود بر ما دو بخشودنی

نبد هرچ می خواست و بدبودنی

همی گفت چونین و می خواست مرگ

همی خون چکانید بر لاله برگ

بنالید و بر درد و هجران بگفت

دریغا شد از دستم آن نیک جفت