گنجور

 
عیوقی

چو گفت این، بگفتش که ای رادمرد

نگر تا توانی مرا چاره کرد؟

چنین داد داننده وی را جواب

که ای برده عشق از رخت رنگ و آب

گر از درد خواهی روان رسته کرد

به نزدیک آن شو کت او بسته کرد

ز گفتار او ورقه ازدیده خون

ببارید و بر خاک شد سرنگون

چو با هش بیامد از آن جایگاه

براند و سبک روی دادش براه

به روزی چنان بیست ره بیش و کم

گسستیش هوش و بریدیش دم

چو از روی گلشاه حورا مثال

ز پیش دلش صف کشیدی خیال

شدی لرز لرزان دل اندر برش

ز بالا به خاک آمدی پیکرش

بدین حال رفتی دو منزل زمین

دل اندر کف عشق آن حور عین

هوا زی ز گلشه یکی یاد کرد

رخش گشت زرد و دمش گشت سرد

ز مرکب فروگشت، آمد بزیر

بگفتا: به غم در بماندیم دیر!

همی گشت بر خاک برسان مست

گرفته دل خویشتن را به دست

گه آمد به هوش و گهی شد ز هوش

گهی پرخروش و گهی باخروش

سوی آن ره آمد ز بیجای اوی

که بد معدن آن بت مهرجوی

بنالید و گفت ای دلارام من

ز مهرت سیه گشت ایام من

دل خسته را ای گرانمایه ول

سوی خاک بردم ز مهر تو دل

به پایان شد این درد و پالود رنج

پس پشت کردم سرای سپنج

روانی که در محنت افتاده بود

بدان باز دادم که او داده بود

مرا برد زین گیتی ای دوست مهر

ز تو دور بادا بلای سپهر

کنون کز تو گم گشت نام رهی

بزی شادمان ای چو سروسهی

مبادا کس ای لعبت دلفروز

چو من گم شده بخت و برگشته روز

بگفت این و کردش یکی شعر یاد

حدیث جهان، گفت، بادست باد!