گنجور

 
عیوقی

دریغا که بد مهر گردان جهان

ندارد وفا با کسی جاودان

نباید همی بست دل را در اوی

که بس نابکارست و بس زشت روی

بسا مهر پیوسته و بسته دل

که او کرد بی کام دل زیر گل

بس امّیدها را که در دل شکست

بسی بندها کو گشاد و ببست

اگر من بگویم که با من چه کرد

چه آورد پیشم ز داغ و ز درد

بماند عجب هر کس از کار من

خورد تا به جاوید تیمار من

مرا قصه زین طرفه تر اوفتاد

ولیکن نیارم گذشتن به یاد

اگر زندگانی بود، آن سمر

بگویم که چون بد همه سر بسر

چه کردند با من ز مکر و حیل

کسانی که‌شان بود دل پر دغل

ز مرد و زن و پیر و برنا به هم

ز شهری و ترک و ز بیش و ز کم

سپردم به یزدان من آن را تمام

که یزدان کند حکم روز قیام

ستاند ز هر ناکسی داد من

رسد روز محشر به فریاد من