گنجور

 
عیوقی

چو از دست هجران دلش خیره ماند

سبک مام گلشاه را پیش خواند

بدو گفت: ای مادرم، زینهار!

بدین عاشق خسته دل رحمت آر

که بر جان من سخت شد بند تو

شدم بستهٔ مهر فرزند تو

به من بر ترا رحم ناید همی؟

چو من بنده ای تان نباید همی؟

کنون من زعم داد خواهم همی

ز تو خاله فریاد خواهم همی

شما نیک دانید سامان من

که گلشاه دارد دل و جان من

به بیگانگانش مده، گردهی

گرفتار گردی به خون رهی

تو دانی کی با تو ز یک گوهرم

ببخشی که از غم به رنج اندرم

سوی باب گلشاه پیغام من

ببر، گو مبر از من آرام من

حق بابکم را نگه دار تو

روان ورا خیره مازار تو

مرا شاد گردان به پیوند خویش

مکن دورم از روی فرزند خویش

بدین کاردانی کی من حق ترم

که با تو ز یک اصل و یک گوهرم

بگفت این و خون از دلش بردمید

ز نرگس ببارید بر شنبلید

دل مام گلشاه بر وی بسوخت

یکی آتش از جان او برفروخت

سوی شوی خویش اندر آمد چو باد

سخنهای ورقه برو کرد یاد

از آن نالهٔ عشق و تیمار اوی

وز آن زاری و شیون زار اوی

بگفتش ز هر دو گسست است هوش

که این با فغانست و آن با خروش

بپیوسته بینم همی رایشان

به یک جای بینم همی جایشان

غم عشقشان در فریبد همی

نه این ز آن نه آن زین شکیبد همی

نخسبند هر روز و هر شب ز مهر

کی هم تیز مهرند و هم خوب چهر

چنان رایشان است کاندر نهفت

کی هر دو به یک جای باشند جفت

عم ورقه خیره شد از گفت زن

چنین رای بیهوده گفتا مزن

کی من چون به ورقه همی بنگرم

تمامی ندارد حق دخترم

فراوان کس از حیهای عرب

خداوند مال و جمال و نسب

به پیوستگی رای ما کرده اند

جهانی پر از مال آورده اند

چی از بختگان و چه از بختیان

ز اسبان و از بدرهای گران

مرا بهتر از ورقه داماد نیست

ولیکن به دستش بجز باد نیست

تهی دست را از کسی بار نیست

گلی نیست کش گرد او خار نیست

اگر حق فرزندم آرد بجای

مرا در جهان جز بدو نیست رای

دهم من بدو به زنی دخترم

که او با من و من بدو در خورم

بشد مام گلشاه دل سوخته

سوی ورقهٔ آتش افروخته

بدادش به ورقه پیام هلال

بگردید بر ورقه یک باره حال

چنین گفت ای مادر مهرجوی

کنون این سخن را چه چیزست روی

تو آگه تری از من و حال من

تو دانی که تاراج شد مال من

مرا مال رفتست و ماندست مهر

فغان زین ستم کارگردان سپهر

تو ای خاله بر من مخور زینهار

بدین سوخته دل یکی رحمت آر

چو شد مام گلشاه آگه ز حال

سراسیمه برگشت سوی هلال

کی گر یک ز دیگر جدایی کنند

ابا تیره خاک آشنایی کنند

نباید کی فردا پشیمان شوی

بر آن هر دو دل خسته گریان شوی

هلال از غمش دست برزد به دست

بگفتش کی: آری، سزاوار هست

کی با یکدیگر هر دو اندر خورند

کی هر دو ز یک اصل و یک گوهرند

به جای من او مهر دارد بسی

نبینم ازو مهربان تر کسی

بدانگه کی گلشاه درمانده بود

دلم نامهٔ هجر او خوانده بود

به جنگ اندرون ورقهٔ تیز چنگ

برون آوریدش ز کام نهنگ

اگر آرد گرداندم آسیا

نگردانم از یکدگرشان جدا

جهان گر شود فتنهٔ روی اوی

نباشد بجز ورقه کس شوی اوی

ولیکن بگویش که از بهر مال

ترا رفت باید به نزدیک خال

کجا خال تو هست شاه یمن

بدو هست پدرام گاه یمن

همش تاج و تخت است و هم خواسته

همه کار او هست آراسته

بلاشک چو مر ورقه را دید روی

سپارد همه مال و ملکت بدوی

که وی را کس از نسل و پیوند نیست

به گیتی درش هیچ فرزند نیست

ازو کار ورقه شود آب دار

شود شادمانه بدیدار یار

شدش شادمان زن به گفتار اوی

ز شاد سوی ورقه بنهاد روی

بگفت ای پسر رستی از رنج و درد

کی عم کارها بر مراد تو کرد

ولیکن ترا ای نیازی پسر

همی رفت باید بسوی سفر

بر خال خود شهریار یمن

چراغ عرب نامدار زمن

کی گردد بدو کارت آراسته

شوی یار با یار و با خواسته

ز گفتار زن ورقه خرم ببود

دل و جان غمگینش بی غم ببود

شد آگه که او راست گوید همی

بجز راستی ره نجوید همی

امیر یمن بود منذر بنام

همی خورد شاد و همی راند کام

ابر ورقه بر مهربان بود سخت

کبد خال او، بخرد و نیک بخت

هم اندر زمان ورقهٔ پرهنر

بسیجید و سازید کار سفر

به چشمش ز خون دل آورد جوش

همی بی وی از وی برآمد خروش

پراگند بر ارغوان بر، زریر

سرشکش چو خون گشت دم زمهریر