گنجور

 
۳۷۶۱

عطار » خسرونامه » بخش ۳۴ - رفتن خسرو و گل بباغ

 

... کشیده سر بسر در سرو آزاد

ببسته ره بزیر بید و شمشاد

همی چندان که بالای چمن بود ...

... چنان پربار بودی شاخساران

که بروی بسته بودی راه باران

ز بس چستی شاخ دل گزینش ...

... میانش خشتی از زر خشتی از سیم

نه چندان فرش و بستر بود و جامه

که شرحش نقش داند کرد خامه ...

... درین بودند با هم آن دو سرمست

که روز از شب گریزان رخت بر بست

فرود آمد شه خورشید ناگاه ...

... ز چرخ وسمه رنگ و نیل اندود

چو ابروی مه نو روی بنمود

سیه پوشان شب لشکر کشیده ...

عطار
 
۳۷۶۲

عطار » خسرونامه » بخش ۳۵ - عشرت كردن گل و خسرو باهم

 

... بخوزستان شکر از خنده او

تبرزد در سپاهان بنده او

گل سیرابش آتش درگرفته ...

... شکر از لعل گل در یوزه گر بود

بنفشه خرقه پوش آن شکر بود

زمی رنگ رخ آن ماه میتافت ...

... شهش گفت اوفتادم مست درپای

چو برخیزی تو بنشیند سلامت

چو بنشینی تو برخیزد قیامت

دل خسرو بخون پیوسته تست

ازانم همچو خون دل بسته تست

یک امشب ده بدست خود شرابم ...

... شکر برگل قصب بر مه فگنده

میی بستد ز دست شاه گلروی

میی چون روی او گلرنگ و گلبوی ...

... چو تو مستی ز لب می ده بمستان

دمی بنشین که در خوابند مستان

که خواهد یافتن زین به زمانی ...

... بخدمت پیش شه شد باده بردست

ز قدش سروبن تشویر میخورد

ز چشمش نرگس تر تیر میخورد ...

... صبا هر شاخ را سر شانه میکرد

کنار جوی از سبزه سپر بست

میان کوه از لاله کمربست

چمن گفتی دبیرستان همی داشت

که چندین طفل در بستان همی داشت

هزاران گل چو طفلان نوشکفته ...

... برآورده فغان از شکریار

چمن از هر طرف چون نخل بندان

نموده لعبتان آب دندان ...

... ز جرم ابر ژاله ناوک انداز

بنفشه خرقه فیروزه در بر

گل زرد افسر زر بفت بر سر

بنفشه جلوه کرده پر طاوس

شکوفه در نثار و در زمین بوس

بنفشه سر گران از بس خرابی

کشیده لاله در خارا عتابی

بنفشه طفل بود از ناتوانی

ولی نامد ازو رنگ جوانی

بنفشه بر مثال خرقه پوشان

سرآورده بزانو چون خموشان

بنفشه خرقه میپوشد بطامات

ولی نیلوفرست اهل کرامات ...

... همی کز مهد زنگاری جدا شد

بیک شبنم کلاه او قبا شد

گل نازک چو در دست صبا ماند

برای دفع او بر خود دعا خواند

چوگل خواندی دعابستان شنیدی

صبا ازدم دعا را در دمیدی ...

... کف ابرش نثاری کرد از در

چو در بستد نمود از کف زر زرد

بمرد باغبان گفت از سر درد

که زر بستان و در از ناتوانی

مرا یک هفته ده آخر امانی

بآخر مرد آن درو زر ساو

نه زر بستد نه دادش هفتهیی داو

چو گل در بار کم عمری فتادی ...

... چو گل از صد زبان تکبیر گفتی

ز گلبن فاخته تفسیر گفتی

همه شب فاخته میگفت یاحی ...

... دگر بلبل جوابش بازدادی

بنعره بلبلان دردانه سفتند

همه شب تا بروز افسانه گفتند ...

عطار
 
۳۷۶۳

عطار » خسرونامه » بخش ۳۶ - صفت جشن خسرو

 

... سر هریک ز تاب باده پر تفت

کمر بسته کلاه زر کشیده

بپیش صفهها صف برکشیده ...

... چو ماهی کاورد بر دست پروین

ز گلبن تا بگلبن می گرفته

ز رنگ می رخ گل خوی گرفته ...

... بت نوروز رخ چون عید خرم

مه خورشید فر در زیر شبنم

لبالب آب دندان در برابر ...

... لب شیرین ترکان تروش روی

بنطق تلخ شورانگیز هر سوی

فروغ روی چندان حور زاده ...

عطار
 
۳۷۶۴

عطار » خسرونامه » بخش ۳۸ - غزل گفتن ارغنون ساز در مجلس خسرو و عشرت كردن

 

... چو می بر بایدت دور زمانه

دمی بنشین بعشرت شادمانه

که چون کشتی عمر افتد بگرداب ...

... یک امروزست و آنهم پی بهیچست

سحرخیزا می بنشسته درده

ز پسته بوسه سر بسته در ده

برآورهای و هویی همچو مستان

ز نقد عمر داد وقت بستان

میی در ده که جمله سر براهیم ...

... برآمد از جهان آواز مستان

ببد مستی جهان را داد بستان

می و معشوق و عشق و روز نوروز ...

... به یک ره آسمان شد لاجوردی

بیامد خسرو و بر تخت بنشست

بمخموری گرفته جام در دست ...

... زبان در نغمه داود برداشت

شکر لب چون بریشم بست بر عود

ز پرده برگشاد آواز داود ...

... بپای افگنده همچون چنگ گیسو

چو شربت رفت خوانسالار بنهاد

زهر نوعی ابا بسیار بنهاد

ندیده بود هرگز گرده ماه ...

عطار
 
۳۷۶۵

عطار » خسرونامه » بخش ۴۰ - در صفت دف

 

... بسی زد حلقه از هر سوی و درنه

چو می بنواخت از مهر دلش دوست

ازان شادی نمیگنجید در پوست ...

... بهر پرده رهش پیوسته بودی

ولکین پرده او بسته بودی

نگاری ماهروی از پرده برخاست ...

عطار
 
۳۷۶۶

عطار » خسرونامه » بخش ۴۱ - در صفت نی

 

... گهی راه عراق آهسته میزد

گهی راه سپاهان بسته میزد

مخالف را چو در ره راست افگند ...

... نوایی داشت هرکاری که او کرد

چه گر از لاغری بی بیخ و بن بود

ولکین لعبتی شیرین سخن بود

عطار
 
۳۷۶۷

عطار » خسرونامه » بخش ۴۲ - در صفت بربط

 

بتی خوشبوی همچون مشک بویا

زبان در بستهیی را کرده گویا

شکسته بستهیی دو دست بر سر

بیکسو فربه و یک سوی لاغر ...

... ادب از دایه دلخواه بودش

بنوک خار لب میدوخت او را

حساب انگشت میآموخت او را ...

... ز درد زخم نیش آن طفل مضطر

ببسته بود ساعد را سراسر

چو شاه از جشن کردن بازپرداخت ...

... بخواهد از پدر گل را باعزاز

کنون بنگر کزین دهر پریشان

کجا خواهد رسیدن حال ایشان ...

... ضمیرم در جنان زیبا زند جوش

که حوران مینهندش دربناگوش

ضمیر من خلیل آسا از آنست ...

عطار
 
۳۷۶۸

عطار » خسرونامه » بخش ۴۳ - آگاهی یافتن شاه اسپاهان از بردن هرمز گل را

 

... کنون از سر بگستر داستانی

که دربند تواند این دم جهانی

چنین گفت آنکه از ابر معانی ...

... ز پایش موزه اندازم بدر باز

بنگذارم دمی از خویش دورش

کنم از هرکه پیش آید نفورش ...

... که تا هرمز کی آید از درش در

بسی بنشست و بس برخاست آن شاه

نیامد هیچکس پیدا ازان راه ...

... گهی از در چو باد صبح میجست

گهی دل در کلید صبح میبست

گهی گفت ای حکیم ناوفادار ...

... شبانروزی دگر کاری ندارم

مگر بنشسته روز و شب شمارم

نهادی از پی این عهد گردن

کنون هم سر مپیچ ازوعده کردن

اگر بنشستهیی و گر بپایی

ز پا منشین چنان کاین دم بیایی ...

... چونزدیک در هرمز رسید او

در هرمز چو آهن بسته دید او

بنرمی حلقه برسندان در زد

چو کس پاسخ ندادش سخت تر زد ...

... که گل را پاره بردوخت و بدر شد

مرا زین کفشگر رویی بنفشست

که کافر نعمت و کافر درفشست ...

... سگ از وی به که سگ همخانهیی را

بنگذارد شود بیگانهیی را

دریغا کان سگ از دامم برون جست ...

... ز خود صد دستبردم برشمردی

بنرد حیله صد دستم ببردی

مگر گفتم ز روی شرمگینی ...

... ز بی مهری گل در کینه میسوخت

بران بنشست آخر شاه خونخوار

که تا از پرده چون آید برون کار ...

عطار
 
۳۷۶۹

عطار » خسرونامه » بخش ۴۴ - رشك حسنا در كار گل و قصد كردن

 

... یکی مکری بساخت از نوک خامه

جهان افروز را بنوشت نامه

جهان افروز کدبانوی او بود ...

... بپرسید آشکارا و نهانش

نخستین عهد دربست استوارش

که تا بازارگان شد رازدارش ...

... نهاد آن مرد را با نامه در پیش

بدو گفت این گهر بر گیر و بستان

ولیک این راز من بپذیر و برسان ...

... بپیش پرده او مرد هشیار

جهان افروز را بستود بسیار

جهان افروز حالی پرده بگشاد

که تا آن نامه پیش پرده بنهاد

چو مهر نامه بگشاد آن پری روی ...

... دو تن را خواند و از حسنا سخن گفت

که بس نیکوست هرچ آن سرو بن گفت

شما را میبباید شد بزودی

مگر ماهم براید از کبودی

گر او گل را بدزدید و صوابست

منش هم باز دزدم این جوابست

شدند آن هر دوحالی از سپاهان ...

... شما گل را بصندوق اندر آرید

دو دستش بسته برگرد سرآرید

دهان بندی کنید از معجز او

بر او بندید بند چادر او

بگفت این وزپی ایشان روان شد ...

... بگلرخ گفت کای خاتون کشور

خداوند منی و بنده پرور

ندارد هیچ شاهی چون تو ماهی ...

... نزاید هیچ مادر چون تو فرزند

نیارد هیچ قرنی چون تو دلبند

نکویی نام گیرد از رخ تو ...

... کسی را با تو خوش نبود چه گویی

کسی بنشسته با حور بهشتی

چرا برخیزد از سودای زشتی ...

... ندید از عهد کردن هیچ چاره

چو عهدی بست با او گل بسوگند

زبان بگشاد حسنا کای خداوند ...

... چنان از عشق او خسرو نژندست

که گویی بندبندش زیربندست

اگر روزی شکارش رای باشد ...

... بر آن ماهرخ هر روز هر روز

اگر خواهی که شه را بنگرم من

ترا پنهان در آن ایوان برم من ...

... که عاشق شد بروشهزاده روم

بمن بنمای تا رویش ببینم

نهان ازوی بکنجی در نشینم ...

... نکردندش رها تا برکشد دم

دهانش را فرو بستند محکم

بلورین ساعدش بر هم ببستند

ز بیم جان تنش محکم ببستند

بصد خواری بصندوقش نشاندند ...

... جهان یکبارگی گفتی سرآمد

بآخر بند کشتی خرد بشکست

بگرد تخته باد کژ بپیوست ...

عطار
 
۳۷۷۰

عطار » خسرونامه » بخش ۵۰ - رزم خسرو با شاه سپاهان و كشته شدن شاه سپاهان

 

... شبی در چادر قیری نهفته

چو زیر چشم بندی چشم خفته

طلایه بی خبر در خواب مانده ...

... میان سوختن خندان همی باش

نیی تنها بنه تن چند از اندوه

که تن را خوش بود مرگی بانبوه ...

... چو تو از زخم خاری خسته گردی

چه سازی گر بدوزخ بسته گردی

چو ازخاری توانی شد دژم تو ...

... دلش خالی نشد از مهر آن ماه

خیالش بست نقش چهر آن ماه

بسی بگریست و چون دیوانهیی شد ...

... هران رازی که در دل داشتم من

ز خون بر روی خود بنگاشتم من

بیا و یک نظر بر رویم انداز ...

... جهان افروز او را آشنا یافت

بنو گفتی که جانی از خدا یافت

نظر بگشاد و در خسرو نگه کرد

ز دیده اشک خونین سر بره کرد

چنان بر چشمش از خون بسته شد راه

که نتوانست دیدن چهره شاه

همه بیناییش از خون فرو بست

وزان خون راه بر گردون فرو بست

بسی بگریست خسرو بر سر او

ز نرگس کرد پرخون بستر او

میان اشک ازو آغشته تر شد ...

... دلی پرخون و چشمی تا بسر بر

زرنگ و بوی عالم چشم بسته

ببوی آشتی رنگی نشسته ...

عطار
 
۳۷۷۱

عطار » خسرونامه » بخش ۵۱ - رفتن خسرو بدریا بطلب گل

 

... بسی بگریست و بسیاری سخن گفت

سخن در فرقت آن سرو بن گفت

که گر دستور بخشد شاهم امروز ...

... چو بشنود آن سخن قیصر ز فرزند

فتاد از روم افتاده بدربند

به خسرو گفت سخت افتاد بندت

نیاید هیچ پندی سودمندت ...

... چو از دوری لب دریا بدیدند

مگر فیروز را شه پیش بنشاند

میان جمع نزد خویش بنشاند

زهر در پایگاهش بیشتر کرد ...

... کم از ده روز ار دریا کران کرد

بنیشابور آمد از ره دور

بخدمت رفت نزد شاه شاپور ...

... نکونقشیست الحق باز خواندست

کنون بگشای بند و راز برگوی

ز فرخ زاد و نقش گل خبر گوی ...

... که حال ما چنان بود و چنین بود

چو خسرو شاه بستد عهد از ما

نشد غایب ز جد و جهد از ما ...

عطار
 
۳۷۷۲

عطار » خسرونامه » بخش ۵۲ - از سر گرفتن قصّه

 

... ز دنیا چند خواهی برد خاشاک

غریبستان دنیا جای تو نیست

قبای خاک بر بالای تو نیست

چو در بستان گل بشکفته داری

چو در دریا در ناسفته داری ...

... بهشتی نقد در بگشاده رضوان

بنفشه رسته و سبزه دمیده

نسیم صبح جیب گل دریده ...

... ز نور آن گهر شد چشم خیره

تو گویی آفتابست آن جزیره

بلی آن آفتاب از نور میتافت ...

... ز عمر این جهان روزی سرآمد

نقاب عنبرین بر خاک بستند

جواهر نیز بر افلاک بستند

فتاده شب بصد گمراهی آن شب ...

... روان گشتند از دریا گهر دار

چو بنهادند آن لؤلؤی لالا

روان کردند یاران گل ز بالا ...

... بآخر خویش را بیرون فگندند

بناگاه از بر آن کوه خارا

یکی بحر عجب شد آشکارا ...

عطار
 
۳۷۷۳

عطار » خسرونامه » بخش ۵۵ - آگاهی یافتن قیصر از آمدن خسرو

 

... نداند جز جگر خوردن همیشه

ز خود یکبارگی دستم فرو بست

اگر دستم نگیری رفتم از دست ...

... نیافت از هیچ ره گرد وصالت

نشستم مدتی در بند پندار

نیامد راست با پندار من کار ...

... شد ازگفت پدر چون زر رخ او

فرو بست از خجالت پاسخ او

بر آن بنشست تا این چرخ مینا

چه بازی آردش از پرده پیدا

قدرچه بند و تقدیرش کند باز

قضا از سر چه تدبیرش کند ساز ...

عطار
 
۳۷۷۴

عطار » خسرونامه » بخش ۵۶ - از سر گرفتن قصّه

 

... گهی در قعر دریا گه بعیوق

گهی رفتی ببن چون گنج قارون

گهی رفتی بسر مانند گردون ...

... چو چوگانی شده پشتش بخم در

چو گویی بسته پا و سر بهم در

مهش با مشک تر درهم گرفته ...

... بلندی یافت چون صندوق کرگس

چو آن دلبند را برداشت ازجای

نهاده بود آن بت بند بر پای

درامد مرد و سنگ سخت بردست

نگار سنگدل را بند بشکست

ز درد آن شکستن زود از جای ...

... بدان صیاد گفتا راز بگشای

که چون دربندم آوردی درین جای

کدامین کشورست و نام آن چیست ...

... که نیکوتر نماید مشک در چین

چو بنهاد آن نگارین شست بر راه

چو ماهی صید شد صیاد از آن ماه ...

... شنودستم من از گوینده راه

که یابنده بود جوینده راه

بآخر خویشتن را چون غلامان

قبا در بست و شد سرو خرامان

کله بر ماه مشکین طوق بشکست ...

... نرسته بود دو پستان تمامش

فرو بست آن زمان چون سیم خامش

مگر بایست آن سیمین صنم را ...

... بهر سویی و هر کوییش آبی

ز بالا بسته هر سویی نقابی

هزاران مرغ گوناگون گستاخ ...

... شبش خوش کرد روز شادمانی

چو گلرخ روز و شب بنمود با او

بروز و شب تو گفتی بود با او

عرق بر رخ چو شمع از شوق میریخت

چو باران شبنمش از ذوق میریخت

بدکانی ببر باز اوفتاده ...

... عرق بر روی آن دلبر نشسته

چو مروارید بروی رسته بسته

سر زلفش ز پیچ و تابداری ...

... بزد مارم شدم زان مار بی جان

چو مشکین بند زلفش دلستانست

دل مسکین من دربند آنست

مرا در عشق او از خود خبر نیست ...

... ازان از دیده آب شور بارد

مرا با او بهم بنشان زمانی

که بستانم ازو داد جهانی

کنیزک چون سخن بشنود برجست

بر گل رفت چون بادی و بنشست

ز خواب خوش برامد سیمبر ماه ...

... هنوز اندوه خود باسر نبردم

رهی دیگر بنو باید سپردم

دل مسکین من گمراه افتاد ...

... که تا چون آفتاب آیی پدیدار

منم پروانهیی دل در تو بسته

طواف شمع رویت را نشسته ...

... که الحق دلبری را جای داری

هوایت را دل من گشت بنده

که دلها از هوا باشند زنده ...

... بزودی خانهیی را در گشادند

بسان حلقه بندش بر نهادند

گل تر در میان خاک و خون ماند ...

... مرا از جور تو تا چند آخر

کنی هر ساعتم در بند آخر

فرو ماندم ندیدم شادمانی ...

... منم کاهی چنین دلخسته از تو

چو کوهی سنگ بر دل بسته ازتو

تن من طاقت کاهی ندارد ...

... بیامد پیش گل لب خشک رخ تر

بیامد شمع پیش ماه بنهاد

دران خانه رخش بر راه بنهاد

وزان پس شد برون خوان پیش آورد ...

... شده نیمی ازو زنگار خورده

برت بر سیم دست سنگ بسته

بمن بربسته تو تنگ بسته

منم از لعل گلرنگت شکر خواه ...

... ز عشق آن شکر دل خسته دارم

که بیتو چون جگر دل بسته دارم

خوشی با من بهم بنشین شب و روز

که تو هم دلبری من هم دل افروز ...

عطار
 
۳۷۷۵

عطار » خسرونامه » بخش ۵۷ - آگاهی یافتن خسرو از گل

 

... بزرگان چون شنیدند این سخن را

شفاعت خواستند آن سرو بن را

که این کشتن نه کار پادشاهست ...

... شه چین خورد بی اندازه سوگند

کزین پس برندارم هرگزش بند

بجان بخشیدمش تا باشد از دور ...

... که چون من سوختم آنگه چه سازم

چو جان پرتاب و دل دربند دارم

بگویم راز پنهان چند دارم ...

... نبیند کس نکوتر زین جوانی

کسی در غم چنین بنموده باشد

بشادی خودچگونه بوده باشد ...

... بدست دشمنانم باز دادی

بنای دوستی محکم نهادی

بزیر دار در ماندم بخواری ...

... ز جان بیزار گرد دار گردی

چو گفت این های و هوی سخت دربست

برفتن جانش از تن رخت بر بست

چو مردان نعرهیی از دل براورد

بنعره پای دل از گل براورد

زبان بگشاد کاین رسوایی امروز ...

... بدل گفتا چنین زیبا که او هست

دل دختر ز زیبایی فرو بست

چو بربود از برم او دل چنین زود ...

... بآخر بار هم در کار من مرد

بدریا غرق گشت و من بناگاه

ز کشتی اوفتادم بر سر راه ...

... بدار و آتش و زندان فتادم

ز جور دخترت در بند ماندم

دران اندوه هم یک چند ماندم ...

... چنان کافتاد ان مهروی بر سر

گل عاشق خروشی در جهان بست

ز دل صد سیل خون بر دیدگان بست

بفندق مشک را از گل فرو کند ...

... زمانی اشک خون بر خاک میزد

خروش شیر برانجم فرو بست

سرشکش راه بر مردم فرو بست

زمانی آه خون آلود میکرد ...

... اگر از ماه گردون وصل جویم

بنازد چون سخن بر اصل گویم

تو از پیش چو من شه سر بتابی ...

... بریزم از تن خود خون همین دم

بخون خویشتن بندم میان را

ز ننگ خود بپردازم جهان را ...

... گه گر بکشی مرا تیغت دهم بوس

شهش در بند کرد و رای آن بود

که گل گردن نهد چه جای آن بود

نه بندش سودمند آمد نه پندش

بطرح افگند شاه مستمندش ...

... ندانم تا چه فال و بخت دارم

که هر دم تازه بندی سخت دارم

نشسته بیدل و دلدار رفته ...

... ز سر تا پای پیوندی ندارم

که چون زلفت بروبندی ندارم

چگویم راز دل زین بیش دیگر ...

... ز در اشک او پروین بسر گشت

بنات النعش نیز از رشک برگشت

شفق را خون چشمش رنگ میکرد ...

... چو القصه بسی گوی سخن برد

ز اول کرد آغاز و ببن برد

دلی پرداشت میگفت آن فسانه ...

... به گلرخ گفت ای چون گل دل افروز

اگر تو نامهیی بنویسی امروز

چو بادی نامه را آنجا رسانم ...

عطار
 
۳۷۷۶

عطار » خسرونامه » بخش ۵۹ - آغاز نامۀ گل بخسرو

 

... میان آب و آتش چاکر تو

چگونه نامه بنویسد بر تو

ولیکن مردم چشمم عفی الله ...

... سیاهی را بخون دیده بسرشت

همه نامه بنوک مژه بنوشت

سخنها زان چو آب زر بلندست ...

... عفی الله مردم چشمم که پیوست

بزیر پرده بی روی تو بنشست

نمیآید ز زیر پرده بیرون

سیه پوشیده و بنشسته در خون

چولاله بر سیاهی راه بسته

میان خون و تاریکی نشسته ...

... عفی الله مردم چشمم که پیوست

میان کفه خون بیتو بنشست

نمیدانی که با این کفه خون ...

... چو دایم بر سر این کشتزارم

تو خوش بنشین که من برگی ندارم

عفی الله مردم چشمم که پیوست

میان خار مژگان بیتو بنشست

نمیآید ز زیر خار بیرون ...

... عفی الله مردم چشمم که پیوست

چو نیلوفر میان آب بنشست

چو او نیلوفر بی آفتابست

ببوی آشنا در زیر آبست

اگر یابد ز خورشید رخت تاب ...

... ز دریا شد برون لیکن دل از من

چو آن دریافتی بنمود از رشک

ز دریا رفت بر هامون در اشک ...

... ازین تشویر روی خود سیه کرد

ازان در جامه ماتم میان بست

که بی رویت برو عالم سیاهست ...

... از آب او چو حال من تبه شد

بسی آتش درو بستم سیه شد

فتاد از آتش دل سوز در وی ...

... چو در آتش نهادم شد سیه تاب

بنور روی تو چون نیست راهیش

چنین بگرفت سودای سیاهیش ...

... سیاهی را ازان دیده چو بسرشت

سوی زلف سیاهت نامه بنوشت

عطار
 
۳۷۷۷

عطار » خسرونامه » بخش ۶۰ - در صفت موی

 

... منم چون موی تو در چین نشسته

تو در رومی کمر بر موی بسته

چو مویی گر رسم ای دوست با تو ...

... ز باریکی بمویی نیست زورم

که من مویی میان بسته چو مورم

ره عشق تو باریکست چون موی ...

... چگونه موی برمویی برد راه

بمویی گر ببندی بندبندم

نیم قادر که مویی برکشندم ...

... چو مویی سرکشی پیوست بر من

فرو بندی بمویی دست بر من

چو موی اینکار را رویی ندارم ...

... چو مویی بیتو زار و مستمندم

بتو آویخته چون مو ببندم

دلم مویی نپیچد از برتو ...

... چو مو از سر برون شد دیده من

اگر دربندم آری همچو مویت

چو مویی سر نهم بر خاک کویت ...

... اگر چون موی سر پیچد دل از تو

چو مویش بند آید حاصل از تو

ندارم من چو موی تو سر خویش ...

... پس از من با تو مویی در نگردد

تو کی باشی چو من چون موی در بند

که با کس نیستت چون موی پیوند ...

... همی بافم هزاران حیله چون موی

مگر مویی ز تو بنمایدم روی

چو مویم گر فرود آری بر خویش ...

... بسر گردانی موی توام من

چو مویت تا کی اندر بند چینم

چو موی خویش بنشان بر زمینم

اگر چون موی گرد تو بر آیم ...

... تن من همچو مویی چند داری

چو مویم تابکی در بندداری

چو مویم کردی و خونم بخوردی

ولیک از جور مویی کم نکردی

چو مویی گشتهام بنمای رویی

ترا کمتر بود این غم بمویی ...

... ز بیداد توام یک موی کم نیست

بر این بیدل بمویی خواب بستی

چو موی خود وفا بر هم شکستی ...

... وگر بر ماهی و موی تو برخاک

بست مویی کند ای عیسی پاک

ز مویی نیست گفتن پیش ازین روی ...

عطار
 
۳۷۷۸

عطار » خسرونامه » بخش ۶۱ - رسیدن نامۀ گل بخسرو

 

... که بردی از فلک در پارسی گوی

کمر بربند محکم نامه بردار

بر دلداده خسرو بر زدلدار

چنین گفت آنکه او گوی سخن برد

که چون گل نامه خسرو ببن برد

بپیش شاه چین شد خادم آنگاه ...

... امین مال خود پنداشتم من

ز من بگریخت بسیارم شتابست

که گر خادم رود از پس صوابست

چو جمع آورد القصه همه چیز ...

... زهر خطی دلش از خط بدر شد

فغان در بست و در فریاد آمد

فلک را خود ازان کی یاد آمد ...

... که دایم شاه گیتی شادمان باد

تو چون آتش مشو بنشان ز دل دود

که فارغ گرددت زین غصه دل زود ...

عطار
 
۳۷۷۹

عطار » خسرونامه » بخش ۶۲ - آمدن فرّخ بترکستان بطلب گل

 

... نه روز رفته را باز آمدن بود

در آن شب فرخ از بنگه بدر شد

بره صد بار با سگ در کمر شد ...

... من از دست تو با فریاد گشته

توزین بنده چنین آزاد گشته

منم در رنج و بیماری گرفتار ...

... که از شادی ندانست او که چون شد

بفرخ گفت در بندست پایم

وگرنه پیش خدمت با سرآیم ...

... نهاد آنجا کله بر فرق گلرخ

کله بر سر قبا بستند محکم

روان گشتند فارغ هر دو باهم ...

... پس از ده روز راهی دور رفتند

بکم مدت بنیشابور رفتند

عطار
 
۳۷۸۰

عطار » خسرونامه » بخش ۶۵ - رزم خسرو با شاپور

 

... چو صور صبح در دنیا دمیدند

ز بستر خفتگان در میرمیدند

چو صبح آمد خروس صبحگاهی ...

... ز بسیاری که تیر از شست برجست

زهر دو سوی ره بر تیر دربست

هوا گفتی ز پیکان ژاله بارست ...

... یکی را سوی میدان خون همی تاخت

همه صحرا چه آزاد و چه بنده

تن بی سر سر بی تن فگنده ...

... گریزان شد شه شاپور سرمست

بشهر آمد نهان دروازه دربست

همه شب بهر رفتن کار میکرد ...

... بجان خلق جهانی را امان ده

بجان بندد جهان پیشت میان را

اگر جانی دهی خلق جهان را ...

... غضنفر صید لاغر سینه نگرفت

شه ایشان را بنیکویی کسی کرد

بجای هر یکی شفقت بسی کرد ...

... چنان برجش بمه پیوسته بودی

که مه را در شدن ره بسته بودی

مگر ماه فلک از برج او تافت ...

... در آن قلعه بگشاییم بر شاه

پل آن قلعه را بر آب بندیم

بدولت دشمنان را خواب بندیم

جهان گردد بکام شیر مردان ...

... فراوان آفرینش کرد شهزاد

که پیش بندگانت بنده شه باد

بغایت رای و تدبیری صوابست

دلت صافی و رایت آفتابست

نکو افتاد این اندیشه مندی

کنون برخیز تا زورق ببندی

بآخر چون نکو شد کار زورق ...

... بروی آب خندق پل نهادند

چو بنهادند پل لشکر درآمد

خورشی از سپه یکسر برآمد ...

... که باران بهاری ز اسمان ریخت

چو پل بستند کز پل خون نمیشد

چرا آن خون بپل بیرون نمیشد ...

عطار
 
 
۱
۱۸۷
۱۸۸
۱۸۹
۱۹۰
۱۹۱
۵۵۱