گنجور

 
عطار

یکی طاوس فر بگرفته ماری

چه ماری همچو کار افتاده زاری

تهی و قعر جان را دُر همی داد

نی و خوشی چو شکّر پُر همی داد

نفس زد گرچه شخصش بی روان بود

بسی نالید امّا بی زبان بود

بپاسخ بود بانگش بیست دربیست

نبودش جان ولی از باد میزیست

قلم بود و خطش گرد دهان بود

قلم استاده و انگشتان روان بود

چو نبضش دلبری آورد در دست

ز نبضش همچو نبض انگشت میجست

عجایب همدمی بود او دهان را

که دم خوردی و دم دادی جهان را

نه خُلق از حلق فرسودن گرفتش

نه دم از باد پیمودن گرفتش

چرا چندین دم او تیز رو بود

چو میدانست کز بادی گرو بود

اگر بادی برو جست از نزاری

برون آمد ازو صد بانگ و زاری

زمانی شور در آفاق افگند

زمانی پرده بر عشّاق افگند

گهی راه عراق آهسته میزد

گهی راه سپاهان بسته میزد

مخالف را چو در ره راست افگند

بصنعت جادویی کرد از نهاوند

چگویم چون همه کاری نکو کرد

نوایی داشت هرکاری که او کرد

چه گر از لاغری بی بیخ و بن بود

ولکین لعبتی شیرین سخن بود