گنجور

 
عطار

بتی خوشبوی همچون مشک بویا

زبان در بستهیی را کرده گویا

شکسته بستهیی دو دست بر سر

بیکسو فربه و یک سوی لاغر

رگش از نیش، آوازی نکوداشت

برگ در استخوان گیسوی او داشت

چو از زخمه رگش زاری گرفتی

چو زخمه دل نگونساری گرفتی

بشادی دایهیی در بر کشیدش

ولی چون راه زد، پی برکشیدش

خروشان گشت طفل رنج دیده

که بخروشد بسی پی برکشیده

همی بر پهلویش زد دایه ناگاه

که او پهلوتهی میکرد از راه

نبودی در رگش خون از نزاری

ولیکن جوی خون راندی بزاری

بهر دم دایه زخمش بیش میزد

بزخمه در رگ او نیش میزد

بمالش برد از گوشش گرانی

رگی در گوش داشت از مهربانی

اگر یک ناله بودی بیحسابش

فتادی هم ازان پرده حجابش

حسابی ناگزیر راه بودش

ادب از دایهٔ دلخواه بودش

بنوک خار، لب میدوخت او را

حساب انگشت میآموخت او را

اگرچه بر طریق خویش میبود

اسیر گوشمال و نیش میبود

ز درد زخم نیش آن طفل مضطر

ببسته بود ساعد را سراسر

چو شاه از جشن کردن بازپرداخت

بعشرت با گل دمساز پرداخت

گل و خسرو بهم چون مهر با ماه

بشادی باده نوشیدند شش ماه

جوانی بود و عشق و کامرانی

چه خوشتر باشد از عشق و جوانی

بهم بودند دلخوش روزگاری

ولیکن در میان نارفته کاری

در آن بودند تا خسرو بصد ناز

بخواهد از پدر گل را باعزاز

کنون بنگر کزین دهر پریشان

کجا خواهد رسیدن حال ایشان

تو حاضر باش تا من رازگویم

چو شکّر قصّه گل بازگویم

زهی عطّار کز فضل الهی

بحمدللّه تو داری پادشاهی

تویی اعجوبهٔ دوران سخن را

تو دادی از معانی جان سخن را

زهی صنعتگری احسنت احسنت

زهی دُر پروری احسنت احسنت

شکن بین در سر زلف سخنها

زهی شیرین سخنها و شکنها

چو دستم داد بسیاری صنیعت

بفریاد آمد از دستم طبیعت

منم امروز در ملک سخن شاه

بهرمویی نموده در سخن راه

عروض آموز کژ طبعان صریرم

ترازوی سخن سنجان ضمیرم

ضمیرم در جنان زیبا زند جوش

که حوران مینهندش دربناگوش

ضمیر من خلیل آسا از آنست

که هم ز انگشت، خود شیرم روانست

معانی ضمیرم را عدد نیست

مرا این بس که از خلقم مدد نیست

نه غایت می درآید در معانی

نه نقصان میپذیرد این روانی

مراحق داد در معنی هدایت

ازین معنیست، معنی بی نهایت