گنجور

 
۳۷۰۱

عطار » الهی نامه » بخش هفدهم » (۵) حکایت سؤال کردن آن مرد دیوانه از کار حق تعالی

 

... اگر دیدی چنان می دان جهان را

که گاه آن لوح بنگارد ز آغاز

گهی آن نقش کلی بسترد باز

درین اشغال باشد روزگاری ...

... اگرچه زان نکویی چون نگارند

دل آن بهتر کزان دربند نبود

که آن هم بیش روزی چند نبود

نگاری کان نخواهد ماند بر جای

نه بر دستست زیبنده نه بر پای

نگاری کان بسان درهم آید ...

عطار
 
۳۷۰۲

عطار » الهی نامه » بخش هفدهم » (۶) حکایت جهاز فاطمه رضی الله عنها

 

... یکی چادر ولیکن هفت پاره

همه بنهاد و آمد در نظاره

پیمبر خواجه انواع و اجناس ...

... بشد بر سر فکند آن کهنه چادر

پس آن نعلین را در پای خود بست

پس آن مسواک را بگرفت در دست ...

... اگرچه آفتاب عالم افروز

بتخت سلطنت بنشست هر روز

ز دست آسمان با روی چون ماه ...

... ولی درگور طفل آن جهانی

بنیروی اسد تا چند نازی

که تو سرگشته گر سرفرازی ...

عطار
 
۳۷۰۳

عطار » الهی نامه » بخش هفدهم » (۱۱) حکایت مسلمان شدن یهودی وحال او

 

... دلش بگرفت یک روز و بدل گفت

که نتوانم بگل خورشید بنهفت

مگر حقست این رهبر که برخاست ...

... انس او را به مسجد برد گریان

بدید آن قوم را بنشسته حیران

ردا افکنده در محراب صدیق ...

... زهر دل گفتیی صد شمع برخاست

همی شد آن غریب پای بسته

ازان زاری ایشان دل شکسته ...

... علی گفتا که یارد شد بر او

که شد یکبارگی بسته در او

درین یک هفته سردر پیش دارد ...

... ببردندش از آنجا تا بدان خاک

دلی برخاسته بنشست آن پاک

چو بشنود آن مسلمان بوی خاکش ...

عطار
 
۳۷۰۴

عطار » الهی نامه » بخش هجدهم » (۴) حکایت اصمعی با آن مرد صاحب ضیف و زنگی حادی

 

... بپرسیدم از آن زنگی خسته

که از بهر چه گشتی پای بسته

مرا گفتا گناهی کرده ام من

که زین زنجیر و غل آزرده ام من

بنزد خواجه من میهمان را

بود حقی که نتوان گفت آن را ...

... ببخشد از برای میهمانم

چو آوردند نان و خواجه بنشست

بسوی نان نمی برد اصمعی دست ...

عطار
 
۳۷۰۵

عطار » الهی نامه » بخش هجدهم » (۸) حکایت شیخ علی رودباری

 

... بروی او جهانی زنده دیدم

چو خورشید رخش تابنده گشتی

نگشتی آسمان تا بنده گشتی

بزلفش صد هزاران پیچ بودی ...

... اگر تو این چنین مردی برستی

وگرنه تا قیامت پای بستی

بآخر بوعلی او را کفن ساخت ...

عطار
 
۳۷۰۶

عطار » الهی نامه » بخش بیستم » (۳) حکایت مرد صوفی که بر زبیده عاشق شد

 

... یکی صوفی بدیدش بر سر افتاد

چنان فریاد و شوری در جهان بست

که نتوانست او را کس دهان بست

ازان صوفی زبیده گشت آگاه ...

... که تا جمله ترا بودی بیکبار

تو درحق بند دل تا رسته گردی

چو دل در خلق بندی خسته گردی

همه درها بگل بر خود فرو بند

در او گیر و کلی دل در او بند

که تا از میغ تاریک جدایی ...

... بزرگانی که سر بر ماه بردند

بنور آشنایی راه بردند

عطار
 
۳۷۰۷

عطار » الهی نامه » بخش بیستم » (۴) حکایت اردشیر و موبد و پسر شاپور

 

... دل من زین سگ بی دین بپرداز

زن آبستن بد از شاه خردمند

نبود آن شاه را هم هیچ فرزند ...

... به پیش شاه برد و مهر او خواست

بمهر شاه شد آن حقه سر بست

شهش گفتا چه دارد موبد از دست ...

... چو وقت آید شود بر تو پدیدار

سر حقه بنام شاه پیروز

فرو بستم بدین تاریخ امروز

چو گفت این حرف آن مرد یگانه ...

... که شادانت نمی بینم چو هر روز

دلم ندهد که بنشینی درین سوز

شهش گفتا نیم از سنگ خاره ...

... تواند یافت آن خویشتن باز

که مردم را بنور آشنایی

توان دیدن ز یکدیگر جدایی ...

... بیک دیدن که او را دید بشناخت

برخود خواندش و بگرفت و بنواخت

بدو بخشید حالی مادرش را ...

عطار
 
۳۷۰۸

عطار » الهی نامه » بخش بیست و یکم » (۱) حکایت امیر بلخ و عاشق شدن دختر او

 

... بمردی و بلشکر صعب بودی

بنام آن کعبه دین کعب بودی

ز رایش فیض و فر شمس و قمر را ...

... رخی چون آفتابی آن پسر داشت

که کمتر بنده پیش خود قمر داشت

نهاده نام حارث شاه او را

کمر بسته چو جوزا ماه او را

یکی دختر بپرده بود نیزش

که چون جان بود شیرین و عزیزش

بنام آن سیم بر زین العرب بود

دل آشوبی و دلبندی عجب بود

جمالش ملک خوبی در جهان داشت ...

... فلک گر گوی سیمینش ندیدی

چو گوی بی سر و بن کی دویدی

جمالش را صفت گفتن محالست ...

... چو وقت مرگ پیش آمد پدر را

به پیش خویش بنشاند آن پسر را

بدو بسپرد دختر را که زنهار ...

... پدر چون شد بایوان الهی

پسر بنشست در دیوان شاهی

بعدل وداد کردن در جهان تافت ...

... بسی بیدادگر را سرنگون کرد

بخوبی و بناز و نیک نامی

چو جان می داشت خواهر را گرامی ...

... که او بودی نگهدار خزانه

بنام آن ماه وش بکتاش بودی

ندانم تا کسی همتاش بودی ...

... چو جعد زنگیان در چین نشستی

چو زلفش سر کشان را بنده می داشت

چنان نقدی ز پس افکنده می داشت ...

... ولی آن دست پر گوهر ز باران

بنفشه سر بخدمت پیش کرده

ولیکن پای بوس خویش کرده ...

... گهی سرمست می دادی شرابی

گهی بنواختی خوش خوش ربابی

گهی برداشتی چون بلبل آواز ...

... که آمد ملک جمعیت زوالم

چنانم حلقه زلفش کمر بست

که دل خون گشت تا همچون جگر بست

چنین بیمار و سرگردان ازانم ...

... که کس زو خوبتر امکان ندارد

سخن چون می توان زان سرو بن گفت

چرا باید ز دیگر کس سخن گفت ...

... مزاج استخوان گیرد طباشیر

لبش را صد هزاران بنده بیشست

که او از آب حیوان زنده بیشست ...

... بصد جانش دلم بر چشم گیرد

کنون بنشان بهم ما هر دو تن را

کزان نبود خبر یک مرد و زن را ...

... وگرنه تیغ گیر وقصد جان کن

بنقد از نعمت ملک جهانی

نمی بینم کنون جز نیم جانی ...

... وگرنه چون چراغم مرده انگار

نوشت این نامه و بنگاشت آنگاه

یکی صورت ز نقش خویش آن ماه ...

... که تو این کار را باشی بهانه

اساسی کوژ بنهادی درین راز

بشهوة بازی افتادی ازین باز ...

... زسوز عشق معشوق مجازی

بنگشاید چنان شعری ببازی

نداشت آن شعر با مخلوق کاری ...

... جهان را پرده برغاب جسته

ز کشته پیش برغی باز بسته

اجل چنگال بر جان تیز کرده ...

... بدست دشمنان گردد گرفتار

درآن صف بود دختر روی بسته

سلاحی داشت بر اسپی نشسته ...

... مبادش سر که رنج او ز سر خاست

چو سر بنهد عدو کز سردرآید

سر آن دارد او کز سر بر آید ...

... چو شمع از عشق هر دم باز خندم

به پیش چشم برقع باز بندم

چو شمع از عشق جانی زنده دارد ...

... دلی دارم ز درد خویش خسته

به بیت الحزن در بر خویش بسته

بزای بند بندم چند سوزی

بر آتش چون سپندم چند سوزی ...

... چو داری خوی مردم چون لبیبان

دمی بنشین به بالین غریبان

اگر یک زخم دارم بر سر امروز ...

... ز سرمستی زبان بگشاد آنگاه

که شعر دختر کعبست ای شاه

بصد دل عاشقست او بر غلامی ...

... نهاده بود در درجی باعزاز

سرش بسته که نتوان کرد سرباز

رفیقی داشت بکتاش سمن بر ...

... در اول آن غلام خاص را شاه

به بند اندر فکند و کرد در چاه

در آخر گفت تا یک خانه حمام

بتابند از پی آن سیم اندام

شه آنگه گفت تا از هر دو دستش

بزد فصاد رگ اما نه بستش

در آن گرمابه کرد آنگاه شاهش

فرو بست از کچ و از سنگ راهش

بسی فریاد کرد آن سرو آزاد ...

... دگر آتش ز دل گرمی و مستی

که بنشاند چنین آتش بصد آب

کرا با این همه آتش بود تاب

سر انگشت در خون می زد آن ماه

بسی اشعار خود بنوشت آنگاه

ز خون خود همه دیوار بنوشت

بدرد دل بسی اشعار بنوشت

چو در گرمابه دیواری نماندش ...

... گلی در آب کردم تا قیامت

ازین خون باز بستم راه گردون

که تا گشت آسیای چرخ بر خون

ازین گردی که بود آن نازنین را

ز اشکی آب بر بندم زمین را

بجز نقش خیال دلفروزم ...

... منت رفتم تو جاویدان بمانی

چو بنوشت این بخون فرمان درآمد

که تا زان بی سر و بن جان برآمد

دریغا نه دریغی صد هزاران ...

... ازین دنیای فانی رخت برداشت

دل از زندان و بند سخت برداشت

نبودش صبر بی یار یگانه ...

عطار
 
۳۷۰۹

عطار » الهی نامه » بخش بیست و دوم » (۶) حکایت احمد غزالی

 

... گرفت آن تنگ دل را تنگ در بر

فغان در بسته بد یعقوب ناگاه

که کو یوسف مگر افتاد در چاه ...

... ز یوسف لاجرم بویی شنودم

که من خود بنده یعقوب بودم

همه من بوده ام یوسف کدامست ...

عطار
 
۳۷۱۰

عطار » الهی نامه » بخش پایانی » (۴) حکایت وفات اسکندر رومی

 

... همه عمرم بسر شد ور بتر بود

جهان چون صحتم بستد مرض داد

جوانی برد و پیری در عوض داد ...

... گرت اندوه می باید جهانی

ننزدیک دلم بنشین زمانی

که چندانی غم و اندوه دارم ...

عطار
 
۳۷۱۱

عطار » الهی نامه » بخش پایانی » (۶) حکایت ایّوب پیغامبر

 

... بدوگفتا اگر آهی برآری

کنم از انبیا بسترده نامت

مزن دم تا کند اره تمامت ...

... چو دریاییست این دو چشم و جانی

نه سر پیدا ونه بن نه میانی

درین دریا نه خاموشی نه گفتار ...

... چگونه منقطع گردد رهی دور

هزاران بند داری تا قیامت

چگونه ره بری راه سلامت ...

عطار
 
۳۷۱۲

عطار » الهی نامه » بخش پایانی » (۱۰) حکایت بایزید و زنّار بستن او

 

... یکی زنار آریدم هم اکنون

که تا بر بندد این مسکین مجنون

خروشی از میان قوم برخاست ...

... یکی زنار آوردند اصحاب

که تا بر بست و بگشاد ازدو چشم آب

پس آنگه روی را در خاک مالید

بسوز جان و درد دل بنالید

بسی افشاند خون ازچشم خونبار ...

... بحق آنکه جاویدان تویی حق

که چون این دم بریدم بند زنار

همان هفتاد ساله گبرم انگار ...

... تو خود دانی اگر گویم وگرنه

همه بی سر تنیم افتاده در بند

چه برخیزد ازین بی سر تنی چند ...

عطار
 
۳۷۱۳

عطار » الهی نامه » بخش پایانی » (۱۴) حکایت بشر حافی که نام حق تعالی بمشک بیالود

 

... ز عالم جز جوی حاصل نبودش

بداد و مشک بستد اینت سودش

شبانگه نام حق را مرد حق جوی ...

... تو هم از فضل خاک آن درش کن

بنام خویشتن نام آورش کن

که جز از فضل تو رویی ندارد ...

عطار
 
۳۷۱۴

عطار » بلبل نامه » بخش ۲ - رفتن مرغان بحضرت سلیمان علی نبینا و آله و علیه السلام و شکایت نمودن از بلبل

 

... بر آورده ز دست بلبل افغان

بنالیدند چو نای و می زدند چنگ

گهی بر سر گهی بر سینه تنگ ...

... ولیکن مرغکی شیرین زبانست

نمی بندد دمی شیرین نفس را

نمی گیرد به چیزی هیچ کس را ...

... که خام آوازه دارد پخته خاموش

چو چشمش گرید آهش کله بندد

دهان گل بر او حالی بخندد ...

... بجز گل کو بود غمخواره او

وگر نه اختیار از دست بستان

بده ما را خلاص از دست مستان

عطار
 
۳۷۱۵

عطار » بلبل نامه » بخش ۴ - رفتن باز بطلب بلبل و خواندن او را بسلیمان

 

... بجای پا سرش بر خاک ره شد

نشان بنده مقبل همان است

که پیش از کار کردن کاردان است ...

... چنان افتد که هرگز برنخیزد

پی فرمان گرفت آمد به بستان

چو مستان بود بلبل درگلستان ...

... چمن چون عالم علوی منور

میان خود به عیش گل ببسته

چو بلبل را بدو تقوی شکسته ...

... به چرخ آورد یک دم باز را عشق

به بست از گفت و گو دم باز را عشق

چو باز آمد به خود از بیخودی باز ...

عطار
 
۳۷۱۶

عطار » بلبل نامه » بخش ۱۱ - عجز آوردن بلبل به پیش باز و دستوری طلبیدن او

 

... بمن رسوای عالم پرده درپوش

چو کردی لطف و بنمودی بزرگی

چو شیران رحم کن بگذر ز گرگی ...

... چو ره پیش است ما از پس چراییم

اگر چه خسته بال و بسته پاییم

بیا تا پای بگشاییم یک ره ...

عطار
 
۳۷۱۷

عطار » بلبل نامه » بخش ۱۴ - آوردن باز بلبل را و خدمت نمودن او و مدح سلیمان گفتن و عذر آوردن او

 

... صف اندر صف کشیده جمله مرغان

سر خود بر زمین بنهاد بلبل

کمر بسته زبان بگشاد بلبل

سپاس پادشه کرد و دعا گفت ...

عطار
 
۳۷۱۸

عطار » اسرارنامه » بخش اول » بخش ۱ - المقالة الاولی فی التوحید

 

... چه سازی از طبایع کردگاری

اگر آبست اصل آبی بروبند

فرا آبش ده و لختی بروخند ...

... چو فردا پیش آن ایوان عالی

فرو کوبند کوس لایزالی

که دارد در همه آفاق زهره ...

... زهی نسبت که در چل صبح ایام

بدست خویش بستی چینه بردام

زهی رحمت که گر یک ذره ابلیس ...

... زهی حجت که اندر هیچ رویی

بننشیند کسی را بر تومویی

زهی حرمت که ازتعظیم آن جاه ...

... به امید سقیکم ربکم جان

زهی آیت که بنمایی چو خواهی

ز یک یک ذره خورشید الهی ...

عطار
 
۳۷۱۹

عطار » اسرارنامه » بخش دوم » بخش ۱ - المقاله الثانیه فی نعت رسول الله صلی الله علیه و سلم

 

... پی او قدسیان گشته فذلک

فغان دربست جبریل امین زود

که ای مهتر زفان بگشای هین زود ...

... گهی بر دل نهاد از دست غم دست

گهی از ضعف سنگی بر شکم بست

چو دنیا و آخرت از بهر او بود ...

... چه با انگشتری آری دل خویش

سزد گر رشته بر انگشت بندی

که تا با یادت آید دردمندی ...

... حجاب آدم آمد گندمی چند

نه گندم نه بهشت آمد ترابند

حجاب راه موسی گشت نعلین ...

عطار
 
۳۷۲۰

عطار » اسرارنامه » بخش پنجم » بخش ۱ - المقاله الخامسه

 

... بداغ عشق خود را نیل درکش

خرد آبست و عشق آتش بصورت

نسازد آب با آتش ضرورت ...

... میان عشق و دل موییست مقدار

جهان عشق دریاییست بی بن

وگر موییست بر روید ز ناخن ...

... که دارد تاب قرب وصل جانان

چه سنجد شبنمی در پیش طوفان

در آن دریا چنین قطره چه سنجد ...

... خوشی عاشقان از اشک و صبرست

همه سرسبزی بستان ز ابرست

اگر عاشق نماندی در جدایی ...

... دل دانا بود زین راز آگاه

زسر تا بن چو زنجیریست یکسر

رهی نزدیک دان زان یک به دیگر ...

... چو کس را نیست در دل شوق آن عشق

کجا یابند هرگز ذوق آن عشق

فلک در عشق دل چون تیر دارد

وز آن دیوانگی زنجیر دارد

ملایک بسته زنجیری در افلاک

از آن زنجیر می گردند بر خاک ...

... کمال عشق را شایسته تو

شدن زین بند نتوانسته تو

چو ما این بند مشکل برگشاییم

بر قاضی به ادرگاه تو آییم ...

عطار
 
 
۱
۱۸۴
۱۸۵
۱۸۶
۱۸۷
۱۸۸
۵۵۱