گنجور

 
عطار

ثنائی نیست با ارباب بینش

سزای صدر و بدر آفرینش

چو می‌لرزد ز هیبت این دعاگوی

زفانش چون تواند شد ثناگوی

چو نعمت ذات او بالای گفتست

زفان از کار شد چه جای گفتست

چه گویم من ثنای او خدا گفت

که نام اوست با نام خدا جفت

محمد صادق القولی امینی

جهان را رحمة للعالمینی

محمد کآفرینش را نشان اوست

سرافرازی که تاج سرکشان اوست

محمد بهترین هر دو عالم

نظام دین و دنیا فخر آدم

به عنصر گوهر درج نبوت

به معنی اختر برج فتوت

رقوم آموز سر لایزالی

جهان افروز اقلیم معالی

مجانس گوی راز پادشاهی

معما دان اسرار الهی

جهان یک خاکروب بارگاهش

فلک یک خرقه پوش خانقاهش

هنوز آدم میان آب و گل بود

که او شاه جهان جان و دل بود

در آدم بود نوری از وجودش

وگرنه کی ملک کردی سجودش

چو نورش را ودیعت داشت عالم

بیامد تا به عبدالله ز آدم

گذر کرد او ز چندینی پیمبر

زجمله چون گهر افتاد بر سر

زهر منزل که سوی آن دگر شد

اگرچه پخته بود او پخته تر شد

چو آخر کارها پردخته آمد

اگرچه دیر آمد پخته آمد

چو خلوت داشت پیش از وحی چل سال

امین وحی، وحی آورد در حال

درآمد پیش طاوس ملایک

پی او قدسیان گشته فذلک

فغان دربست جبریل امین زود

که ای مهتر زفان بگشای هین زود

دل پر نور را دریای دین کن

حدیث وحی رب العالمین کن

به موسیقی غیب اهل سپاسی

که این نه پرده را پرده شناسی

تویی مستحضر اسرار مدوک

مشو خاموش اقراء بسم ربک

مه و خورشید چون باشد مدثر

دثار از سر برافکن قم فانذر

تویی شاه و همه آفاق خیل‌اند

تویی اصل و همه عالم طفیل‌اند

بحق خوان خلق را و رهبری کن

تویی بر حق به حق پیغمبری کن

چو حق از نور جان وحیش فرستاد

شد آنگه علم القرآنش از یاد

بآخر چون به دعوت پیش رو گشت

شریعت نو شد و اسلام نو گشت

جهانی را به معنی رهنمون کرد

ز مغز هر سخن روغن برون کرد

نگونساری هر بدعت ازو بود

که نور گوهر دولت ازو بود

چو نور دولتش یک ذره درتافت

مه و خورشید از آن یک ذره دریافت

درآمد گیسوی مشگین گشاده

به سر تاج لعمرک بر نهاده

ز مویش مشگ در عالم دمیده

ز رویش نور برگردون رسیده

سه بعد از عطر موی او معطر

دو کون از نور روی او منور

زهی خورشید روی دلستانش

که زیر سایه دارد طیلسانش

زهی مشگ دو گیسوی سیاهش

که هر مویست و صد جان در پناهش

ز حضرت سینه پر نور او یافت

ز جنت در نماز انگور او یافت

درون جانش آن هر دانه انگور

شده چون خوشه پروین همه نور

چه گر جانش ز حق پر نور می‌بود

ولیک ازکافران رنجور می‌بود

گهی دندانش را سنگی قلم کرد

گه از طاعت همی پایش ورم کرد

گهی بر دل نهاد از دست غم دست

گهی از ضعف سنگی بر شکم بست

چو دنیا و آخرت از بهر او بود

فلک مشکل بلا از بهر او سود

از آن بایست چندان رنج بردن

که بی رنجی نخواهی گنج بردن

بزعم آن مفسر کو امین است

که گر نزدیک بعضی غیر اینست

چو گردانید او انگشتری را

درآمد جبرئیل آن داوری را

که ای سید دل از انگشتری دور

که ندهد کار با انگشتری نور

فلک از بهر تست انگشتری پشت

چرا مشغول می‌کردی به انگشت

دلی داری تو در انگشت رحمن

مبین انگشتری همچون سلیمان

چه گر انگشتری تو به نام است

اگر از زر زنی آن هم حرامست

تو در انگشت خود تسبیح گردان

که تسبیح است در انگشت مردان

ترا چون ماه شد انگشتوانه

زدی انگشت، در چشم زمانه

بهر انگشت داری صد هنر بیش

چه با انگشتری آری دل خویش

سزد گر رشته بر انگشت بندی

که تا با یادت آید دردمندی

نیاری با عتاب کبریا تاب

اگر بی ما زنی انگشت در آب

مپیچ از ما به یک سر موی سویی

فرو مگذار از انگشت مویی

چو انگشتی درستت هست در کار

ز زیر پنبهٔ خونین برون آر

حسابی گیر بر انگشت با خویش

که آن روز پسین آسان شود پیش

از آن این نکته بر انگشت پیچم

که جز تو هیچ کس ناید به هیچم

از آن انگشت بر حرفت نهادم

که تو شاگردی و من اوستادم

نه تو از علم القرآن بصد روح

نهادی پیش ما انگشت بر لوح

به حرب مکه از برد الانامل

شده زانگشت با ملکیت حاصل

در انگشتت قلم نابوده هرگز

ز تو اهل قلم را این همه عز

ز عزت عقل و جان حیران بمانده

خرد انگشت در دندان بمانده

طفیل تو دو گیتی را سراسر

قیامت با یک انگشتت برابر

تویی بی سایه و پیش تو خورشید

چو طفلی می مزد انگشتت اومید

از آن خورشید خرگه بر فلک زد

که یک انگشت با تو بر نمک زد

ترا چون چشمه خضرست در مشت

برآور چشمه از زیر هر انگشت

قدم بر عرش نه از عرصه فرش

که از فرق تو انگشتیست تا عرش

گر انگشتی شود جبریل در پیش

بسوزد همچو انگشتی پر خویش

ز نورت قدسیان پر بر گشایند

به انگشتت به یک دیگر نمایند

رسالت را رسولی چون تو ننشست

همه انگشت یکسان نیست بردست

نه حلوا آنکسی در پیش دارد

که انگشتش درازی بیش دارد

برو انگشت نه بر نبض صدیق

که هست او را دلی پر نور تحقیق

عمر را گوی تا برخیزد از خشم

زند ابلیس را انگشت در چشم

به عثمان گو به قرآن شو قوی پشت

بزن یک یک ورق قرآن به انگشت

علی را گوی تا فرمان بری را

ببخشد در نماز انگشتری را

برو با بت پرستان داوری کن

جهانشان حلقه انگشتری کن

ز تو گر معجزی خواهند ناگاه

اشارت کن به انگشتی سوی ماه

به صدق خویش دین را محترم کن

به انگشتی مه گردون قلم کن

حسودت می‌گزد انگشت از غم

تو می بر هم به انگشتی مه ازهم

سرانگشتی که کرد از دینت پرهیز

به انگشتی قنب او را بیاویز

ز مشتی گاو ناپرداختهٔ دهر

بکش انگشت از بزغاله زهر

سرانگشتی گراید در زمینت

ندارد آن زمان کس پاس دینت

تو قرآن خوان مباش ای دوست خاموش

اگر کافر نهد انگشت در گوش

بلال انگشت چون در گوش دارد

همه گفتار را خاموش دارد

اگر بر لب زنندت سنگ محکم

برو انگشت بر لب نه مزن دم

که چون وقتش درآید من از آن سنگ

بر آن سنگین دلان عالم کنم تنگ

زهی رتبت زهی قدرت زهی قدر

زهی صاحب زهی صادق زهی صدر

زهی خسرو نشان عالم خاک

زهی سلطان دار الملک افلاک

زهی عرش مجید آستانهٔ تو

زهی هفت آسمان یک خانه تو

زهی فاضل ترین کس انبیا را

زهی محرم ترین شخص خدا را

زهی لشگر کش جود تو قلزم

زهی چوبک زن بام تو انجم

زهی مستحضر سر الهی

بتو مستظهر از مه تا به ماهی

زهی کحلی گردون از تعظم

ز خاکت کرده کحل چشم انجم

به محشر آدم و ما دونه با هم

همه زیر لوایت دست بر هم

چو عیسی بر درت پنجاه دربانست

که هارون درت موسی عمرانست

امیر سابقان ادریس اعظم

ز نور تو حرم را گشته محرم

خلیل حق چو نامت مهر جان یافت

بهشتی نقد در دوزخ از آن یافت

بمانده بی تو اسماعیل در سوگ

که تا در راه تو قربان شود بوک

بصد الحان خوش داود جان سوز

زبور عشق تو خوانده شب و روز

سلیمان گرچه با آن پادشاهیست

ولیکن در سپاهت یک سپاهیست

مسیح رنگرز زین نیل گردان

بسوزن می‌کند نام تو بر جان

همه پیغامبران در مجلس تو

ولی جز حق نبوده مونس تو

حجاب آدم آمد گندمی چند

نه گندم نه بهشت آمد ترابند

حجاب راه موسی گشت نعلین

تو با نعلین بگذشتی ز کونین

حجاب راه عیسی سوزنی بود

ترا در هر مقامی روزنی بود

تویی در شب افروز انبیا را

تویی شمع حقیقی اولیا را

چراغ چار طاق هشت باغی

شب معراج در شب چراغی