گنجور

 
۳۶۸۱

عطار » الهی نامه » بخش ششم » (۹) حکایت شیخ ابوالقاسم همدانی

 

... بپرسیدند ازو کای سرفکنده

خدا را کیستی تو گفت بنده

بدو گفتند پس هدیه بنه زود

نهاد القصه هدیه رفت چون دود ...

... نزار وزرد و خشک و لاغری بود

تو گویی مرده بر بستری بود

بپرسیدند کآخر کیستی تو ...

... خدای خویشتن را دوستم من

چو گفت او این سخن گفتند بنشین

خوشی بنشست بر کرسی زرین

بیاوردند آن روغن بیکبار ...

عطار
 
۳۶۸۲

عطار » الهی نامه » بخش هفتم » (۳) حکایت مرد ترسا و شیخ بایزید

 

یکی ترسا میان بسته به زنار

به پیش بایزید آمد ز بازار ...

... که چون باشد روا کز بعد هفتاد

گشاید بند زنار از میانش

به یک دم سود گرداند زیانش

گر آن زنار بندد بر میانم

چه سازم چون کنم گریان ازانم

گر این زنار کاین دم کرد پاره

ببندد دیگری را چیست چاره

اگر زنار بگسستن خطا نیست

چرا زنار بر بستن روا نیست

هزاران زهره و دل آب و خون است ...

عطار
 
۳۶۸۳

عطار » الهی نامه » بخش هفتم » (۱۷) حکایت شیخ ابوسعید رحمةالله علیه

 

... ولی آن چیز کان حق الیقینست

بنتوان گفت خاموشیم ازینست

چو نتوان گفت چندین یاد از چیست ...

... بمعشوقی خود لایق نبودی

نیامد عاشقی بسته ز مخلوق

که جز عاشق نداند قدر معشوق ...

عطار
 
۳۶۸۴

عطار » الهی نامه » بخش هفتم » (۱۸) حکایت سلطان محمود با ایاز

 

... شکاری حاصل آمد از کمندم

شهش گفتا کمند خویش بنمای

سر زلف دراز افکند در پای ...

... ز سر تا پای آرد در کمندش

چو گویی آن سمن بر را فرو بست

ولی پنهان بصد جان دل درو بست

شهش گفت ای ایاز اینم تمامست ...

عطار
 
۳۶۸۵

عطار » الهی نامه » بخش هشتم » (۶) حکایت سلطان محمود و ایاز در حالت وفات

 

... که چون تابوت گردد مهد محمود

که پیش کس کمر هرگز نه بندی

که نپسندم من این گر تو پسندی ...

... مگر پنداشتی مردار خوارم

چو محمودی بمویی می توان بست

نیارم پیش غیر او میان بست

ایاز خاص تا موجود باشد ...

عطار
 
۳۶۸۶

عطار » الهی نامه » بخش نهم » (۸) حکایت شیخ ابوبکر واسطی با دیوانه

 

... به پاسخ واسطی گفت ای زره دور

میان سخت بندی مانده مقهور

چو در بندی تو این شادیت از چیست

شدستی بنده آزادیت از چیست

زبان بگشاد پیش شیخ مجنون

که گر در بند دارم پای اکنون

دلم در بند نیست واصلم اینست

چو دل بگشاده دارم وصلم اینست

یقین میدان که بس مشکل فتادست

که گر بستند پایم دل گشادست

دو عالم چیست بحری نام او دل ...

عطار
 
۳۶۸۷

عطار » الهی نامه » بخش دهم » (۶) حکایت بهلول

 

... به بصره تاختی از بهر خون ریز

دو دستش سخت بر بستند و بردند

بزندان بان بی شفقت سپردند ...

... بجست از گوشه زین پاک بازی

فغان دربست و گفت او بی گناهست

منش کشتم مرا کشتن براهست ...

... شه بصره ز دیری گاه می خواست

که با بهلول بنشیند دمی راست

بروی او بسی بود آرزویش ...

... سر و رویش ببوسید و بصد ناز

قبولش کرد و بنشاندش باعزاز

چو شرح قاتل و مقتول گفتند ...

عطار
 
۳۶۸۸

عطار » الهی نامه » بخش یازدهم » (۱۲) حکایت دیوانه

 

... برای این چنین سرگشته ام من

ز بستان الستم باز کندند

نگونسارم بدین زندان فکندند ...

... که نه سر می نهی نه می فرازی

چو دردت هست مردی مرد بنشین

بمردی بر سر این درد بنشین

چو از دردی تو هردم سرنگون تر ...

عطار
 
۳۶۸۹

عطار » الهی نامه » بخش یازدهم » (۱۳) حکایت حسن بصری و شمعون

 

... گرفته بود پیشه جور و مستی

بنام آن گبر شمعون بود در جمع

همه سر پیش آتش داشت چون شمع ...

... ولی چون خط دهی آنگاه آیم

حسن بنوشت خطی و نکو کرد

پذیرفتاری مقصود او کرد ...

... عدول بصره می باید بیکبار

که بنویسند بر این خط گواهی

که می ترسم من از قهر الهی ...

... مسلمان گشت شمعون نکو خواه

چو خط بستد حسن را گفت ای پیر

چو جانم در رباید مرگ تقدیر ...

عطار
 
۳۶۹۰

عطار » الهی نامه » بخش دوازدهم » (۱۲) حکایت ابراهیم ادهم

 

... بیک جو می نیامد کار او راست

دگر ره گفت بستان یک جو از من

که هست این کار را بیرون شو از من

پس آن یک گفت از تو من نپژهم

بیک جو این بندهم این بندهم

چو ابراهیم این بشنود درحال ...

... چه افتادت که افتادی چنین تو

چنین گفتا که چون گفت این بندهم

بدل گفتم مگر گفت ابن ادهم

بیک جو این بندهم کرد آغاز

بیک جو این ادهم آمد آواز ...

... هزاران امر و نهی و حکم و تکلیف

بنا بر عقل تست و این تمامست

ازین روشن ترت هرگز چه جامست

عطار
 
۳۶۹۱

عطار » الهی نامه » بخش سیزدهم » (۱) حکایت اسکندر رومی با مرد فرزانه

 

... که من آزادم از شاه زمانه

که آن کس را که شاهت بنده اوست

خداوندش منم کی دارمش دوست

شهت از بندگان بنده ماست

نباید رفت پیش او مرا راست ...

... و یا از جاهلی بیگاه مردیست

چو من هم بنده ام حق را و هم دوست

که گوید حق تعالی بنده اوست

نیارد خواند نه شاه و نه درویش

مرا از بندگان بنده خویش

بر او رفت و کرد آنگه سلامش ...

... شهش گفتا چرا گر کاردانی

مرا از بندگان بنده خوانی

جوابش داد مرد و گفت ای شاه ...

... کنون این را امل گویند ای شاه

ترا چون بندگان افکنده در راه

بهم آورده صد دست لشگر ...

... کنون این حرص باشد گر بدانی

که او را بنده بسته میانی

چو در حرص و امل افکنده تن

خداوند تو آمد بنده من

چو از حرص و امل درنده باشی

به پیش بنده من بنده باشی

امل چون شاخ زد جاوید امان خواست ...

... تو گر برگیری از پیش این تتق را

چو عوج بن عنق طوق عنق را

اگر آزاد کردی گردن خویش ...

عطار
 
۳۶۹۲

عطار » الهی نامه » بخش سیزدهم » (۸) حکایت بزرجمهر با انوشیروان

 

... جفا بیند ز ما چیزی دگر نه

حکیمان را بهم بنشاند کسری

کسی زیشان نشد آگاه معنی ...

... که گر خواهی توانی دادش آن تو

چرا می بستدی چیزی که از عز

عوض نتوانی آن را داد هرگز ...

... تو هر دم تا بکی با خویش آیی

بنفشه چون نه نرگس نبودی

چرا چون این و آن کور و کبودی ...

عطار
 
۳۶۹۳

عطار » الهی نامه » بخش سیزدهم » (۱۶) حکایت پیغامبر و کنیزک حبشی

 

... بده وز بهر من گندم خر اینک

پیمبر بستد و گندم خریدش

برآورد و بدوش اندر کشیدش ...

... اگر تقصیر کردم عفو فرمای

برای بنده گندم خریدم

ز خلق و حلم حمالی گزیدم ...

... برای عذر بر پای ایستاده

جوانمردا کرم بنگر وفا بین

نظر بگشای و خلق مصطفی بین ...

عطار
 
۳۶۹۴

عطار » الهی نامه » بخش چهاردهم » (۱) سکندر و وفات او

 

... بود از جوشنش بالین نهاده

ز آهن بستری زیرش فتاده

بود از زمردان دیوار خانه ...

... در استادند خلقی گرد او در

سپر بستند بر هم جمله از زر

سکندر خویشتن را چون چنان دید ...

... رسیدی شربتی زان چشمه نیزت

ولیکن غم مخور دو حرف بنیوش

که به از آب حیوان گر کنی نوش ...

... چنین ملکی که کردی تو درو زیست

ببین تا این زمان بنیاد بر چیست

چنین ملکی چرا بنیاد باشد

که گر باشد وگرنه باد باشد ...

... که آن علم رزینست و دگر هیچ

اگر آن علم بنماید بصورت

بود آن آب حیوان بی کدورت ...

... که هست آن آب علم و کشف اسرار

اگر بر جان تو تابنده گردد

دلت کونین را بیننده گردد ...

عطار
 
۳۶۹۵

عطار » الهی نامه » بخش چهاردهم » (۸) حکایت پیر عاشق با جوان گازر

 

... ندارم نقد جز مشتی رگ و پوست

مرا بفروش و زر بستان و برگیر

تو خوش باش و کم این بیخبر گیر ...

... مگر کرسی نهادن رسم آنجاست

که بنشیند فروشنده بر او راست

بر آن کرسی نشست آن تازه برنا ...

... که شخصی زان جوان پرسید آنگاه

که هست این بنده تو بر سر راه

جوابش داد آن برنا ز کرسی

که هست او بنده من می چه پرسی

کدامین نعمتی دانی تو زان بیش

که خواند کردگارت بندهخویش

تو آن دم از خدا دل زنده گردی

که جاویدش بصد جان بنده گردی

مگردر مصر مردی بود مرده

پسر در روز مرگش عهد کرده

که یک بنده کند بر گورش آزاد

خرید آن پیر را حالی و زر داد ...

عطار
 
۳۶۹۶

عطار » الهی نامه » بخش چهاردهم » (۱۶) حکایت مهستی دبیر با سلطان سنجر

 

... چو شب بگذشت پاسی شاه سنجر

برای خواب آمد سوی بستر

مهستی نیز رفت از خدمت شاه ...

... بر او دید ساقی را نشسته

مهستی دل در آن مهروی بسته

بزاری می نواخت از عشق رودش ...

... برفت از هوش و عقلش ماند در دام

شه آمد بر سر بالینش بنشست

برویش بر گلاب افشاند از دست ...

... چو او یک یک نفس با من همیشه ست

مرا یک یک نفس بنگر چه پیشه ست

چو حق پیش آورد صد ساله رازم ...

عطار
 
۳۶۹۷

عطار » الهی نامه » بخش چهاردهم » (۲۰) حکایت دیوانۀ چوب سوار

 

یکی دیوانه چوبی بر نشسته

بتگ می شد چو اسپی تنگ بسته

دهانی داشت همچون گل ز خنده ...

... هوس دارم سواری کرد یک دم

که چون دستم فرو بندند ناکام

نجنبد یک سر مویم بر اندام ...

... مده این نقد را بر نسیه بر باد

که بر نسیه کسی ننهاد بنیاد

چو یک نقطه ست از عمر تو بر کار ...

عطار
 
۳۶۹۸

عطار » الهی نامه » بخش شانزدهم » (۱) حکایت پسر هارون الرشید

 

... ز قعر چاه این زندان برآید

رسن در گردنم بند و برویم

درافکن پس بکش بر چار سویم ...

... مگر در خاک برخوردار کردم

سیم این مصحفم بستان و بشناس

که بودست آن عبدالله عباس ...

... که تا هارون پدیدار آمد از راه

نمودم مصحف و بستد ز من شاد

مرا گفتا چه کس این مصحفت داد ...

... بسی بگریست تا شد هوش از وی

چو بنشست اندکی آن جوش از وی

مرا گفتا کجاست آن سرو آزاد ...

... بآخر با وثاقش برد با خویش

که تا بنشست پیش پرده درویش

زبیده در پس آن پرده آمد ...

... زبیده گفت ای فریادم از تو

خدا بستاند آخر دادم از تو

جگرگوشه مرا در مستمندی ...

... شوی شهمات آن خانه بزاری

چرا در کلبه بنشسته راست

کزو ناکام بر می بایدت خاست ...

عطار
 
۳۶۹۹

عطار » الهی نامه » بخش شانزدهم » (۲) حکایت هارون با بهلول

 

... سپه را گفت کیست این بی سر و پای

که می خواند بنامم در چنین جای

بدو گفتند بهلولست ای شاه ...

... بدو گفتا ندانی احترامم

که می خوانی تو بی حاصل بنامم

نمی دانی مرا ای مرد مجنون ...

... وگر جایی پلی باشد شکسته

که گرداند بزی را پای بسته

تو گر در مغربی از تو نترسند ...

... برو مال مسلمانان ز پس ده

که گفتت مال کس بستان بکس ده

نصیحت خواست از بهلول هارون ...

... زهی خوش طعم دیگ چرب روغن

که از مرگش بود زرین نهنبن

قدم باید بگردون بر نهادن ...

عطار
 
۳۷۰۰

عطار » الهی نامه » بخش شانزدهم » (۵) حکایت آن جوان که زن صاحب جمال خواست و بمرد

 

... جمالش آیة دلخستگان بود

لبش جان داروی لب بستگان بود

قضا را آن عروس همچو مه مرد ...

... چو القصه بخاکش کرد شویش

بگل بنهفت آن خورشید رویش

یکی شیشه گلابش بود آنگاه ...

... ولی با اشک خونین معتدل کرد

چرا شد پای بند آن دلارام

که باید شست دست از وی بناکام

چرا اندر عروسی شست پایش ...

عطار
 
 
۱
۱۸۳
۱۸۴
۱۸۵
۱۸۶
۱۸۷
۵۵۱