گنجور

 
عطار

در آن ساعت که محمود جهاندار

برون می‌رفت ازدنیای غدّار

ایاز سیم بر را کرد درخواست

که تا با او بگویم یک سخن راست

بدو گفتند یک دم عمر بازست

سخن گفتن هنوزت با ایازست

چنین گفت او که گر نبود کنارش

مرا دایم، بخود با من چه کارش

اگر از وی دل افروزیم باید

برای این چنین روزیم باید

هر آن عشقی که نه جاوید باشد

بوَد یک ذرّه گر خورشید باشد

چو عشق اوست عشق بی‌قیاسم

برای آن جهان باید ایاسم

بخواند آخر ایاز سیم بر را

نهان در گوش او گفت این خبر را

که ای همدم بحق عهد معبود

که چون تابوت گردد مهد محمود

که پیش کس کمر هرگز نه بندی

که نپسندم من این گر تو پسندی

زبان بگشاد ایاز و گفت آری

اگر من بودمی مردار خواری

نبودی همچو محمودی شکارم

مگر پنداشتی مردارِ خوارم

چو محمودی بموئی می‌توان بست

نیارم پیش غیر او میان بست

ایاز خاص تا موجود باشد

مدامش عاقبت محمود باشد

در آن ساعت که ملعون گشت ابلیس

زبان بگشاد در تسبیح و تقدیس

که لعنت خوشتر آید از تو صد بار

که سر پیچیدن از تو سوی اغیار

بزخمی گر سگی از در شود دور

بوَد از استخوان پیوسته مهجور

چه می‌گویم که چون لعنت شنید او

ازان لعنت همه گرینده دید او

کسی صافی هزاران سال خورده

نه اندک، جام مالامال خورده

بیک دُردی که در آخر کند نوش

کجا آن صافها گردد فراموش

اگرچه دُردی لعنت چشید او

در آن لعنت به جز ساقی ندید او

چو در صافی هزاران سال آن دید

کجا دُردی ز غیر او توان دید

ازان درگه چو لعنت قسم او بود

وزان حضرت چو ملعون اسم او بود

ندید او آن که زشتست این و نیکوست

ولی این دید کان از درگه اوست

چو لعنت بود تشریفش ز درگاه

بجان پذرفت وشد افسانه کوتاه