گنجور

 
۳۵۴۱

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹ - در مدح بهرام شاه گوید

 

... درگاه تو نشیمن اهل نظر شده است

بر بنده ای که بلبل بستان بزم تست

عالم قفس مدار که بی بال و پر شده است ...

... در کنج نامرادی دامن سپر شده است

دستی که بر کمر زده بودی به بندگی

بی پایمال حضرت تو تاج سر شده است ...

... آبیش ده ز لطف که بی برگ و بر شده است

ای پایمرد حق ز سر بنده بر مدار

دستی که بر مراد همه خلق در شده است ...

... دردا که وقت غیبت بسیارتر شده است

بر جان خشک بنده بفرمای رحمتی

گرچه ز شرم زحمت بسیارتر شده است

سید حسن غزنوی
 
۳۵۴۲

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰ - این قصیده نیز در مدح بهرام شاه است

 

... آب را آری حیات اندر روانی آمد است

بنده را بختیست در هر فن ز شعر فارسی

چشم زخمش را چو خاری گلستانی آمد است

لیک حرص بندگی و آرزوی مدح تو

موجب این بیتهای امتحانی آمد است ...

... گرچه شیرین نیست باری ناردانی آمد است

تا نهال عمر خلقان را به بستان حیات

بیخ و شاخ از صحت و از کامرانی آمدست

شاخ زن بادا نهال عمر تو زیرا که خود

بیخش از بستان سرای جاودانی آمد است

سید حسن غزنوی
 
۳۵۴۳

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۸ - در مدح احمد عمر فرماید

 

... چنان که خواهد بر کارها ظفر یابد

چو ناصحی را کاری به بست بگشاید

چو حاسدی را یکران دیده تر یابد ...

... برای مژده این فتح بال و پر یابد

امید بنده چو ره گم کند ز ظلمت آز

ز دست طبع تو یاد آرد ار خبر یابد ...

سید حسن غزنوی
 
۳۵۴۴

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱ - در مدح بهرام شاه گوید

 

... که دندان در شکم تیغش بسان معصغر دارد

مظفر بندگانش بین چنان جان بر میان بسته

که هر یک همچو دو پیکر ز جان گویی کمر دارد ...

... یکی بر جاس روز و شب ز تدویر قمر دارد

بنیزه هر یک ار یابد کمر از کوه بر باید

بناوک هر یک ار خواهد سها از چرخ بر دارد

خداوندا در آن فتنه حسن را یک دو نقش آمد

که گاهش آن کند دلشاد و این گه در خطر دارد

سعادت گویدش بر خیز چون در خانه بنشیند

ضرورت گویدش بنشین چو گام از جای بر دارد

چو گردون رفته و ساکن چو دیده ساکن و رفته

ز حال خویشتن والله گر این بنده خبر دارد

همیشه تا ز روز و شب جهان کافور و مشک آرد ...

سید حسن غزنوی
 
۳۵۴۵

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۴ - در مدح بهرام شاه است

 

... دم باد سحر چون مجمر گل را برافروزد

سراسر طارم بستان بخار عود برگیرد

براند بر گلستان ابر نیسان آب و نندیشد ...

... چو دلشدگان کنون بلبل هزاران راز بگشاید

چو دلداران کنون گلبن هزاران ناز درگیرد

بسا طوطی که از بیضه تر و تازه برون آید ...

... مکارم را چو برخیزد امل جود علی یابد

مظالم را چو بنشیند جهان عدل عمر گیرد

گرش افتد بکشتن چرخ را عزمش فرود آرد ...

... اگر تا دامن محشر گریبان سحر گیرد

بنامیزد بنامیزد زهی شاه قضا قدرت

که تیغ عزم تو گوهر ز الماس قدر گیرد ...

... که روز بخت او کوتاهی عمر شرر گیرد

خداوندا ضمیر بنده چون مشاطه چابک

عروس مدح شاهی را همی اندر گهر گیرد

به از اقران شود بنده چو شد شایسته خدمت

سر گوران خورد روبه چو پای شیر نر گیرد ...

سید حسن غزنوی
 
۳۵۴۶

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۵ - در مدح سید اجل ذخرالدین ابوالقاسم زید بن حسن گوید

 

... از ما به سید اجل مجتبا رسد

فرخنده فخر دولت و دین زید بن حسن

کز لفظ او به گوش اهل مرحبا رسد ...

... گو فی المثل دو اسبه بود کی دعا رسد

بر نو عروس مدح تو بستم عزیز دار

پیرایه ای که از صدف مرتضا رسد ...

سید حسن غزنوی
 
۳۵۴۷

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۹ - و نیز در ستایش بهرام شاه گفته است

 

... دارد قبا و چار پری یاسمن مگر

چون بندگان خسرو دیندار می رود

عالی همای همت او بین که بی حجاب ...

... بهرام شاه که هست او ملک ولیک

بر بندگان خویش ملک وار می رود

از لشکرش غبار به افلاک می رسد ...

... خورشید عجبشان نگشاید نقاب از آن

چون سایه روی بسته به دیوار می رود

شاها ثنای تو چو برون آید از لبم ...

... تا روضه محمد مختار می رود

در پیش نظم بنده بسنجد از آنکه هست

سنجیده گوهری که چو طیار می رود ...

سید حسن غزنوی
 
۳۵۴۸

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۱ - در مدح بهرام شاه هست

 

... یک بدن باشد نهالی را و با صد سر شود

روی بستان بنفشه زلف لاله رخ کنون

پر ز چشم نرگس و ابروی سیسنبر شود

چون شب زنگی لقا از زلف خوش بر بسته شد

روز رومی چهره را چهره گشاده تر شود ...

... کاندرو ساقی مه پیکر چو دو پیکر شود

از فراوان سعی ابرو نکته بنده حسن

خاک راه شاه هر دم درج پر گوهر شود

بنده وار این درج را امروز نوروزی برد

صورت دولت چو پیش خسرو و صفدر شود ...

... جان ببرد بی گمان از مور چون با پر شود

بندگان داری بحمدالله که گر فرمان دهی

هر یکی چون در و زر در آب و در آذر شود

از صبوری همچو مهره بسته ناچخ بود

وز دلیری همچو گوهر در دل خنجر شود ...

سید حسن غزنوی
 
۳۵۴۹

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۲ - در مدح سلطان سنجر گوید

 

... که خلق عالم اندر سایه عدلش بیاساید

خجسته رای او در ملک راه فتنه بر بندد

مبارک روی او از خلق کار بسته بگشاید

چو دریا طبع او رادی کند دایم غنی ماند

چو گردون کار او گردان بود لیکن نفرساید

گهی بر صفحه افلاک نقش جود بنگارد

گهی ز آیینه انصاف رنگ بخل بزداید ...

... سعادت چشم بگشاده که تا رویت کجا بیند

زمانه گوش بنهاده که تا رایت چه فرماید

شب و روز بهار آمد بداندیش و نکو خواهت ...

... یکی آن آرزو دارم که سنجی مادحانت را

که تاخود مر ترا چون من که باشد آنکه بستاید

ز مدحت طبع من الحمدالله صفوتی دارد

مباد آنروز کو رامدحت هر کس بیالاید

بگویم چیست ای شاه جهان من بنده را بر خود

دو شکل افتاده هر ساعت بیکسو طبع بگراید ...

... چو تو اندر همه عالم کجا آید پدید ای شه

اگر بس بنده مخلص ز انعامت پدید آید

بزی در ظل سرسبزی و ملک آرای چندانی ...

سید حسن غزنوی
 
۳۵۵۰

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۳ - در مدح قوام الدین حسن و بهرام شاه گوید

 

... بزرگا تازگی ها بین که عالم

ز نوزادان بستان می نماید

چمن را نامه خلد آمد آنگه

به خط سبز عنوان می نماید

مگر هجر بنفشه خواب دیده است

که نرگس نیک حیران می نماید ...

... نشان جان پنهان می نماید

که بر یک دعوی ناکرده بنده

به حق صد گونه برهان می نماید ...

سید حسن غزنوی
 
۳۵۵۱

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۴ - ایضا در مدح بهرام شاه است

 

... در خدمتش دو پیکر یکرویه شد چنانک

جان بست بر میان و پس آنگه کمر کشید

چون او نمود بحر گهر بار زاستین ...

... اندر پناه شحنه فرمان مطلقش

این بنده رخت خود ز سفر در حضر کشید

شاه آفتاب حضرت چرخست بنده آب

زان مدتی چو آب عناء سفر کشید ...

... شاها امید من به خدا و به لطف تست

دریاب بنده را که فراوان خطر کشید

تا روز خود خجسته کند از لقای تو ...

سید حسن غزنوی
 
۳۵۵۲

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۲ - در مدح و ستایش بهرام شاه و تهنیت پیروزی او بر سوری گوید

 

سزد گر جبرییل آید بر این پیروزه گون منبر

کند آفاق را خطبه بنام شاه دین پرور

بنازد قالب چتر و بیازد قامت رایت

ببالد پایه تخت و بخندد پایه افسر

فلک را کله بر بندد ز طاوسان فردوسی

به جای جامه رنگین همه بافند پر در پر ...

... چو او بفکند خصمان را بر آمد نعره از عالم

بنا میزد زهی سلطان چنین باید زهی لشکر

بیاساید کنون خاتم بیفزاید کنون سکه ...

... سرش را تاج و تن را تخت میبایست عزت بین

سرش در دشت بی بالین تنش در شهر بی بستر

سگ تر بود دستورش ز تری میش را آفت ...

... جهان آیینه در روی خلقان داشت از فتنه

درو روشن همه دیده بنقش مجمع اکبر

شده قاهر محق دین و عاجز مبطل دولت ...

... کزو بردند هر مجرم بقدر جرم خود کیفر

یکی مثله یکی کشته یکی خسته یکی بسته

یکی رنجور و تنها رسته گوید من رهی مضطر ...

... سزد گر حق بدو بخشد گناه جمله در محشر

بنام آن خداوندی که فضلش از همه شاهان

ابر بخشایش و بخشش ترا کرده است سر دفتر ...

... معاذلله که بگریزم ز حکمت هر کجا باشم

تو بس نیکو خداوندی منم بد بنده و چاکر

مرا رنجت به از راحت مرا دردت به از درمان ...

... در بحر شهنشاهی معین الدوله شاهنشه

که بست از گوهر پاکش عروس مملکت زبور

وزیر عالم و عادل سفیر کامل و مقبل

که بتوان یافت از هر دو نشان و نام پیغمبر

موافق بندگان او که غبطت میبرد زایشان

به ترکستان و روم امروز هم خاقان و هم قیصر ...

... بسغبه دست بگشادند اکنون خشک چون خیری

به شوخی دیده بنهادند اکنون کور چون عبهر

چنان بسیار در آهن شده پنهان که می گفتی ...

... هم اکنون اشهب گردون ز رنگ خون شود اشقر

چنان راندند جوی خون که تا صد سال در بستان

چو شاخ سرخ بید آید بگونه برگ سیسنبر ...

... ز مدح او و فتح تو که هست آن بلبل و این گل

چمد طبع معزی و بنازد جان اسکندر

الا تا شمع را بینند روشن چون رخ جانان ...

... فلک بام و زمین صحن و جهان دیوار و جنت در

برای نام نیکو را نهال تازه بنشاندی

بقا بیخ و ثنا شاخ و ظفر برگ و سعادت بر

سید حسن غزنوی
 
۳۵۵۳

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۳ - در راه مکه در مدح امیر فخرالدین گوید

 

... آخر این برگ سمن تا کی نهی بر روی خار

گرنه آن بودی که ره بر قافله بسته شدی

تیغ خون خوارش از آن ماران برآوردی دمار

بندگان نیک مرد و شیر مرد مخلصش

وان همه زهره چو آب و آن همه دل چون انار ...

... چون فریضه این دعا گویند روزی پنج بار

آن دعا را بسته بر پر چون کبوتر می شدند

دوش طاوسان فردوسی سوی دارالقرار ...

سید حسن غزنوی
 
۳۵۵۴

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۴ - در مدح سلطان سعید خوارزم شاه گوید در عید اضحی

 

... رود نیلی شده پیدا به میان لشکر

شاه چون موسی و لشکر چو بنی اسراییل

پیش او ساخته برشه ره این نیل گذر ...

... همچو عکسی که بر آیینه فتد یک چو دگر

حلقه کرده به سپاه و بر بسته ز انسان

که دو قوس قزح آورده بود سر در سر ...

... رفته با کوکبه در مشرق اقبال ملوک

سه ملک زاده که شان بنده سزد هفت اختر

همه در باغ شهنشاهی خندان چون گل

همه از چرخ خداوندی تابان چو قمر

بندگان چست چو گلبن بقبا و به کلاه

حاجبان راست چو خامه بدو شاخ و به کمر ...

سید حسن غزنوی
 
۳۵۵۵

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۹ - در مدح بهرام شاه در جواب رشید وطواط گوید

 

... شدم ز گنبد نیلوفری چو نیلوفر

که گرد گرد من آبست و در میان آتش

ز عشق روی نگاری که شمع خوبان است ...

... نمود عرصه صحرا ز سبزه چون دریا

گرفت خطه بستان ز ارغوان آتش

ز آتش رخ و زلف تو گشت لاله چنان ...

... ز خلق در گذرد چون ز گوهران آتش

به بست عزم تو اینک نگاه کن که همی

چگونه ساید پهلو بر آسمان آتش ...

... که کرده بود ردیفش ز امتحان آتش

شنیده بنده که دارد وفور یک نظرت

حرام کرد بر آن طبع درفشان آتش

شنیده بنده که دارد وفور یک نظرت

حرام کرد بر آن طبع درفشان آتش ...

سید حسن غزنوی
 
۳۵۵۶

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۰ - ایضا سلطان بهرام شاه غزنوی را مدح کند

 

... تیزی یک نظر هم افکارش

تا نبندد نقاب نتوان دید

از تجلی نور دیدارش

گل او بود و بس که خار نداشت

هم بنگذاشتند بی خارش

لیک اینک نگاه کن که همی ...

... تن چو تن در تو داد بپذیرش

دل چو دل در تو بست مگذارش

بر دل نیک من مخور زنهار

که به جان داد شاه زنهارش

شاه بهارم شاه بن مسعود

که سزد چرخ صفه بارش ...

سید حسن غزنوی
 
۳۵۵۷

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۱ - در مدح سلطان بهرام شاه غزنوی گوید

 

... نشاط انگیز عقل افتاد و نزهتگاه جان آمد

می یاقوت جام او گل خورشید بستانش

در آورد این غم از پایم که چون سر برکند روزی ...

... چو من خود حلقه در گوشم چه باید کرد دستانش

ز بند زلف پر بندش دلم ناگاه اگر بجهد

فرو افتد هر اندر حال در چاه زنخدانش

دلم خواهد که بگریزد ز بند زلف او لیکن

ز بیم آنکه خون گردد نباشد زهره آنش ...

... سعادت چشم بگشاده وز آن مقصود دیدارش

زمانه گوش بنهاده وز آن مطلوب فرمانش

اگر گنجی بدست آرد فراهم کرده چون پروین

ز بخشش چون بنات النعش گرداند پریشانش

بکان اندر اگر صد ساله زر باشد بیک ساعت ...

... از آن نیلوفری تیغت بهیجا رنگ ریز آمد

که همچون معصفر اندر شکم بست است دندانش

نگردد تیغت از زخم فراوان کند و کر گردد ...

سید حسن غزنوی
 
۳۵۵۸

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۶

 

... پیرایه دار حق ز درون است زیورم

سهل است اگر به منظر من بنگری از آنک

منظور عالم ملکوتست مخبرم ...

... چرخ ار فرو گذارد صد بار دیگرم

گر من بنیم جو بخرم هفت خنک چرخ

پس همدم مسیح نیم همتگ خرم ...

... تا نیرم برای عروسان قدس را

در دل که هست آینه غیب بنگرم

چند از زبان برای دل دیو مردمان ...

... چون عم خویش جعفر طیار بر پرم

چندان در این مشبک سربسته خاکیم

کز چار بند طبع گشایند شهپرم

زین نه سرای پرده نیلوفری برون ...

... با این شرف ز غصه طفلان وقت خویش

خونابه چون جنین دهن بسته می خورم

چون سرو پاک دامن خواهم هزار دست ...

... تا در حسن به چشم کرم بیش ننگرم

گر هست بنده ای که بگوید چنین دری

پذرفتم از خدای که او را بپرورم

سید حسن غزنوی
 
۳۵۵۹

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۱

 

چون ز غزنین کردم آهنگ ره هندوستان

از سپاه روم خیل زنگ می بستد جهان

تاج نورانی همی افتاد در پای زمین ...

... گشته اندر لاجوردی صحن میدانی عیان

هر دو دیده فرقدان بنهاده گویی کرده بود

شب مر ایشان را بر اطراف ممالک دیده بان ...

... برکران آبهای آسمان سیمای او

بسته کشتیهای طولانی ز راه کهکشان

پیش موسی بحر قلزم گشت گویی کوی کوی ...

... چون دهان تیغ پر گوهر کند تیغ زبان

صفد رای بر بندگانت بسته نصرت هین و هین

می خور ای بادشمنانت گفته حیرت هان وهان ...

... خستوان شرک را بر هم فکن چون ناردان

تا بنالد زیر و زان ناله بر آساید ضمیر

تا بگرید ابرو زان گریه بخندد بوستان ...

سید حسن غزنوی
 
۳۵۶۰

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۲ - در صفت هندوستان و مدح سلطان بهرام شاه گوید

 

می بنازد باز گویی خطه هندوستان

شکر حق گوید همی بسیار و هستش جای آن ...

... شرک را بشکست پا تا خنگ او برداشت گام

آز را پر شد شکم تا جود او بنهاد خوان

در ز شرم نطق او شد معتکف در قعر بحر ...

... نوبهار هفت رنگ آمد پدید اندر خزان

صفدرا بر بندگانت بسته نصرت هین و هین

می خور ای با دشمنانت گفته حیرت هان و هان ...

... وقت کار آمد جهان بگشای سرتاسر از آنک

لشکر جرار داری بسته جانها برمیان

تیغ زن تا برتو خواند رسم جدت آفرین ...

... آیت نصرمن الله رایتت کرده بیان

تا بنالد زیر و زان ناله بر آساید ضمیر

تا بگرید ابر و زان گریه بخندد گاستان ...

سید حسن غزنوی
 
 
۱
۱۷۶
۱۷۷
۱۷۸
۱۷۹
۱۸۰
۵۵۱