گنجور

 
سید حسن غزنوی

خاک را از باد بوی مهربانی آمد است

در ده آن آتش که آب زندگانی آمد است

نرگس خوشبوی مخمور طبیعی خاستست

بید خرم روی سر مست جوانی آمد است

باغ مهمان دوست برگ میزبانی ساخته است

مرغ اندک زاد در بسیاردانی آمده است

باد نقاشی است یا عصار کو هر صبحدم

این توانائیش بین کز ناتوانی آمد است

آتش لاله چرا افزود آب چشم ابر

آب را گر خاصیت آتش نشانی آمد است

آری آری هم بر این طبع است تیغ شهریار

گرچه او آب است از آتش نشانی آمد است

سبزه گر پذرفت شکل تیغ تیزش لاجرم

همچو تیغ تیز در عالم ستانی آمد است

لاف پیری زد شکوفه پیش رای صائبش

لاجرم عمرش چنان کوته که دانی آمد است

تا عروس ملک شاه از چشم بد ایمن شود

چشم خواب نرگس اندر دیده بانی آمد است

پیش تخت شاه چون من طوطی شکرفشان

بلبلم خوشتر که او در مدح خوانی آمد است

راست خواهی هر کجا گل نافه ای از لب گشاد

همچو غنچه لاله را پسته دهانی آمد است

گل گرفته جام یاقوتین بدست زمردین

پیش شاهنشه به بوی دوستکانی آمد است

سرو نازان بین که گوئی این جهان لعبتی

پیش سلطان در قبای آن جهانی آمد است

خسرو اعظم خداوند جهان بهرام آنک

رسم او جان بخشی و عالم ستانی آمد است

آسمان پیش جمال او زمین گردد از آنک

از جمال او زمین در آسمانی آمد است

کلک عقل از تیر او عالم گشائی یافتست

تیر چرخ از کلک او در ترجمانی آمد است

خه خه ای شاهی که از بس بخشش و بخشایشت

خرس در رادی و گرگ اندر شبانی آمد است

چون بداد و دین صفت کردم ترا اقبال گفت

گر چنین باشد نیایم چون چنانی آمد است

پیل این صحرای اول با جلاجلهای نور

گرد ملکت برطریق پاسبانی آمد است

صدر دیوان دوم تیرست تا یابد معین

با خجسته کلک تو در همزبانی آمد است

مطرب صحن سوم در بزم تو عشرت پذیر

زین غمین تر داشت اندر شادمانی آمد است

شاه اقلیم چهارم تا فرستد هم خراج

در فراهم کردن زرهای کانی آمد است

شحنه میدان پنجم تا سلحدار تو شد

زخم او بر خصم جای گمانی آمد است

قاضی صدر ششم را طالع مسعود تو

مقتدای فتوی صاحبقرانی آمد است

ای که میر صفه هفتم سبک دل شد ز رشک

کز وقار تو برو چندان گرانی آمد است

زاویه داران هشتم را به نور راستی

رای عالی قدرت اندر میزبانی آمد است

ای ضمیرت دیدبان کنگر طاقی که هست

آفرینش را مکان در بی مکانی آمد است

از در دولت سبک بر بام همت رو که چرخ

با چنین نه پایه بهر نردبانی آمد است

خسروا طبعم به اقبال قبولت زنده شد

آب را آری حیات اندر روانی آمد است

بنده را بختیست در هر فن ز شعر فارسی

چشم زخمش را چو خاری گلستانی آمد است

لیک حرص بندگی و آرزوی مدح تو

موجب این بیتهای امتحانی آمد است

چون تو در هر کار سلطانی و خاصه در سخن

من چه گویم کاین بدیهه چندگانی آمد است

اینک از اقبال تو پردخته شد آن خدمتی

کاندکی الفاظ و بسیارش معانی آمد است

در او در آب قدرت آشنا ور آن چنانک

راست گوئی گوهر تیغ یمانی آمد است

گرم بگشادم فقاعی بر سر خوان ثنات

گرچه شیرین نیست باری ناردانی آمد است

تا نهال عمر خلقان را به بستان حیات

بیخ و شاخ از صحت و از کامرانی آمدست

شاخ زن بادا نهال عمر تو زیرا که خود

بیخش از بستان سرای جاودانی آمد است