گنجور

 
سید حسن غزنوی

دلی که بال و پر از عشق آن پسر یابد

چو جان نشیمن خود عالم دگر یابد

امید داد مرا لعل او که زنده کند

نعوذ بالله اگر جزع او خبر یابد

چنین که هجران در جان من اثر کرد است

اجل عجب که ز من عمرها اثر یابد

دلم ز غمزه او یافت ناوک سحری

مباد کو ز دلم ناوک سحر یابد

یکی شویم و برافتد دوئی که از دستم

میان او چو دو پیکر یکی کمر یابد

ازو حسن چو فلک بی سر است و خون گرید

سر تو گردد و خود را تمام سر یابد

شد آب نرگس گریان من ملون از آن

که عکس آن گل خندان همی گذر یابد

ز عکس رنگ مراد است اینکه دیده من

همیشه خود را بی گریه بیش تر یابد

اگر چه مشک شوم بوی من همی نکشد

به بوی آنکه ز من بهتری مگر یابد

اگر بجوید در مشک زلف خود دل من

دل مرا بهمه حال در جگر یابد

به سر زمین را چون آب اگر بپیماید

به خاک پای خداوند من اگر یابد

نه او نه من نه فلک تا هزار سال دگر

چو صدر دولت و دین احمد عمر یابد

بلند گوهر بحری که چرخ اعظم را

ز اوج همت نهمار مختصر یابد

هنر نظر به سراپای او اگر فکند

ز پای تا سر او را همه هنر یابد

فرو نگیرد چشم از شعاع چشمه نور

اگر ستاره ز رایش یکی نظر یابد

ز مه چو بر سپر تیغ زن نشیند رنگ

جهان ز رأیش هم تیغ و هم سپر یابد

سپهر تا قدمش بوسد و سرش گردد

همیشه خود را گه زیر و گه زبر یابد

قدر ز دیده او اصل کارها نگرد

ز فضل حق شمرد هر چه از قدر یابد

بشکر شمس گشاید دهان چو اول روز

اگر چه آخر شب خلعت از قمر یابد

زمین چو خورشید ار گوی زر شود به مثل

مدان که در بر او ذره ای خطر یابد

بدان عزیز بود سیم و زر کز او هر دم

چنان که خواهد بر کارها ظفر یابد

چو ناصحی را کاری به بست بگشاید

چو حاسدی را یکران دیده تر یابد

ز خاک اگر کشد اقبال کیمیاگر او

به هر یکی که جدا شد صدی دگر یابد

شده است کان بزرگی و طبع کان آن است

که هر چه بیش دهد مایه بیشتر یابد

عروس جلوه کند چون جمال شه بیند

خروس نعره زند چون دم سحر یابد

از آن سبب که یکی هندوئی به من بخشد

هزار ترک سیه زلف سیمبر یابد

ز باده در قدح لعلشان نشان بیند

ز سبزه بر سمن تازه شان اثر یابد

دلش ز حلقه شبرنگشان قمر جوید

لبش ز پسته گلگونشان شکر یابد

به بزم از ایشان چستی آهوان خواهد

به رزم از ایشان تندی شیر نر یابد

چو من مباد که از عشق هندوی لاغر

ز تاب آتش در چشمه جگر یابد

بزرگوارا منت خدای را کامروز

توئی که گفت ترا خلق معتبر یابد

سپهر اگر چه صدف پیکر است و دریا رنگ

به پاکی تو بتا کیست اگر گهر یابد

ز خامه تو که نقاش چرب انگشت است

نگارخانه دل حالت صور یابد

همه خریطه کشان دماغ را دل من

برای مژده این فتح بال و پر یابد

امید بنده چو ره گم کند ز ظلمت آز

ز دست طبع تو یاد آرد ار خبر یابد

دو چشم من که ز نادیدنت پر آب نماند

ز خاک درگه تو قوت بصر یابد

ز دست خاطر پیرایه دار من چه عجب

که گوش آن صدف مردمی درر یابد

دلم ز پرده عروسی چو جان برون آورد

سزای خود نه همانا که جلوه گر یابد

همیشه تا به طبیعت جهان چنان باشد

که چهره ثمر از طره شجر یابد

به باغ ملک چنان باد بخت نوزادت

که نونو از شجر مکرمت ثمر یابد