گنجور

 
۳۵۲۱

نظامی » خمسه » مخزن الاسرار » بخش ۱۳ - گفتار در فضیلت سخن

 

... خط هر اندیشه که پیوسته اند

بر پر مرغان سخن بسته اند

نیست درین کهنه نوخیزتر ...

... وان دگران آن دگرش خوانده اند

گه بنوای علمش برکشند

گه بنگار قلمش درکشند

او ز علم فتح نماینده تر ...

نظامی
 
۳۵۲۲

نظامی » خمسه » مخزن الاسرار » بخش ۱۴ - برتری سخن منظوم از منثور

 

... سایه ای از پرده پیغمبری ست

پیش و پسی بست صف کبریا

پس شعرا آمد و پیش انبیا ...

... زهره هاروت شکن دانمش

این بنه کاهنگ سواران گرفت

پایه خوار از سر خواران گرفت ...

... ای فلک از دست تو چون رسته اند

این گره هایی که کمر بسته اند

کار شد از دست به انگشت پای ...

... دیدنی ارزم که غریب آمدم

شعر به من صومعه بنیاد شد

شاعری از مصطبه آزاد شد ...

... منتظر باد شمالم هنوز

گر بنمایم سخن تازه را

صور قیامت کنم آوازه را ...

نظامی
 
۳۵۲۳

نظامی » خمسه » مخزن الاسرار » بخش ۱۵ - در توصیف شب و شناختن دل

 

... طفل شب آهیخت چو در دایه دست

زنگله روز فراپاش بست

از پی سودای شب اندیشه ناک ...

... خاک تب آرنده به تابوت بخش

آتش تابنده به یاقوت بخش

تیر میفکن که هدف رای تست ...

... عرش روانی که ز تن رسته اند

شهپر جبریل به دل بسته اند

وانکه عنان از دو جهان تافته ست ...

... کاتش دل آب مرا گرم کرد

دست برآوردم از آن دست بند

راهزنان عاجز و من زورمند ...

... ساختم از شرم سرافکندگی

گوش ادب حلقه کش بندگی

خواجه ی دل عهد مرا تازه کرد ...

نظامی
 
۳۵۲۴

نظامی » خمسه » مخزن الاسرار » بخش ۱۷ - ثمره خلوت اول

 

... لعل ز مهتاب شب افروزتر

از بنه دل که به فرسنگ داشت

راه چو میدان دهن تنگ داشت ...

... رخ به دعا غمزه به افسونگری

بسته چو حقه دهن مهره دار

راهگذر مانده یکی مهره وار ...

نظامی
 
۳۵۲۵

نظامی » خمسه » مخزن الاسرار » بخش ۱۹ - ثمره خلوت دوم

 

... جامه خورشید نمازی کنان

حوضه این چشمه که خورشید بست

چون من و تو چند سبو را شکست ...

... سوختن سوخته آسان بود

صبح چو در گریه من بنگریست

بر شفق از شفقت من خون گریست ...

... شمع در او گوهر بینا یی است

عود و گلابی که بر او بسته شد

ناله و اشک دو سه دل خسته شد ...

نظامی
 
۳۵۲۶

نظامی » خمسه » مخزن الاسرار » بخش ۲۰ - مقالت اول در آفرینش آدم

 

... خوب خطی عشق نبشت آمده

گلبنی از باغ بهشت آمده

نوری ازان دیده که بینا ترست ...

... کشتی گل باش به موج بهار

تا نشوی لنگر بستان چو خار

راه به دل شو چو بدیدی خزان ...

... گرچه دلت هست دلیر ی ت نیست

شیر توان بست ز نقش سرای

لیک به صد چوب نجنبد ز جای ...

... ورنه چرا کرد سپهر بلند

شهر گشا یی چو ترا شهربند

دایره کردار میان بسته باش

در فلکی با فلک آهسته باش ...

... خود تو گرانجان تری از کوه قاف

گر نه فریبنده رنگی چو خار

رخ چو بنفشه به سوی خود مدار

خانه مصقل همه جا روی تست ...

نظامی
 
۳۵۲۷

نظامی » خمسه » مخزن الاسرار » بخش ۲۴ - مقالت سوم در حوادث عالم

 

... حکم چو بر عاقبت اندیشی است

محتشمی بنده درویشی است

ملک سلیمان مطلب کان کجاست

ملک همان است سلیمان کجاست

حجله همان است که عذرا ش بست

بزم همان است که وامق نشست ...

... فرض شد این قافله برداشتن

زین بنه بگذشتن و بگذاشتن

هر که در این حلقه فرو مانده است ...

... بادیه را در عرصات آورند

کای جگر آلود زبان بستگان

آب جگر خورده دل خستگان ...

نظامی
 
۳۵۲۸

نظامی » خمسه » مخزن الاسرار » بخش ۳۰ - مقالت ششم در اعتبار موجودات

 

لعبت بازی پس این پرده هست

گرنه بر او این همه لعبت که بست

دیده دل محرم این پرده ساز ...

... دستکش عشق نه ما خورده ایم

در دو جهان عیب و هنر بسته اند

هر دو به فتراک تو بربسته اند

نیست جهان را چو تو همخانه ای ...

... یا قفس خویش بدو کن رها

تا بنه چون سوی ولایت برد

در پر خویشت به حمایت برد ...

... هم دل و هم دل که سخن با دل است

بنده دل باش که سلطان شوی

خواجه عقل و ملک جان شوی ...

... خازنی راحت ها رنج راست

سرو شو از بند خود آزاد باش

شمع شو از خوردن خود شاد باش ...

... در عقب رنج بسی راحت است

چرخ نبندد گرهی بر سرت

تا نگشاید گرهی دیگرت ...

نظامی
 
۳۵۲۹

نظامی » خمسه » مخزن الاسرار » بخش ۳۲ - مقالت هفتم در فضیلت آدمی بر حیوانات

 

... نغز نگار یت نگاریده اند

رشته جان بر جگر ت بسته اند

گوهر تن بر کمر ت بسته اند

به که ضعیفی که درین مرغزار ...

... شعبده بازی که در این پرده هست

بر سرت این پرده به بازی نبست

دست جز این پرده به جایی مزن ...

... و آن ز نفس غالیه بویت کند

در بنه طبع نجات اندکی است

در قفس مرغ حیات اندکی است ...

... از جرس نفس برآور غریو

بنده دین باش نه مزدور دیو

در حرم دین به حمایت گریز ...

نظامی
 
۳۵۳۰

نظامی » خمسه » مخزن الاسرار » بخش ۳۴ - مقالت هشتم در بیان آفرینش

 

... شکر بسی داشت وجود از عدم

فارغ از آبستنی ات روز و شب

نامیه عنین و طبیعت عزب ...

... خاک سرآسیمه غباری نداشت

طالع جوزا که کمر بسته بود

از ورم رگ زدنت رسته بود ...

... خاک زمین در دهن آسمان

تا که چرا پیش تو بندد میان

بر فلکت میوه جان گفته اند ...

نظامی
 
۳۵۳۱

نظامی » خمسه » مخزن الاسرار » بخش ۳۸ - مقالت دهم در نمودار آخرالزمان

 

... شیفته زنجیر فراهم گسست

با که گرو بست زمین کز میان

باز گشاید کمر آسمان ...

... خاک در چرخ برین می زند

چرخ میان بسته کمین می زند

حادثه چرخ کمین برگشاد ...

... گور بود بهره بهرام گور

در نتوان بستن ازین کوی در

بر نتوان کردن ازین بام سر

باش درین خانه زندانیان

روزن و دربسته چو بحرانیان

چند حدیث فلک و یاد او ...

... هر کلهی جای سر افکندگی ست

هر کمر آلوده صد بندگی ست

هر هنری طعنه شهری درو ...

... خود نکنی هیچ به عیبش نگاه

چشم فرو بسته ای از عیب خویش

عیب کسان را شده آیینه پیش ...

نظامی
 
۳۵۳۲

نظامی » خمسه » مخزن الاسرار » بخش ۴۱ - داستان موبد صاحب‌نظر

 

... مملکتی یافت مزور بساط

غنچه به خون بسته چو گردون کمر

لاله کم عمر ز خود بی خبر ...

... بید به لرزه شده بر جان خویش

زلف بنفشه رسن گردنش

دیده نرگس درم دامنش ...

... دسته گل پشته خاری شده

پیر در آن تیز رو ان بنگریست

بر همه خندید و به خود برگریست ...

... خیز و رها کن کمر گل ز دست

کاو کمر خویش به خون تو بست

هست کلاه و کمر آفات عشق ...

... گه کلهت خواجگی گل دهد

گه کمرت بندگی دل دهد

کوش کزین خواجه غلامی رهی ...

نظامی
 
۳۵۳۳

نظامی » خمسه » مخزن الاسرار » بخش ۴۴ - مقالت سیزدهم در نکوهش جهان

 

... آن بری از خانه که آورده ای

چون بنه در بحر قیامت برند

بی درمان جان به سلامت برند

خواه بنه مایه و خواهی بباز

که آنچه دهند از تو ستانند باز

خانه داد و ستد است این جهان

کاین بدهد حالی و بستاند آن

گرچه یکی کرم بریشم گرست ...

... راست برآید به ترازوی عشق

گرچه فروزنده و زیبنده است

خاک برو کن که فریبنده است

کیست که این دزد کلاهش نبرد ...

نظامی
 
۳۵۳۴

نظامی » خمسه » مخزن الاسرار » بخش ۴۵ - داستان حاجی و صوفی

 

... یارب و زنهار که خود چند بود

تا دل درویش در آن بند بود

گفت به زر کار خود آراستم

یافتم آن گنج که می خواستم

زود خورم تا نکند بستگی

آنچه خدا داد به آهستگی

باز گشاد از گره آن بند را

داد طرب داد شبی چند را ...

... کافر بودیم و مسلمان شدیم

طبع جهان از خلل آبستن است

گر خللی رفت خطا بر من است ...

نظامی
 
۳۵۳۵

نظامی » خمسه » مخزن الاسرار » بخش ۴۹ - داستان ملک‌زاده جوان با دشمنان پیر

 

... آن دو سه تن را ز میان برگرفت

تازه بنا کرد و کهن در نوشت

ملک بر آن تازه ملک تازه گشت ...

... لشگر بد عهد پراکنده به

سر نکشد شاخ نو از سرو بن

تا نزنی گردن شاخ کهن

تا نشود بسته لب جویبار

پنجه دعوی نگشاید چنار ...

نظامی
 
۳۵۳۶

نظامی » خمسه » مخزن الاسرار » بخش ۵۲ - مقالت هفدهم در پرستش و تجرید

 

... آتش دیگی ز شرار ی مخواه

هر کمر ی کان به رضا بسته شد

از کمر خدمت تن رسته شد ...

... کابر سیه برق ندارد نگاه

چون تو نداری سر این شهر بند

برق شو و بر همه عالم بخند

خنده طوطی لب شکر شکست

قهقهه پر دهن کبک بست

خنده چو بی وقت گشاید گره ...

... کز پس آن آب قفایی نخورد

هر بنه ای را جرسی داده اند

هر شکر ی را مگسی داده اند ...

نظامی
 
۳۵۳۷

نظامی » خمسه » مخزن الاسرار » بخش ۵۴ - مقالت هیجدهم در نکوهش دورویان

 

... سکه کارت به چه افسون برند

با تو عنان بسته صورت شوند

وقت ضرورت به ضرورت شوند ...

... راز ترا هم دل تو محرم است

چون دل تو بند ندارد بر آن

قفل چه خواهی ز دل دیگران ...

نظامی
 
۳۵۳۸

نظامی » خمسه » مخزن الاسرار » بخش ۵۵ - داستان جمشید با خاصگی محرم

 

... راز بزرگان نتوانم گشاد

در سخنش دل نه چنان بسته ام

کز سر کم کار زبان بسته ام

زان نکنم با تو سر خنده باز ...

... روز نه ای راز فشانی مکن

مرد فرو بسته زبان خوش بود

آن سگ دیوانه زبان کش بود ...

... کز پس دیوار بسی گوش هاست

تا چو بنفشه نفست نشنوند

هم به زبان تو سرت ندروند ...

... چند نویسی قلم آهسته دار

بر تو نویسند زبان بسته دار

آب صفت هر چه شنیدی بشوی ...

... چون به دهان آوری آتش بود

اینت فصاحت که زبان بستگی است

اینت شتابی که در آهستگی است ...

نظامی
 
۳۵۳۹

نظامی » خمسه » مخزن الاسرار » بخش ۵۹ - داستان بلبل با باز

 

در چمن باغ چو گلبن شکفت

بلبلی با باز درآمد به گفت ...

... گوی چرا برده ای آخر بیار

تا توی لب بسته گشادی نفس

یک سخن نغز نگفتی به کس ...

... باز بدو گفت همه گوش باش

خامشیم بنگر و خاموش باش

من که شدم کارشناس اندکی ...

... بر مکش آوازه ی نظم بلند

تا چو نظامی نشوی شهر بند

نظامی
 
۳۵۴۰

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶ - در مدح معزالدوله خسرو شاه پسر بهرام شاه گوید

 

... عالم نگر که گویی جان منقش است

بستان ببین که گویی خلد مصور است

آن غنچه نیست طوطی سبز شکر لب است ...

... چون کان ز زر و بحر ز لؤلؤ توانگر است

تیغ تو رنگ ریز و ضمیر تو نقش بند

خلق تو گل فروش و بیانت شکرگر است ...

سید حسن غزنوی
 
 
۱
۱۷۵
۱۷۶
۱۷۷
۱۷۸
۱۷۹
۵۵۱