گنجور

 
نظامی

چون سپر انداختن آفتاب

گشت زمین را سپر افکن بر آب

گشت جهان از نفسش تنگ‌تر

وز سپر او سپرک رنگ‌تر

با سپر افکندن او لشگرش

تیغ کشیدند به قصد سرش

گاو که خرمهره بدو در کشند

چونکه بیفتد همه خنجر کشند

طفل شب آهیخت چو در دایه دست

زنگلهٔ روز فراپاش بست

از پی سودای شب اندیشه‌ناک

ساخته معجون مفرح ز خاک

خاک شده بادِ مسیحای او

آب زده آتشِ سودای او

شربت و رنجور به هم ساخته

خانه سودا شده پرداخته

ریخته رنجور یکی طاس خون

گشته ز سر تا قدم انقاس گون

رنگ درونی شده بیرون نشین

گفته قضا «کان من الکافرین»

هر نفسی از سر طنازی‌یی

بازیِ شب ساخته شب‌بازی‌یی

گه قصبِ ماه گل‌آمیز کرد

گاه دفِ زهره درم‌ریز کرد

من به چنین شب که چراغی نداشت

بلبل آن روضه که باغی نداشت

خونِ جگر با سخن آمیختم

آتش از آب جگر انگیختم

با سخنم چون سخنی چند رفت

بی کسم اندیشه درین پند رفت

هاتف خلوت به من آواز داد

وام چنان کن که توان باز داد

آب درین آتش پاکت چراست؟

باد جنیبت‌کشِ خاکت چراست؟

خاکِ تب‌آرنده به تابوت بخش

آتشِ تابنده به یاقوت بخش

تیر میفکن که هدف رای تست

مِقرعه کم زن که فَرَس پای تست

غافل از این بیش نشاید نشست

بر درِ دل ریز، گر آبیت هست

در خم این خم که کبودی خوش‌ است

قصه دل گو که سرودی خوش است

دور شو از راهزنان حواس

راه تو دل داند دل را شناس

عرش‌روانی که ز تن رسته‌اند

شهپر جبریل به دل بسته‌اند

وانکه عنان از دو جهان تافته‌ست

قوت ز دیواره دل یافته‌ست

دل اگر این مُهره آب و گل است

خر هم از اقبال ِتو صاحبدل است

زنده به جان خود همه حیوان بوَد

زنده به دل باش که عمر آن بود

دیده و گوش از غرض افزونی‌اند

کارگرِ پردهٔ بیرونی‌اند

پنبه درآکنده چو گُل گوش تو

نرگس‌ِ چشم آبلهٔ هوش تو

نرگس و گل را چه پرستی به باغ؟

ای ز تو هم نرگس و هم گل به داغ

دیده که آیینه‌ی هر ناکس است

آتش او آب جوانی بس است

طبع که با عقل به دلالگی‌ست

منتظر نقد چهل سالگی‌ست

تا به چهل سال که بالغ شود

خرج سفرهاش مبالغ شود

یار کنون بایدت افسون مخوان

درس چهل سالگی اکنون مخوان

دست برآور ز میان چاره جوی

این غم دل را دل غمخواره جوی

غم مخور البته که غمخوار هست

گردن غم بشکن اگر یار هست

بی نفسی را که زبون غم است

یاری یاران مددی محکم است

چون نفسی گرم شود با دو کس

نیست شود صد غم از آن یک نفس

صبح نخستین چو نفس برزند

صبح دوم بانگ بر اختر زند

پیشترین صبح به خواری رسد

گرنه پسین صبح به یاری رسد

از تو نیاید به توی هیچ کار

یار طلب کن که برآید ز یار

گرچه همه مملکتی خوار نیست

یار طلب کن که به از یار نیست

هست ز یاری همه را ناگزیر

خاصه ز یاری که بود دستگیر

این دو سه یاری که تو داری ترند

خشک‌تر از حلقه در بر درند

دست درآویز به فتراک دل

آب تو باشد که شوی خاک دل

چون ملک‌العرش جهان آفرید

مملکت صورت و جان آفرید

داد به ترتیب ادب ریزشی

صورت و جان را به هم آمیزشی

زین دو هم‌آگوش دل آمد پدید

آن خلفی کاو به خلافت رسید

دل که بر او خطبه سلطانی است

اکدشِ جسمانی و روحانی است

نور ادیمت ز سهیل دلست

صورت و جان هر دو طفیل دلست

چون سخن دل به دماغم رسید

روغن مغزم به چراغم رسید

گوش در این حلقه زبان ساختم

جان هدف هاتف جان ساختم

چرب‌زبان گشتم از آن فربهی

طبع ز شادی پر و از غم تهی

ریختم از چشمه چشم آب سرد

کاتش دل آب مرا گرم کرد

دست برآوردم از آن دست بند

راهزنان عاجز و من زورمند

در تک آن راه دو منزل شدم

تا به یکی تک به در دل شدم

من سوی دل رفته و جان سوی لب

نیمه عمرم شده تا نیمشب

بر در مقصوره روحانیم

گوی شده قامت چوگانیم

گوی به دست آمده چوگان من

دامن من گشته گریبان من

پای ز سر ساخته و سر ز پای

گوی‌صفت گشته و چوگان نمای

کار من از دست و من از خود شده

صد ز یکی دیده یکی صد شده

همسفران جاهل و من نوسفر

غربتم از بی‌کسی‌ام تلخ‌تر

ره نه کز آن در بتوانم گذشت

پای درون نی و سرِ باز گشت

چونکه در آن نقب زبانم گرفت

عشق نقیبانه عنانم گرفت

حلقه زدم گفت بدین‌ وقت کیست؟

گفتم اگر بار دهی آدمیست

پیشروان پرده برانداختند

پرده ترکیب در انداختند

لاجرم از خاص‌ترین سرای

بانگ در آمد که نظامی درآی

خاص‌ترین محرم آن در شدم

گفت درون آی درون‌تر شدم

بارگهی یافتم افروخته

چشم بد از دیدن او دوخته

هفت خلیفه به یکی خانه در

هفت حکایت به یک افسانه در

ملک ازان بیش که افلاک راست

دولتیا خاک که آن خاک راست

در نفس آباد دم نیم‌سوز

صدرنشین گشته شه نیمروز

سرخ سواری به ادب پیش او

لعل قبایی ظفر اندیش او

تلخ جوانی یزکی در شکار

زیرتر از وی سیهی دُردخوار

قصد کمین کرده کمند افکنی

سیم زره ساخته روئین‌تنی

این همه پروانه و دل شمع بود

جمله پراکنده و دل جمع بود

من به قناعت شده مهمان دل

جان به نوا داده به سلطان دل

چون علم لشگر دل یافتم

روی خود از عالمیان تافتم

دل به زبان گفت که ای بی‌زبان

مرغ طلب بگذر از این آشیان

آتش من محرم این دود نیست

کان نمک این پاره نمک سود نیست

سایه‌م از این سرو تواناترست

پایه‌م از این پایه به بالا ترست

گنجم و در کیسه قارون نیم

با تو نیم وز تو به بیرون نیم

مرغ لبم با نفس گرم او

پر زبان ریخته از شرم او

ساختم از شرم سرافکندگی

گوش ادب حلقه‌کش بندگی

خواجه‌ی دل عهدِ مرا تازه کرد

نام نظامی فلک آوازه کرد

چونکه ندیدم ز ریاضت گزیر

گشتم از آن خواجه ریاضت پذیر