گنجور

 
نظامی

پیشتر از پیشتران وجود

کآب نخوردند ز دریای جود

در کف این ملک یسار‌ی نبود

در ره این خاک غبار‌ی نبود

وعدهٔ تاریخ به سر نامده

لعبتی از پرده به در نامده

روز و شب آویزش پستی نداشت

جان و تن آمیزش‌ِ هستی نداشت

کشمکش جور در اعضا هنوز

کن مکنِ عدل نه پیدا هنوز

فیض کرم کرد مواسای خویش

قطره‌ای افکند ز دریای خویش

حالی از آن قطره که آمد برون

گشت روان این فلک‌ِ آبگون

زآب روان گرد برانگیختند

جوهر تو ز آن عرض آمیختند

چونکه تو برخیزی ازین کارگاه

باشد برخاسته گردی ز راه

ای خُنُک آن شب که جهان بی تو بود

نقش تو بی‌صورت و جان بی‌تو بود

چشم فلک فارغ ازین جستجو‌ی

گوش زمین رَسته ازین گفتگو‌ی

تا تو درین ره ننهادی قدم

شکر بسی داشت وجود از عدم

فارغ از آبستنی‌ات روز و شب

نامیه عنین و طبیعت عزب

باغ جهان زحمت خار‌ی نداشت

خاکْ سرآسیمه غباری نداشت

طالع جوزا که کمر بسته بود

از ورم رگ زدنت رسته بود

مه که سیه‌رو‌ی شدی در زمین

تشت تو رسواش نکردی چنین

زُهره هنوز آب درین گِل نریخت

شهپر هاروت به بابل نریخت

از تو مجرد زمی و آسمان

تو به کنار و غم تو در میان

تا به تو طغرا‌ی جهان تازه گشت

گنبد پیروزه پر آوازه گشت

از بدی چشم تو کوکب نَرَست

کوکبهٔ مهدِ کواکب شکست

بود مه و سال ز گردش بری

تا تو نکردیش تعرف‌گری

روی جهان که‌آینهٔ پاک شد

زین نفسی چند خلل‌ناک شد

مشعلهٔ صبحْ تو بردی به شام

صادق و کاذب تو نهادیش نام

خاک زمین در دهن آسمان

تا که چرا پیش تو بندد میان

بر فلکت میوهٔ جان گفته‌اند

می‌شنوَش کآن به زبان گفته‌اند

تاج تو افسوس که از سر‌، بِه است

جل ز سگ و توبره از خر‌، بِه است

لاف بسی شد که درین لاف‌گاه

بر تو جهانی به جوی خاک‌ِ راه

خود تو کفی خاک به جانی دهی

یک جوِ کَهگِل به جهانی دهی

ای ز تو بالای زمین زیر رنج

جای تو هم زیر زمین بِه چو گنج

روغن مغز تو که سیمابی است

سرد بدین فندق سنجابی است

تات چو فندق نکند خانه تنگ

بگذر ازین فندق سنجاب رنگ

روز و شب از قاقُم و قُندُز جداست

این دَلهٔ پیسه پلنگ اژدها‌ست

گُربه نِه‌ای دست درازی مکن

با دَلهٔ دَه‌دِله‌ بازی‌مکن

شیر تَنیده‌ست درین ره لعاب

سر چو گَوَزنان چه نهی سوی آب؟

گر فلکت عشوهٔ آبی دهد

تا نفریبی که سرابی دهد

تیز مران کآب فلک دیده‌ای

آب دهن خور که نمک دیده‌ای

تا نشوی تشنه به تدبیر باش

سوخته خرمن‌، چو تباشیر باش

یوسف تو تا ز بر چاه بود

مصر الهیش نظرگاه بود

زرد رخ از چرخ‌ِ کبود آمدی

چونکه درین چاه فرود آمدی

این‌همه صفرای تو بر روی زرد

سرکهٔ ابروی تو کاری نکرد

پیه تو چون روغن صد ساله بود

سرکهٔ ده ساله بر ابرو چه سود‌؟

خون پدر دیده درین هفت‌خوان

آب مریز از پی این هفت نان

آتش در خرمن خود می‌زنی

دولت خود را به لگد می‌زنی

می‌تک و می‌تاز که میدان تُراست

کار بفرمای که فرمان تُراست

این دو سه روزی که شدی جام گیر

خوش خور و خوش خُسب و خوش آرام گیر

هم به تو بر سخت جفا کرده‌اند

ز‌آن رسنت سست رها کرده‌اند

لنگ شده پای و میان گشته کوز

سوختهٔ روغن خویشی هنوز

لاجرم اینجا دغل مطبخی

روز قیامت علف دوزخی

پر شده گیر این شکم از آب و نان

ای سبک آنگاه نباشی گران‌؟

گر به خُورِش‌، بیش کسی زیستی

هر که بسی خورد بسی زیستی

عمر کم است از پی آن پر بها‌ست

قیمت عمر از کمی عمر خاست

کم خور و بسیاری راحت نگر

بیش خور و بیش جراحت نگر

عقل تو با خورد چه بازار داشت؟

حرص تو‌را بر سر این‌کار داشت

حرص تو از فتنه بود نا‌شکیب

بگذر ازین ابله زیرک فریب

حرص تو را عقل بدان داده‌اند

کآن نخوری که‌ت نفرستاده‌اند

ترسم ازین پیشه که پیشت کند

رنگ پذیرندهٔ خویشت کند

هر بد و نیکی که درین محضر‌ند

رنگ پذیرندهٔ یکدیگر‌ند