محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل سوم » منقولات » شمارهٔ ۴۳
شیخ گفت روزی در میان مجلس که این تصوف عزیست در ذل توانگریست در درویشی خداوندیست دربندگی سیریست در گرسنگی پوشیدگیست در برهنگی آزادیست در بندگی زندگانیست در مرگ شیرینیست در تلخی هرکه در این راه آید و بدین صفت نرود هر روز سرگردان تر باشد
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل سوم » منقولات » شمارهٔ ۴۵
از شیخ ما سؤال کردند کی از خلق بحق چند راهست بیک روایت گفت هزار راه بیش است و بروایتی دیگر گفت بعدد هر ذراتی ازموجودات راهیست بحق اما هیچ راه نزدیکتر و بهتر و سبکتر از آن نیست که راحتی به کسی رسد و ما بدین راه رفتیم وهمه را بدین وصیت می کنیم
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل سوم » منقولات » شمارهٔ ۴۶
درویشی از شیخ سؤال کرد کی اورا از کجا طلبیم گفت کجاش جستی که نیافتی اگر قدمی از صدق در راه طلب نهی در هرچ نگری او را بینی
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل سوم » منقولات » شمارهٔ ۷۱
... پس گفت لوبسط بساط المجدوالفضل لدخل ذنوب الاولین و الاخرین فی حاشیة من حواشیه ولوبدت عین من عیون الجود الحق المسیء بالمحسن
پس گفت درویشان نه ایشان اند اگر ایشان ایشان بودندی نه درویشان بودندی اسم ایشان صفت ایشان است هرکه بحق راه طلبد گذرش بر درویشان باید کرد که در وی ایشانند
شیخ ما گفت انقطع عن الکل حتی یکون لک الکل پس گفت ...
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل سوم » منقولات » شمارهٔ ۷۶
شیخ را پرسیدند کی اگر کسی خواهد کی راه بی پیری برود تواند شیخ گفت نتواند از آنکه کسی باید کی بدان راه رسیده تا او را بدان دلالت کند و در هر منزل می گوید این فلان منزلست اینجا زیادت مقام باید کرد و اگر مهلکه جایی باشد بگوید کی حذر باید کرد و او را برفق دل می دهد تا او بقوت دل آن راه می رود تا به مقصود رسد و آنکس کی تنها رود چون دیوی باشد در میان بیابانی فرو مانده نداند کی راه ازکدام جانب است چنانک حق عز و جل می فرماید کالذی استهوته الشیاطین فی الارض حیران و اصل این راه فرمان بردن پیر بود فان تطیعوه تهتدوا چون مرید پیر را فرمان بردار باشد همچنان بود کی خدای را طاعت دارد ومن یطع الرسول فقد اطاع الله و الشیخ فی قومه کالنبی فی امته
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل سوم » منقولات » شمارهٔ ۷۸
شیخ گفت صحبت را شرطهاست نیکوترین لباسی که بنده پوشد لباس تواضع است و عزیز نگرداند بنده را مگر تواضع ومن تواضع لله رفعه الله و تواضع شکستگی بود و سرنهادن درین راه و کارها پدید ناآمدن و هیچ آفت بنده را در راه بتر از تکبر نیست و تکبر سرفرازی باشد و منی کردن چنانک ابلیس گفت انا خیر منه و گویند ابلیس در بازارها می گردد و می گوید با مردمان نگر تامنی نکنی و نگویید من و بنگرید تا چه آمد بر من از تکبر و بزرگواری صفت اوست و هرکه با خداوند منازعت کند و در برابر آید قهرش کنند
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل سوم » منقولات » شمارهٔ ۸۴
شیخ گفت در هر کاری کی بود یار باید و درین راه یاران بایند چنانک ترا بحق دلیلی می کنند و هرکجا کی فرومانی یاری دهند
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل سوم » منقولات » شمارهٔ ۱۰۰
شیخ را وقتی سؤال کرد درویشی کی یا شیخ عقل چیست شیخ گفت العقل آلة العبودیة به عقل اسرار ربوبیت نتوان یافت که وی محدثست و محدث را بقدیم راه نیست
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل سوم » منقولات » شمارهٔ ۱۲۴
شیخ گفت چون مرد به راه تجرید رسید ملک سلیمان او را معلوم نیاید و اگر به تجرید نرسیده است فضلۀ سر آستین که زیادت از دست بود معلوم او بود که امیرالمؤمنین عمر خطاب رضی الله عنه در بازار فضلۀ سر آستین بکارد ببرید
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل سوم » منقولات » شمارهٔ ۱۵۴
... حسن بصری عزیز تابعین بوده است روزی یکی وی را پرسید کی کیف انت و کیف حالک حسن گفت یا اخی سی سالست تا ما در نفس خویش را دربسته ایم و منتظر فرمان نشسته
آنگه شیخ گفت پراکندگی دل از دوستی دنیا بود و تادوستی دنیایی بود هرگز دل جمع نگردد که رسول گفت صلی الله علیه و سلم حب الدنیا رأس کل خطییةسر لشکر همۀ خطاها در خانۀ دل نشسته آنگه چیزی دیگر را راه دهد تا به خانۀ دل درآید شیخ گفت بوالقسم بشر یاسین بسیار گفتی این بیت
مهمان تو خواهم آمدن جانانا ...
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل سوم » منقولات » شمارهٔ ۱۵۵
شیخ را سؤال کردند کی یا شیخ هر چند تدبیر می کنیم درین معنی نمی رسیم شیخ گفت التدبیر تدمیر تدبیرکار بی خبران بود و هیچ راه زن عظیم تر از تدبیر نیست ایشان گفته انداطلبوا الله بترککم التدبیر فان التدبیر فی هذا الطریق تزویر
آنگه گفت ابله ترین کسی بود که در دوست با دشمن تدبیر کند این تدبیر از قلت معروف بود پیری بوده است که این دعا بسیار گفته است اللهم اشکو الیک من قلة معرفتی بک ...
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل سوم » منقولات » شمارهٔ ۱۶۶
شیخ را پرسیدند که ای شیخ اصل ارادت چیست شیخ گفت آنکه خاستش خواست گردد و فرقست میان خواست و خاست درخواست تردد درآید خواهد کند و خواهدنکند و درخاست مویی را راه نبود خواست جزوی بود و خاست کلی حدیثی درآید برقی بجهد کششی پدید آید پس کوششی پدید آید آنگاه حر مملکت گردد
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل سوم » منقولات » شمارهٔ ۱۷۶
شیخ را پرسیدند کی پیر محقق کدامست و مرید مصدق کدامست گفت نشان پیر محقق آنست که این ده خصلت در وی باز یابند تا در پیری درست باشد نخستین مراد دیده باشد تا مرید تواند داشت دوم راه سپرده باشد تا راه تواند نمود سیم مهذب و مؤدب گشته باشد تا مؤدب بودچهارم بی خطر سخی باشد تا فدای مرید تواند کرد پنجم از مال مرید آزاد باشد تا در راه خودش بکار نباید داشت ششم تا باشارت پند تواند داد به عبارت ندهد هفتم تا برفق تأدیب تواند کرد بعنف و خشم نکند هشتم آنچ فرماید نخست بجای آورده باشدنهم هر چیزی کی از آنش بازدارد نخست او بازایستاده باشد دهم مرید را کی بخدای فرا پذیرد بخلقش رد نکند چون چنین باشد و پیر بدین اخلاق آراسته بود مرید جز مصدق و راه رو نباشد کی آنچ بر مرید پدید آید آن صفت پیر است که بر مرید ظاهر می شود اما مرید مصدق راکمترین چیزی در وی ده چیز باشد تا مریدی را بشاید اول زیرک باید کی باشد تا اشارت پیر بداند دوم مطیع تن بود تا فرمان بردار پیر بود سیم تیزگوش باشد تا سخن پیر اندر یابد چهارم روشن دل باشد تا بزرگی پیر ببیند پنجم راست گوی باشد تا هرچ خبر دهد راست دهد ششم درست عهد بودتا هرچ گوید وفا کند هفتم آزادمرد بودتا آنچ دارد بتواند گذاشت هشتم رازدار بود تا راز پیر نگاه تواند داشت نهم پند پذیرد تا نصیحت پیر فرا پذیرد دهم عیار بود تا جان عزیز درین راه فدا تواند کرد مرید بدین اخلاق آراسته باید تا راه بروی سبکتر انجامد و مقصود پیر در طریقت از وی زود حاصل آید ان شاء الله تعالی
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل سوم » الدعوات » بخش ۱
خواجه بوطاهر شیخ ما گفت که خواجه بومنصور ورقانی یک روز به زیارت به نزدیک شیخ ما آمد و گفت یا شیخ راهی در پیش من نه شیخ گفت آن راه نگاه دار کی خداوند تعالی بدان راه فرموده است گفت آن کدام راهست گفت آنکه گفت واتبع سبیل من اناب الی نگفت واتبع سبیل من خاب گفت متابع کسانی باش که با ما گشتند و ما را بودند نگفت متابع آن قوم باش کی راه نابکاری رفتند و نابکاران دنیا و آخرت بودند گفت یا شیخ این راه بچه زاد رویم گفت پیوسته می گوی یا رجاء الراجین و یا امل الآملین لاتخیب رجایی و لاتقطع املی یا ارحم الراحمین توفنی مسلما و الحقنی بالصالحین
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل سوم » ابیات » بخش ۱
... کی تو بدو نگری همتش ز عرش برست
در راه یگانگی نه کفرست و نه دین
یک گام ز خود برون نه و راه ببین
ای جان جهان تو راه اسلام گزین
با مار سیه نشین و با خود منشین
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل سوم » ابیات » بخش ۳
... یک روز دیگر قوال پیش شیخ این بیت می خواند
نه همرهی تو مرا راه خویش گیرو برو
ترا سلامت باد و مرا نگونساری ...
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل سوم » ابیات » بخش ۵
... در شب تاریک برداری نقاب از روی خویش
مرد نابینا ببیند باز یابد راه را
طاقت پنجاه روزم نیست تا بینم ترا ...
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب سوم - در انتهاء حالت شیخ » فصل اول - در وصیتهای وی در وقت وفات وی » شمارهٔ ۶
شیخ گفت در مجلس وداع که در کودکی ما پیش محمد عنازی بودیم قرآن می آموختیم چون تمام آموختیم گفتند بادیب باید شد استاد را گفتیم ما را بحل کن اوگفت تو ما را بحل کن و این لفظ از ما یاد دار لان ترد همتک الی الله طرفة عین خیرلک مما طلعت علیه الشمس و ما شما را همین وصیت می کنیم از حق غایب مباشید پس حسن مؤدب را گفت برپای خیز حسن بر پای خاست شیخ گفت بدانید کی ما شما را بخود دعوت نکردیم شما را به نیستی شما دعوت کردیم گفتیم هست او بس است شما را برای نیستی آفریدست اگر کسی طاعت ثقلین بیارد در مقابل آن نیفتد کی راحتی به کسی رساند و رسول صلی الله علیه در وصیت اصحاب را گفته است تخلقوا باخلاق الله ما شما را همین می گوییم راه خدای گیرید و همه را به خدای بینید از خدای به خلق نگرید کی من نظر الی الخلق استراح منهم
شیخ قدس الله روحه العزیز درین مجلس وداع روی به خواجه حمویه کرد وگفت یا خواجه ترا حمویه برای آن می خوانند تا خلق را در حمایت داری گوش با خلق خدای دارو گوش با شغل ما دار که روز آدینه ما را اینجا خواهند آورد و روز بازار ما خواهد بود هم ازجماعتی کی بینند و هم ازجماعتی کی نبینند تو ایمان خود نگاه دار و جهد کن تا به یکبار ما را از سرای بخاک رسانی که عقبۀ عظیم در پیش است خواجه نجار گفت آن جماعت کی نبینند کدامند شیخ گفت یا احمد بدانکه سه کس را از خلفاء رسول صلی الله علیه بر جنیان خلیفه کرده بودند عمروو بحر و عقب و عقب را با ما صحبت بود و بر سر خاک ما پس از وفات ما مجاور باشد تا وقت وفات وی جز روز عرفه وعید اضحی غایب نبود و جمعی بسیار از جنیان به سخن ما آسایشها داشته اند چه به نشابور و چه اینجا و انس ایشان با این انفاس بوده است و در سماع درویشان بخدمت ایستاده بودند و تادرویشان و شما بر سر تربت ما سماع می کنید ایشان به خدمت می آیند حق ایشان نگه دارید به پاکی و در سراهای خود هر شب سپند سوزید کی جنیان کافران از بوی سپند بگریزند و بفرمایید تا نماز دیگر رفت و روی کنند و همۀ آلایشها به پاکی بدل کنند و دروقت وفات ما اگر آوازی شنوید و کسی را نبینید بدانید کی ایشانند و بدانید کی ما رفتیم و چهار چیز بر شما میراث گذاشتیم رفت و روی شست و شوی جست و جوی گفت و گوی تا شما برین چهار چیز باشید آب جوی شما روان باشد و زراعت دین شما سبز و تازه بود و شما تماشا گاه خلقان باشید و جهد کنید تا ازین چهار اصل چیزی از شما فوت نشود که آخر عهدست نماند و آنچ مانده بود نیز رفت این کار بر ما ختم شد و ما را هزار ماه تمام شد ورای هزار شمار نیست انا لله وانا الیه راجعون
هم درین مجلس شیخ گفت کاغذ و دوات بیارید بیاوردند به بوالحسن اعرج ابیوردی اشارت کرد و او کاتب شیخ بودگفت بنویس او بنوشت ...
... پس گفت این ده تن اند کی پس ازما تا ازیشان یکی می ماند اثرها می باشد و طلبها می بود چون جمله روی بخاک بپوشند این معنی از خلق پوشیده گردد آنگاه گفت فانما نحن به وله
چون شیخ این کلمات درین مجلس بگفت ساعتی سر در پیش افکند پس سر برآورد اشک از دیده روان گشته و همۀ جمع می گریستند شیخ گفت داعیۀ ما از حق سؤال کرد که این معنی چند مانده است جواب آمد که بوی این معنی صد دیگر در میان خلق بماند بعد از آن نه بوی ماند و نه اثر اگر جایی معنیی بود روی در خاک آرد و طلبها منقطع گردد و این معنی را ما معاینه بدیدیم کی چون این اشارت کی شیخ فرموده بود بدین صد سال تمام شد آغاز فترت و تشویش هم در این ماه پدید آمد تا رسید به جایی که مدتها آن بود کی کس به زیارة مشهد در میهنه نتوانست شد و فرسنگی در پس کوه بموضعی کی آنرا سر کله گویند زیارت می کردند چنانک این معنی روزی در مجلس بر لفظ مبارک او رفته بود کی روزگاری پدید آید کی کس به زیارت ما بمیهنه در نتواند آمد بسر کله پوشیده ما را زیارت می کنند و می روند ودر مدت این صد سال کی شیخ فرموده بودکی خادم ماباشیم هرگز پنج نماز به جماعت و بامداد و شبنگاه سفره خالی نبود و هر روز بامداد بر سر تربت ختم بود و هر شب تا بوقت خواب و سحرگاه تا به روز شمع و ترتیب مقریان بامداد و شبانگاه و جمع صوفیان زیادت از صد کس از فرزندان و مریدان او بر سر تربت او مقیم فرود بماند و هیچ فتور وخلل بدان راه نیافت بلکه هر روز بنو فتوحی و راحتی روی نمود و هر کرا در طریقت اشکالی بودی از آن فرزندان حل شدی و آن حرمت و رفاهیت کی درین صد سال کی فرزندان او را بود و مردمان میهنه را در هیچ موضع کس نشان ندادو چنان شده بود کی بر لفظ مبارک شیخ رفته بود کی روزگاری بیاید کی آنچ بدرمسنگ است بسیرگردد و آنچ بسیر باشد بمن گردد یعنی خواجگی ما چنان شود کی ازین حدیث بویی نماند یعنی از فقر آنگاه خود رود آنچ رود و این آن وقت باشد کی صد سال تمام شد کی هم در آن ماه ازین همه آثار بنماند و از فرزندان و مریدان او الاتنی چند معدود بر سر مشهد او نماند باقی همه شهید شدند بر دست غزان و بعضی باطراف جهان بغربت افتادند و همه در آن غربت بجوار رحمت انتقال کردند اکنون سی و چهار سالت تا بر سر روضۀ مقدس هیچ ترتیبی ظاهر نشده است امید بدو چیز می داریم یکی آنکه بر لفظ مبارک شیخ رفته است کی بعد از ما بصد و اند سال هم از ما چو ما نه چو ما کسی پدید آید کی این کار بر دست وی زنده گردد ودیگر آنکه از پدرم نورالدین منور رحمه الله روایتست کی اوگفت از خواجه بوالفتح شیخ شنیدم کی شیخ گفت صد سال خادم ما باشیم و صد سال فرزندان ما و هزار سال بدارد و از خواجه عبدالکریم کی خادم شیخ بود روایت کردند کی او گفت کی شیخ گفت کی تا دامن قیامت بدارد امید ما بدین هر دو اشارت و بشارتست تا باشد کی ما بآخر عمر این سعادت دریابیم کی روزی چند بر سر آن تربت بیاساییم
شیخ ما قدس الله روحه العزیز هم درین مجلس روی به خواجه عبدالکریم کرد و گفت این کودک خواست کی این راه بسپرد و لکن ای پسر اینجا که رسیدۀ قدم نگاه دار زیادت طلب مکن کی نیابی پس روی به فرزند بزرگ کرد و گفت یا باطاهر بر پای خیز چون برخاست شیخ جامۀ او بگرفت و به خویشتن کشید و گفت ترا و فرزندان ترا بر خدمت درویشان وقف کردم و گفت شعر
عاشقی خواهی کی تا پایان بری ...
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب سوم - در انتهاء حالت شیخ » فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات » حکایت شمارهٔ ۱
در کرامات وی کی بعضی در حال حیات برزفان مبارک او رفته است و بعد از وفات وی دیده اند
یک روز شیخ در صومعۀ خویش سر باز نهاده بود بوقت قیلوله و صوفیان جمله در مسجد سر باز نهاده بودند و گرمایی عظیم گرم بود سبویی ببوسعد داد و گفت هلا دوست دادا سبویی آب بیار تا از جهت شیخ و صوفیان چیزی سازم بوسعد سبوی برگرفت و آب می آورد و پایها برهنه داشت و زمین گرم گشته بود بوسعد را پایکها می سوخت و آب از چشمش می دوید و سبوی بر پشت گرفته آب می آورد چون از در سرای شیخ درآمد شیخ از اندرون صومعه آواز داد که ما بغداد ببوسعد دوست دادا و فرزندان اودادیم بدین سبوی آب بعد از آن مردمان او را بوسعد دوست دادا گفتندی تبرک لفظ مبارک شیخ را بعد از آن بوسعد بزرگ شد در خدمت شیخ و بجایی رسید که از اصحاب عشرۀ شیخ گشت و ده تن بوده اند از مریدان شیخ ما که ایشان را اصحاب عشره خوانده اند که رسول را صلی الله علیه ده یار بوده اند که ایشان را اصحاب عشره خوانده است ما را نیز حق جل و علاده مرید داد بر متابعت سنت مصطفی صلوات الله علیه و ایشان را اصحاب عشرۀ ما گردانید وشیخ ما هر کسی را بعداز وفات خود بجایی فرستاد و ایشان و فرزندان ایشان در آن ولایت مشهور گشتند و پیشوای این طایفه شدند در آن ولایت و بر دست این طایفه کارها برآمد وآسایشها یافتند پس شیخ در آخر عهد خویش یکروز بوسعد دوست دادا را بخواند و گفت ما ازین عالم می نتوانیم رفت که حسن مؤدب را ازجهت صوفیان فامی جمع آمده است سه هزار دینار ترا بشهر غزنین می باید رفت به نزدیک سلطان غزنین و سلام ما بوی رساندن و اورا بگویی که ما را سه هزار دینار فامست دل ما را از آن فارغ می باید گردانید که بدین سبب از دنیا بیرون نمی توانیم شد بوسعد گفت چون شیخ این سخن بگفت حالی بدل من اندر آمد که من این سخن با سلطان چگونه توانم گفت و سلطان مرا چه داندو این حکایت بسمع او که رساند چون این اندیشه بدل من اندر آمد شیخ گفت ای بوسعد دل فارغ دار که ما این چند کلمه سخن با وی گفته ایم و او قبول کرده است بوسعد گفت من حالی پای افزار کردم و پیش شیخ آمدم شیخ گفت ای بوسعد ما را وداع کن که چون بازآیی ما را نبینی و زینهار که چون بمیهنه رسی سه روز بیش مقام نکنی و به بغداد روی که ما بغداد را بتو و بفرزندان تو داده ایم باقطاع زینهار تا بهیچ موضع مقام نسازی مگر در بغداد که آنجا بر دست تو بسیار راحتها و گشایشها پدید آید این طایفه را بوسعد گفت من بسیار بگریستم و در دست و پای شیخ افتادم و شیخ را وداع کردم و رفتم تا بغزنین چون بدر شهر غزنین رسیدم اندیشه مند و متردد که من سلطان را چون بینم و این سخن چون توانم گفت با او با خود اندیشه کردم که مرا بر در سرای سلطان مسجدی طلب باید کرد و در آن مسجد نزول کرد هر آینه از خاصگان سلطان کسی به نماز آید من این سخن با وی در میان نهم تا او به سمع سلطان برساند بدین اندیشه به شهر اندر آمدم و بی خویش می رفتم و نمی دانستم که کجا می شوم چون پارۀ راه نیک برفتم به محلتی رسیدم فراخ روی سر بدان محلت فرو نهادم چون قدری برفتم در پیش کوی در سرای بزرگ پادشاهانه پدید آمد چنانک از آن ملوک و سلاطین باشد و بر در سرای دوکانیها کشیده و جمعی مردم انبوه دست در کمر کرده و بر پای ایستاده چون من از دور پیدا شدم آن جمع راه باز دادند خادمی نیکو روی دیدم برآن دوکانی نشسته چون مرا دید بر پای خاست و پیش من باز آمد و مرا در برگرفت و گفت ای شیخ اینجا بنشین تا من بیرون آیممن بنشستم او درآن سرای رفت و حالی بیرون آمد و گفت شیخ بوسعد دوست دادا مرید شیخ بوسعید بوالخیر از میهنه تو هستی گفتم هستم گفت بر خیز و درآی برخاستم گریان و بسرای سلطان درشدم و تعجب می کردم که ایشان مرا چه می دانند و نام من از که شنیده اند و سلطان با من چکار دارد آن خادم مرا در سرای آورد و از آنجا در حجره برد درآمدم سلطان را دیدم در آن حجرۀ خالی بر چهار بالش نشسته من سلام گفتم سلطان جواب داد و گفت بوسعد دوست دادا تویی گفتم آری سلطان گفت چهل شبانروزست تا من شیخ بوسعید را بخواب دیده ام و این خادم را برین در سرای بنشانده منتظر رسیدن تو و شیخ قصۀ فام با من گفته است و من قبول کرده ام اکنون خدایت مزد دهاد که از دنیا می برود من چون این سخن بشنودم مدهوش گشتم و نعره بر من افتاد و بسیار بگریستم و سلطان نیز بسیار بگریست پس سلطان آن خادم را فرمود که او را ببر تا پای افزار بیرون کند مرا هم در سرای سلطان به حجرۀ بردند آراسته چنانک از آن ملوک باشد و خدمتکاران آمدند و پای افزار از پای من بیرون کردند و مرا تکلفها کردند چنانک لایق سرای ملوک باشد و همان روز مرا به حمام فرستادند و جامها ء نیکوی صوفیانه بدر حمام فرستادند و سه روز مرا مهمان داشتند چنانک از آن نیکوتر نتواند بود روز چهارم بامداد آن خادم آمد و گفت سلطان ترا می خواند من برخاستم و پیش سلطان آمدم سه هزار دینار زر بسنجیده بودند و در جایی کرده به من دادند سلطان گفت این از جهت فام شیخ است و هزار دیگر بمن داد و گفت این از جهت عرس شیخ است تا بر سر تربت شیخ از جهت ما عرسی کنند شیخ را و هزار دینار دیگر بمن داد و گفت این از جهت تست تا خویشتن را پای افزار ترتیب کنی که راهی دور آمده ای پس آن خادم را گفت که او را به قافلۀ خراسان برسان که فردا به جانب خراسان می روند و از برای او چهارپایی کراگیر تا به خراسان برود و برگ راه او بواجب بساز و او را به معارف آن قافله سپار و بگوی که او ودیعت ماست به نزدیک شما تا او را به سلامت به خراسان رسانید و در راه خدمت کنید من سلطان را خدمت کردم و سلطان مرا اعزاز کرد و در برگرفت و خادم بیامد بامن و مرا به کاروان خراسان سپرد و برگ راه من بساخت و ستور کراگرفت تا به خراسان و مرا وداع کرد و بازگشت و من می آمدم تا به خراسان رسیدم و در راه هرچ آسوده تر بودم و روی بمیهنه نهادم و رنجور و گریان بودم از وفات شیخ چون به کنار میهنه رسیدم جملۀ فرزندان شیخ و مریدان و متصوفه مرا استقبال کردند به حکم اشارت شیخ که گفته بود حسن مؤدب را که بعد ازوفات ما بسه روز بوسعد دوست دادا از غزنین برسد و دل تو از فام فارغ گرداند و آن روز که من بمیهنه رسیدم روز چهارم بامداد بود از وفات شیخ ایشان چون مرا بدیدند فریاد برآوردند و دیگر باره ماتم شیخ تازه شد و حالتها پدید آمد من در خدمت ایشان بسر تربت شیخ آمدم و زیارت کردم و قصۀ خویش پیش جمع حکایت کردم و سه هزار دینار که از جهت فام شیخ بود پیش خواجه ابوطاهر بنهادم و گفتم این ازجهت فام شیخ است و هزار دینار که از جهت عرس شیخ داده بود تسلیم کردم و آن هزار دینار که مرا داده بود پیش خواجه ابوطاهر بنهادم و گفتم این از جهت من شیخ را عرسی کنید و خویش را هیچ چیز بازنگرفتم و آن روز فام شیخ بگزاردند و کار عرس بساختند و دیگر روز شاهد کردند و خرقۀ شیخ و خرقهاء جمع که موافقت کرده بودند پاره کردند و روز چهارم به حکم اشارت شیخ عزم بغداد کردم و مریدان شیخ را وداع کردم و برفتم به جانب بغداد چون به بغداد رسیدم و آن وقت آبادانی بدان سوی آب بود من در مسجدی نزول کردم چون روزی چند بیاسودم با دوستی این حکایت را در میان نهادم که مرا می باید که اینجا بقعۀ سازم از جهت صوفیان و ایشان را خدمت کنم آنکس گفت همۀ مسجدها بما گذاشته است در هر مسجدی که خواهی برو و خدمت می کن و اگر می خواهی که خانقاهی سازی برین سوی آب ترا میسر نگردد که اینجا مردمانی منکر باشند و تو سیمی وآلتی نداری مصلحت تو آنست که چیزی نویسی به خلیفه و از آن سوی آب چندان جای خواهی از وی که آنجا بقعۀ سازی من رقعه نوشتم بامیرالمؤمنین که مرا اندیشه می باشد که اینجا از جهت صوفیان خانقاهی سازم من مردی ام از خراسان ازمریدان شیخ ابوسعید ابوالخیر از میهنه اینجا آمده ام تا جماعت را خدمتی کنم بدان سوی آب مرا چندان جای فرماید که بقعه ای سازم از جهت این طایفه خلیفه بخط خویش توقیع فرمود که چندان که او را باید از آن سوی آب جای گیرد که او را مسلمست من بیامدم و کنارۀ اختیار کردم و موضعی نیکو برگزیدم و می رفتم و کاه می ریختم قرب دو هزار گز جای نشان کردم و بگرفتم پس زنبیلی برگرفتم و شب و روز در ویرانها ء بغداد می گشتم و خشت پارۀ پخته برمی چیدم و بر پشت بدان موضع می آوردم و در میان آن کاهها که نشان کرده بودم می ریختم تا آن وقت که خبر آمد که قافلۀ خراسان می آید من برخاستم و باستقبال قافلۀ خراسان شدم تا به نهروان چون ایشان مرا بدیدند مراعاتها کردند و تقربها نمودند که بیشتر آن بودند که مرا در خدمت شیخ دیده بودند و قربت من درحضرت او دانسته و ایشان مریدان شیخ بودند و بعضی نیز مریدان من من از ایشان درخواست کردم که من اندیشۀ دارم که اینجا از جهت صوفیان بقعۀ سازم اکنون شما می باید که بدان موضع نزول کنید و نزدیک من فرود آیید که نخست مسافران شما خواهیت بود جماعتی صوفیان در قافله بودند و جمعی بازرگانان و مردم انبوه همه اجابت کردند و به موافقت بیامدند و در آن موضع فرود آمدند و خیمها بزدند من برخاستم و زنبیل برگرفتم و روی بدریوزه نهادم و هر روز بامداد و شبانگاه سفر می نهادم و پنج وقت بانگ نماز می گفتم و امامت می کردم و بامداد قرآن بدور می خواندیم و درین مدت که ایشان آنجا بودند بسیار روشناییها بود چون ایشان می رفتند و چشم ایشان برزندگانی من افتاده بود و خدمت پسندیده بودند برفتند و هر کسی مرا مراعاتی کردند و مرا چیزی نیک به حاصل آمد چون قافله برفت من روی به عمارت آوردم و چهاردیوار خانقاه بر پای کردم و صفۀ بزرگ نیکو و جماعت خانۀ خوب و مطبخ و متوضا تمام کردم و مسجد خانۀ بزرگ عمارت کردم و همه را درها نهادم ودیگر بناها و حجرها را بنیاد نهادم چنانک جملۀ مواضع پدید آمد که این چه جای خواهد بود چون سابق الحاج در رسید و خبر داد که قافله آمد من تا به فرات استقبال کردم و از همان جمع درخواست کردم که شما بوقت رفتن بدان سفر مبارک به درخواست من و از جهت تربیت و رضاء خدای به موضع خانقاه من فرو آمدید و بوقت رحلت سعیها کردید اکنون به باید آمد و اثر سعی خویش مشاهده کرد و ترتیبی که فرموده ایت تمام کرد ایشان اجابت کردند و همچنان به موافقت آنجا فرود آمدند و چون آن چندان عمارت نیکو بدیدند تعجبها کردند که به مدتی اندک چندین عمارت نیکو چگونه کرده ام و اعتقاد ایشان یکی صد گشت و من هم برآن قرار دریوزه می کردم و سفره می نهادم و پنج نماز را بانگ نماز می گفتم و خودامامی می کردم و هر روز در خدمت می افزودم تا وقت رفتن هر کسی مرا چیزی نیک بدادند چنانک مبلغی حاصل آمد چون قافله برفت من روی به کار آوردم ودست به عمارت کردم و خانقاهی سخت نیکو با همه مرافق از حجرها و حمام و جماعت خانه و غیر آن تمام کردم و فرشهاء نیکو و اسباب و آلات مطبخ و هر آنچ دربایست آن بود از همه نوع بساختم و بر در خانقاه بازاری با دکانها و کاروان سرای و غیر آن ترتیب کردم و خدمت نیکو می کردم و از اطراف عالم صوفیان روی بدین بقعه نهادند و این آوازه در جهان منتشر شد کی بوسعد در بغداد چنین بقعۀ ساخته است از جهت متصوفه و خدمتی می کند که درین عهد کسی نکرده است و بیشتر اهل بغداد مرید گشتند و پیوسته این سخن به سماع خلیفه می رسانیدند تا شب نماز خفتن گزارده بودیم و کسی در خانقاه بزد فراز شدم و درباز کردم امیرالمؤمنین بود با تنی چند از خاصگان خویش که به زیارت من و نظارۀ خانقاه آمده بود چون استاد الدار و حاجب الباب و صاحب المخزن و امثال ایشان خدمت کردم وخلیفه در خانقاه آمد و چون در عمارت نگریست و در جماعت خانۀ درویشان آمد جمعی سخت نیکو دید زیادت پنجاه تن از مشایخ و متصوفه بر سر سجاده نشسته بودند ایشان را زیارت کرد و بنشست من حالی آن قدر که وقت اقتضا کرد بنشستم و چند حکایت ازکرامات شیخ ابوسعید ابوالخیر بگفتم خلیفه را وقت خوش گشت و بسیار بگریست و مرید این طایفه گشت و هم آنجا که نشسته بود استاد سرای فرمود به مشافهه که هر وقت ابوسعد بدر سرای ما آید در هر حال که ما باشیم او را بار نباید خواست و حالی بی اطلاع ما او را در حرم باید آورد پس فرمود که ای ابوسعد ما مصالح مسلمانان در گردن تو کردیم و هرچ ترا خبر بود باید که بر رأی ما عرضه داری تا ما بر مقتضی اشارت تو آن مهم باتمام رسانیم چون خلیفه بازگشت دیگر روز به سلام بدار الخلافه شدم حالی بی توقف و اجازت مرا در اندرون حرم بردند من پیش خلیفه شدم و او را دعا گفتم و عذر تقصیر شبانه خواستم و امیرالمؤمنین مرا بسیار اعزاز و اکرام کرد و همان سخن که گفته بود اعادت کرد و عهدۀ خلق در گردن من کرد چون برون آمدم از پیش خلیفه همگنان تعجب کردند و مردمان به یکبار روی به من نهادند و حاجات بر من رفع می کردند و من بر رأی خلیفه عرضه می کردم و اجابت می فرمود و بیشتر از مردمان به جوار من رغبت کردند و در پهلوی خانقاه من سرایها می ساختند چنانک آن موضع انبوه گشت و هر روز حرمت من پیش خلیفه زیادت می گشت و اعتقاد در حق من زیادت می شد تا چنان شد که خلیفه گفت ما نیز بموافقت شیخ ابوسعد دوست دادا داراخلافه باز آن سوی آب بریم و باز این نیمۀ آب آمد و جملۀ خلق به یکبار خانها باز آن سوی آوردند و شهر به یکبار بازاینجا آمد و آن سوی آب خراب شد و من شیخ الشیوخ بغداد گشتم و رحمت من در بغداد کم از حرمت خلیفه نبود به برکت نظر مبارک شیخ و اکنون فرزندان او شیخ الشیوخ بغداداند و حل و عقد بدست ایشان است و خلیفه نشان گشته چنانک هر خلیفه که بخواهد نشست آنکه از فرزندان شیخ که بزرگتر باشد دست آن خلیفه بگیرد و در چهار بالش بنشاند و نخست او بیعت کند آنگاه از ابناء خلیفه باشند آنگاه خاصگان و امرا آنگاه عوام مردمان تا آن وقت که همه خلق بیعت کنند و در بغداد حل و عقد بدست فرزندان شیخ بوسعد دوست دادا باشد
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب سوم - در انتهاء حالت شیخ » فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات » حکایت شمارهٔ ۴
... با لطف و نوازش جمال تو مرا
مقریان این بیت می گفتند استاد را وقت خوش گشت و از خرقه بیرون آمد و جملۀ جمع موافقت کردند و از خرقه برون آمدند و فرزندان شیخ را خبر شد کی استاد امام باجمع از نشابور می آیند و جملۀ فرزندان و مریدان استقبال کردند و در راه به یکدیگر رسیدند و مقریان همچنان می خواندند و جمع میهنه نیز بیکبار از خرقه بیرون آمدند و همچنان می آمدند تا پیش تربت شیخ آمدند و مقریان می خواندند و درویشان در خاک می گشتند و حالتها رفت پس خرقها پاره کردند و یک روز استاد امام بیاسود پس فرزندان شیخ از استاد امام در خواستند تا بر در مشهد شیخ مجلس گویداجابت نکرد بعد از الحاح تمام به مسجد جامع مجلس گفت و در میان مجلس گفت کنا نعترض علی الشیخ ابی سعید فی اشیاء و کنا نظلمه لان من قابل صاحب الحال بالعلم ظلم پس چند روز بمیهنه بود و بازگشت