گنجور

 
محمد بن منور

ابیات کی بر زفان شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز رفته است

جانا به زمین خاوران خاری نیست

کش با من و روزگار من کاری نیست

با لطف ونوازش جمال تو مرا

دردادن صدهزار جان عاری نیست

*

صاحب خبران دارم آنجا که تو هستی

یا جمله مرا هستی یا عهد شکستی

*

ما را بجز این جهان جهانی دگرست

جز دوزخ و فردوس مکانی دگرست

قلاشی و عاشقی سرمایۀ ماست

قرایی و زاهدی جهانی دگرست

*

ما و همین دوغ وا و ترب و ترینه

پختۀ امروز یا ز باقی دینه

عز ولایت بذل عزل نیرزد

گرچه ترا نور حاج تا به مدینه

*

بس کی جستم تا بیابم من ازآن دلبر نشان

تا گمان اندر یقین گم شد یقین اندر گمان

در خیال من نیامد در یقینم هم نبود

نی نشانی کی صواب آید ازو دادن نشان

چندگاهی عاشقی برزیدم و پنداشتم

خویشتن شهره بکردن کوچنین و من چنان

درحقّیقت چون بدیدم زوخیالی هم نبود

عاشق و معشوق من بودم ببین این داستان

*

هر آن دلی که ترا سیدی بدان نظرست

خطر گرفت اگرچهحقّیر و بی‌خطرست

اگرچه خُرد یکی شاخکی گیاه بُوَد

کی تو بدو نگری زاد سرو غاتفرست

هر آن دلی کی نهفتست زیر هفت زمین

کی تو بدو نگری همتش ز عرش بَرَست

*

در راه یگانگی نه کفرست و نه دین

یک گام ز خود برون نه و راه ببین

ای جان جهان تو راه اسلام گزین

با مار سیه نشین و با خود منشین