گنجور

 
۳۳۸۱

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۷

 

... خیر و شر چون عکس روی و موی توست

گشت نور افشان و ظلمت بار شد

ظلمت مویت بیافت انکار کرد ...

عطار
 
۳۳۸۲

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۲

 

بار دگر پیر ما مفلس و قلاش شد

در بن دیر مغان ره زن اوباش شد ...

... کم زن و استاد گشت حیله گر و طاش شد

لاشه دل را ز عشق بار گران برنهاد

فانی و لاشییء گشت یار هویداش شد ...

عطار
 
۳۳۸۳

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۵

 

... ای ساقی جان می ده کاندر صف قلاشان

این بار چو هر باری بی بار نخواهم شد

از یک می عشق او امروز چنان مستم ...

عطار
 
۳۳۸۴

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۷

 

... عشق را با هفت چرخ و شش جهت آرام نیست

لاجرم نه بار هفت و نی غم شش می کشد

جمع باید بود بر راهی چو موران روز و شب ...

عطار
 
۳۳۸۵

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۸

 

... چون نماند از وجودم ذره ای

بار دیگر بر سر کارم کشد

گه به زحمتگاه اغیارم برد ...

عطار
 
۳۳۸۶

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۹

 

قوت بار عشق تو مرکب جان نمی کشد

روشنی جمال تو هر دو جهان نمی کشد

بار تو چون کشد دلم گرچه چو تیر راست شد

زانکه کمان چون تویی بازوی جان نمی کشد ...

عطار
 
۳۳۸۷

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰

 

... کانچه عیسی کشید خر نکشد

کوه اندوه و بار محنت تو

چون کشد دل که بحر و بر نکشد ...

عطار
 
۳۳۸۸

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۵

 

... اگر صد رستم در جوشن آمد

درین ره عرش هر روزی به صد بار

ز هیبت با سر یک سوزن آمد ...

عطار
 
۳۳۸۹

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۹

 

عشق تو ز سقسین و ز بلغار برآمد

فریاد ز کفار به یک بار برآمد

در صومعه ها نیم شبان ذکر تو می رفت ...

عطار
 
۳۳۹۰

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۴

 

... چه تابی بود در زلف چو شستش

که آن صد بار در جانم نیامد

بسی دستان بکردم لیک در دست ...

عطار
 
۳۳۹۱

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۵

 

... دل و جان بنده غلام تو اند

زیر بار امانت غم تو

توسنان زمانه رام تو اند ...

عطار
 
۳۳۹۲

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۹

 

... تلخی ز می لعل ببردند که می را

تنگی ز لب لعل شکربار نهادند

ای ساقی گلرنگ درافکن می گلبوی ...

... بوی جگر سوخته بشنو که چمن را

گلهای جگر سوخته در بار نهادند

زان غرقه خون گشت تن لاله که او را ...

عطار
 
۳۳۹۳

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۶

 

... راهی که آفتاب به صد قرن آن برفت

ایشان به حکم وقت به یکبار می روند

گر می رسند سخت سزاوار می رسند ...

... در مطلقی گرفته اسرار می روند

بار گران عادت و رسم اوفکنده اند

وآزاد همچو سرو سبکبار می روند

چون نیست محرمی که بگویند سر خویش ...

عطار
 
۳۳۹۴

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۸

 

قومی که در فنا به دل یکدگر زیند

روزی هزار بار بمیرند و بر زیند

هر لحظه شان ز هجر به دردی دگر کشند ...

عطار
 
۳۳۹۵

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۳

 

... نه زمان است و نه زمانه پدید

زین همه کار و بار و گفت و شنود

اثری نیست جاودانه پدید ...

عطار
 
۳۳۹۶

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۴

 

... تا شنوی حسب حال راست بباید شنید

کار کن ار عاشقی بار کش ار مفلسی

زانکه بدین سرسری یار نگردد پدید ...

عطار
 
۳۳۹۷

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۵

 

... چو خلقانت بدانند و برانند

تو فارغ گردی از خلقان به یکبار

چنان فارغ شوی از خلق عالم ...

... تو هر دم در خروش آیی که احسنت

زهی یار و زهی کار و زهی بار

چو در وادی عشقت راه دادند ...

عطار
 
۳۳۹۸

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۷

 

... گفتم اندر حرم وصل توام مأوی بود

گفت اندر حرم شاه که را باشد بار

گفتم از درد تو دل نیک شود گفتا نی ...

عطار
 
۳۳۹۹

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۸

 

... ز هر جزویش صورت های بسیار

چو باران از سر هر موی زلفش

ز بهر عاشقان می ریخت پندار ...

... چو بوقلمون به هر دم رنگ دیگر

ولیکن آن همه رنگش به یکبار

همه اضدادش اندر یک مکان جمع ...

... که تا پاس زبان دارد به هنجار

چو چیزی در عبارت می نیاید

فضولی باشد آن گفتن به اشعار

که گر صد بار در روزی بمیری

ندانی سر این معنی چو عطار

عطار
 
۳۴۰۰

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۰

 

... سودای تو بحر آتشین موج

اندوه تو ابر تند خون بار

در پرتو آفتاب رویت ...

... تا بنشستی به دلربایی

برخاست قیامتی به یکبار

آن شد که ز وصل تو زدم لاف ...

عطار
 
 
۱
۱۶۸
۱۶۹
۱۷۰
۱۷۱
۱۷۲
۶۵۵