گنجور

 
عطار

میی درده که در ده نیست هشیار

چه خفتی عمر شد برخیز و هشدار

ز نام و ننگ بگریز و چو مردان

ز دردی کوزه‌ای بستان ز خمار

چو مست عشق گشتی کوزه در دست

قلندروار بیرون شو به بازار

لباس خواجگی از بر بیفکن

به میخانه فرو انداز دستار

برآور نعره‌ای مستانه از جان

تهی کن سر ز باد عجب و پندار

ز روی خویشتن بت بر زمین زن

ز زیر خرقه بیرون آر زنار

چو خلقانت بدانند و برانند

تو فارغ گردی از خلقان به یکبار

چنان فارغ شوی از خلق عالم

که یکسانت بود اقرار و انکار

نماند در همه عالم به یک جو

نه کس را نه تو را نزد تو مقدار

چو ببریدی ز خویش و خلق کلی

همی بر جانت افتد پرتو یار

تو هر دم در خروش آیی که احسنت

زهی یار و زهی کار و زهی بار

چو در وادی عشقت راه دادند

در آن وادی به سر می‌رو قلم‌وار

زمانی نعره‌زن از وصل جانان

زمانی رقص کن از فهم اسرار

اگر تو راه جویی نیک بندیش

که راه عشق ظاهر کرد عطار