گنجور

 
عطار

بار دگر پیر ما مفلس و قلاش شد

در بن دیر مغان ره زن اوباش شد

میکدهٔ فقر یافت خرقهٔ دعوی بسوخت

در ره ایمان به کفر در دو جهان فاش شد

زآتش دل پاک سوخت مدعیان را به دم

دردی اندوه خورد عاشق و قلاش شد

پاک بری چست بود در ندب لامکان

کم زن و استاد گشت حیله گر و طاش شد

لاشهٔ دل را ز عشق بار گران برنهاد

فانی و لاشییء گشت یار هویداش شد

راست که بنمود روی آن مه خورشید چهر

عقل چو طاوس گشت وهم چو خفاش شد

وهم ز تدبیر او آزر بت‌ساز گشت

عقل ز تشویر او مانی نقاش شد

چون دل عطار را بحر گهربخش دید

در سخن آمد به حرف ابر گهرپاش شد