گنجور

 
۳۳۲۱

نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۳۱ - آگاهی خسرو از مرگ پدر

 

... به جای نیزه در دستش عصا داد

چو سالار جهان چشم از جهان بست

به سالاری تو را باید میان بست

ز نزدیکان تخت خسروانی ...

... که زنهار آمدن را کار فرمای

جهان از دست شد تعجیل بنمای

گرت سر در گل است آن جا مشویش ...

... مسلم نیست از سنگش سبویی

چو دربند وجودی راه غم گیر

فراغت بایدت راه عدم گیر

بنه چون جان به باد پاک بربند

در زندان سرای خاک بربند

جهان هندو است تا رختت نگیرد ...

نظامی
 
۳۳۲۲

نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۳۵ - به هم رسیدن خسرو و شیرین در شکارگاه

 

... یکی را گرد گل سنبل دمیده

یکی مرغول عنبر بسته بر گوش

یکی مشگین کمند افکنده بر دوش

یکی از طوق خود مه را شکسته

یکی مه را ز غبغب طوق بسته

نظر بر یکدگر چندان نهادند ...

... به کم گفتن صبوری پیشه کردند

هوا را بر زمین چون مرغ بستند

چو مرغی بر خدنگ زین نشستند ...

... به خسرو گفت شیرین کای خداوند

نه من چون من هزارت بنده در بند

ز تاجت آسمان را بهره مندی ...

... اگر تشریف شه ما را نوازد

کمر بندد رهی گردن فرازد

اگر بر فرش موری بگذرد پیل ...

نظامی
 
۳۳۲۳

نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۳۶ - اندرز و سوگند دادن مهین‌بانو شیرین را

 

... دلش چون ز آن همه گل ها بخندد

چه گويی در گلی چون مهر بندد

بلی گر دست بر گوهر نیابد ...

... که گوی از چنبر گردون ربودند

خدنگ ترکش اندر سرو بستند

چو سرو ی بر خدنگ زین نشستند ...

... نشاندش پیش خود بر جانب راست

چه دید الحق بتانی شوخ و دل بند

سرایی پر شکر شهری پر از قند ...

... نیامد فرصتی با او پدید ش

که در بند توقف بد کلید ش

شبان گه کآن شکرلب باز می گشت ...

نظامی
 
۳۳۲۴

نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۳۷ - صفت بهار و عیش خسرو و شیرین

 

... گل از گل تخت کاوسی بر آرد

بنفشه پر طاووسی بر آرد

بسا مرغا که عشق آوازه گردد ...

... سمن ساقی و نرگس جام در دست

بنفشه در خمار و سرخ گل مست

صبا برقع گشاده مادگان را ...

... ز عشق لاله پیراهن دریده

بنفشه تاب زلف افکنده بر دوش

گشاده باد نسرین را بناگوش

عروسان ریاحین دست بر روی ...

... هوا بر سبزه گوهرها گسسته

زمرد را به مروارید بسته

نموده ناف خاک آبستنی ها

ز ناف آورده بیرون رستنی ها ...

... به شه رود آمدند آن روز سرمست

جنیبت بر لب شه رود بستند

به بانگ رود و رامش گر نشستند ...

... قد چون سرو ش از دیوان شاهی

به گلبن داده تشریف سپاهی

چو گل بر نرگسش کرده نظاره ...

... سمن کز خواجگی بر گل زدی دوش

غلام آن بناگوش از بن گوش

نظامی
 
۳۳۲۵

نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۳۹ - افسانه گفتن خسرو و شیرین و شاپور و دختران

 

... شبی باد مسیحا در دماغش

نه آن بادی که بنشاند چراغش

ز تاریکی در آن شب یک نشان بود ...

... ازین سو زهره در گوهر گسستن

وز آن سو مه به مروارید بستن

زمین در مشک پیمودن به خروار ...

... جرس جنبانی مرغان شب خیز

جرس ها بسته در مرغ شب آویز

دد و دام از نشاط دانه خویش ...

... ملک بر تخت افریدون نشسته

دل اندر قبله جمشید بسته

فروغ روی شیرین در دماغش ...

... هوایی معتدل چون خوش نخندیم

تنوری گرم نان چون در نبندیم

نه هر روزی ز نو روید بهاری ...

... چو ماه آن آفتاب از راه می رفت

دگر ره دیو را دربند می داشت

فرشته ش بر سر سوگند می داشت ...

... نشسته لعل داران قصب پوش

قصب بر ماه بسته لعل بر گوش

ز غمزه تیر و از ابرو کمان ساز ...

نظامی
 
۳۳۲۶

نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۴۰ - افسانه‌سرایی ده دختر

 

... جدا گشت از صدف دری شب افروز

فلک در عقد شاهی بند کردش

به یاقوتی دگر پیوند کردش ...

... که خوش باشد به یک جا سرو و شمشاد

زبان بگشاد گوهرملک دل بند

که زهره نیز تنها بود یک چند ...

... از آن لعل نسفته لعل سفته

گهی گفت ای قدح شب رخت بندد

تو بگری تلخ تا شیرین بخندد ...

... به غمزه گفت با او نکته ای چند

که بود از بوسه لب ها را زبان بند

هم از راه اشارت های فرخ ...

... ستام افکند چون گل برگ بر بید

مه و خورشید دل در صید بستند

به شبدیز و به گل گون برنشستند

شدند از مرز موقان سوی شهرود

بنا کردند شهری از می و رود

گهی بر گرد شط بستند زنجیر

ز مرغ و ماهی افکندند نخجیر ...

... عروس شب چو نقش افکند بر دست

به شهر آرایی انجم کله بر بست

عروس شاه نیز از حجله برخاست ...

... گه آوردن بهار تر در آغوش

گهی بستن بنفشه بر بناگوش

گهی در گوش دل بر راز گفتن ...

نظامی
 
۳۳۲۷

نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۴۱ - مراد طلبیدن خسرو از شیرین و مانع شدن او

 

... مهیا مجلسی بی گرد اغیار

بنامیزد گلی بی زحمت خار

شه از راه شکیبایی گذر کرد ...

... جگر باشد و لیک از پهلوی خویش

بسا ابرا که بندد کله مشک

به عشوه باغ دهقان را کند خشک ...

... چو بازرگان صد خروار قندی

چه باشد گر به تنگی در نبندی

چو نیل خویش را یابی خریدار ...

... قصب بر رخ که گر نوشم نهان است

بناگوشم به خرده در میان است

ازین سو حلقه لب کرده خاموش ...

... چو بازرگان صد خروار قندی

به ار با من به قندی در نبندی

چو بگشایی گشاید بند بر تو

فرو بندی فرو بندند بر تو

چو سقا آب چشمه بیش ریزد ...

... که با دزدی جوان مردیش هم هست

کمند زلف خود در گردنم بند

به صید لاغر امشب باش خرسند ...

... حساب حلقه خواهد کرد گوشم

تو می خر بنده تا من می فروشم

شمار بوسه خواهد بود کارم ...

... صواب آید روا داری پسندی

که وقت دست گیری دست بندی

دویدم تا به تو دستی در آرم

به دست آرم تو را دستی برآرم

چو می بینم کنون زلفت مرا بست

تو در دست آمدی من رفتم از دست ...

... تو را بینم چرا دل خوش نباشم

کمر زرین بود چون با تو بندم

دهن شیرین شود چون با تو خندم ...

... گرفت آن نارپستان را چنان سخت

که دیبا را فرو بندند بر تخت

بسی کوشید شیرین تا به صد زور ...

... سکون برتابد الا پادشایی

اگر در پادشاهی بنگری تیز

سبق برده است از عزم سبک خیز ...

... ولایت را ز فتنه پای بگشای

یکی ره دست برد خویش بنمای

بدین هندو که رختت را گرفته است ...

... ز شش حد جهان لشگر گرفتن

کمر بندد فلک در جنگ با تو

دراندازد به دشمن سنگ با تو ...

نظامی
 
۳۳۲۸

نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۴۴ - بر تخت نشستن خسرو به مدائن برای بار دوم

 

... بدین طالع کز او پیروز شد بخت

ملک بنشست بر پیروزه گون تخت

بر آورد از سپیدی تا سیاهی ...

... چنان کز بس گهرهای جهان تاب

به شب تابنده تر بودی ز مهتاب

بر آن تخت مبارک شد چو شیران ...

... گهش چون گل نهادن روی بر روی

گهش بستن چو سنبل موی بر موی

گهی مستی شکستن بر خمارش ...

... چو من سوی گلستان رای دارم

چه سود ار بند زر بر پای دارم

نه بند از پای می شاید بریدن

نه با این بند می شاید پریدن

غم یک تن مرا خود ناتوان کرد ...

... نمی شد موش در سوراخ کژدم

به یاری جای روبی بست بر دم

سیاهک بود زنگی خود به دیدار ...

نظامی
 
۳۳۲۹

نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۴۵ - نالیدن شیرین در جدایی خسرو

 

... که چون شیرین ز خسرو باز پس ماند

دلش دربند و جانش در هوس ماند

ز بادام تر آب گل برانگیخت ...

... چو زلف خویش بی آرام گشته

چو مرغی پای بند دام گشته

شده ز اندیشه هجران یارش ...

... ز بی خوابی شده چشم و چراغش

دهن خشک و لب از گفتار بسته

ز دیده بر سر گوهر نشسته ...

... یزک داران طاقت را شکستند

ز بنگاه جگر تا قلب سینه

به غارت شد خزینه بر خزینه

به صد جهد از میان سلطان جان رست

ولیک آن گه که خدمت را میان بست

گهی دل را به نفرین یاد کردی ...

... که صابر شو درین غم روزکی چند

نماند هیچ کس جاوید در بند

نباید تیزدولت بود چون گل ...

... نروید هیچ تخمی تا نگندد

نه کاری برگشاید تا نبندد

مراد آن به که دیر آید فرادست ...

... به کار آورد با او نکته ای چند

دلش را در صبوری بند کردند

به یاد خسروش خرسند کردند ...

نظامی
 
۳۳۳۰

نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۴۸ - آگهی خسرو از مرگ بهرام چوبین

 

... ز بس گوهر کمرهای شب افروز

در گستاخ بینی بسته بر روز

قبا بسته کمرداران چون پیل

کمربندی زده مقدار ده میل

در آن صف که آتش از بیم آب گشتی ...

... اگر بهرام گوری رفت ازین دام

بیا تا بنگری صد گور بهرام

جهان تا در جهان یاریش می کرد ...

... بسا گرگ جوان کز روبه پیر

به افسون بسته شد در دام نخجیر

از آن بر گرگ روبه راست شاهی ...

نظامی
 
۳۳۳۱

نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۰ - (سی لحن باربد)

 

... ز بی لحنی بدان سی لحن چون نوش

گهی دل دادی و گه بستدی هوش

به بربط چون سر زخمه درآورد ...

... هفدهم نوشین باده

چو نوشین باده را در پرده بستی

خمار باده نوشین شکستی ...

... که بر هر زه بدادی بدره زر

به هر پرده که او بنواخت آن روز

ملک گنجی دگر پرداخت آن روز ...

... درین دوران گرت زین به پسندند

زهی پشمین به گردن وانبندند

ز عالی همتی گردن برافراز ...

نظامی
 
۳۳۳۲

نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۱ - شفاعت کردن خسرو پیش مریم از شیرین

 

... زمین عطف هلالی بر سر آورد

ز مجلس در شبستان رفت خسرو

شده سودای شیرین در سرش نو ...

... به گیتی در به من بدنام گشته است

چو من بنوازم و دارم عزیزش

صواب آید که بنوازی تو نیزش

اجازت ده کزان قصرش بیارم ...

... وفا در اسب و در شمشیر و در زن

وفا مردی است بر زن چون توان بست

چو زن گفتی بشوی از مردمی دست ...

... مجوی از جانب چپ جانب راست

چه بندی دل در آن دور از خدایی

کزو حاصل نداری جز بلایی ...

... که هرگز در نسازد جفت با جفت

سخن را از در دیگر بنا کرد

نوازش می نمود و صبر می کرد ...

نظامی
 
۳۳۳۳

نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۲ - فرستادن خسرو شاپور را به طلب شیرین

 

... پذیرفتار فرمان گشت نقاش

که بندم نقش چین را در تو خوش باش

به قصر آمد چو دریا یی پر از جوش ...

... یکی را گفتم این جان و جهان است

جهان بستد کنون دربند جان است

نه هر کس کآتشی گوید زبانش ...

... که از گچ کرده باشندش به نیرنگ

عروس گچ شبستان را نشاید

ترنج موم ریحان را نشاید ...

... چه خواری ها کز او نامد به رویم

هزاران پرده بستم راست در کار

هنوزم پرده کژ می دهد یار ...

... ازین قصرش به رسوایی کنم دور

به دستان می فریبندم نه مستم

نیارند از ره دستان به دستم ...

... ز تاب زلف خویش آرم به تابش

فرو بندم به سحر غمزه خوابش

خیالم را بفرمایم که در خواب ...

... کبوتر با کبوتر باز با باز

نشاید باد را در خاک بستن

نه با هم آب و آتش را نشستن ...

... گر او را دعوا صاحب کلاهی است

مرا نیز از قصب سربند شاهی است

نخواهم کردن این تلخی فراموش ...

... به پای خود پیام خود گذارند

چو دولت پای بست اوست پایم

به پای دیگران خواندن نیایم ...

... همه جا دزد از بیگانه خیزد

مرا بنگر که دزد از خانه خیزد

به افسون از دل خود رست نتوان

که دزد خانه را در بست نتوان

چو کوران گر نه لعل از سنگ پرسم ...

... نه آخر هستم آزاد سر خویش

نشاید حکم کردن بر دو بنیاد

یکی بر بی طمع دیگر بر آزاد ...

... به معزولی به چشمم درنشستی

چو عامل گشتی از من چشم بستی

به آب دیده کشتی چند رانم ...

... تو را در بزم شاهان خوش برد خواب

ز بنگاه غریبان روی برتاب

رها کن تا در این محنت که هستم ...

... غمت بر هر رگم پیچید ماری

شکستم در بن هر موی خاری

نه شب خسبم نه روز آسایشم هست ...

... به عشق اندر صبوری خام کاری است

بنای عاشقی بر بی قراری است

صبوری از طریق عشق دور است ...

نظامی
 
۳۳۳۴

نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۳ - آغاز عشق فرهاد

 

پری پیکر نگار پرنیان پوش

بت سنگین دل سیمین بناگوش

در آن وادی که جایی بود دل گیر ...

... زمین را مرغ بر ماهی نگارد

به صنعت سرخ گل را رنگ بندد

به آهن نقش چین بر سنگ بندد

به پیشه دست بوسندش همه روم ...

... غم شیر از دل شیرین به در برد

چو روز آیینه خورشید دربست

شب صد چشم هر صد چشم بربست

تجسس کرد شاپور آن زمین را ...

... به مقدار دو پیلش زورمندی

رقیبان حرم بنواختندش

به واجب جایگاهی ساختندش

برون پرده فرهاد ایستاده

میان دربسته و بازو گشاده

در اندیشه که لعبت باز گردون ...

... مراد من چنان است ای هنرمند

که بگشایی دل غم گینم از بند

به چابک دستی و استادکاری ...

... چو آگه گشت از آن اندیشه فرهاد

فکند آن حکم را بر دیده بنیاد

در آن خدمت به غایت چابکی داشت ...

... دورویه سنگ ها زد شاخ در شاخ

چو کار آمد به آخر حوضه ای بست

که حوض کوثرش زد بوسه بر دست ...

... که در درزش نمی گنجید مویی

در آن حوضه که کرد او سنگ بستش

روان شد آب گفتی زآب دستش

بنا چندان تواند بود دشوار

که بنا را نیامد تیشه در کار

اگر صد کوه باید کند پولاد

زبون باشد به دست آدمی زاد

چه چاره کان بنی آدم نداند

به جز مردن که زان بیچاره ماند

خبر بردند شیرین را که فرهاد

به ماهی حوضه بست و جوی بگشاد

چنان کز گوسفندان شام و شب گیر ...

... ز گوهر شب چراغی چند بودش

که عقد گوش گوهربند بودش

ز نغزی هر دری مانند تاجی ...

... گشاد از گوش با صد عذر چون نوش

شفاعت کرد کاین بستان و بفروش

چو وقت آید کزین به دست یابیم ...

... بر آن گنجینه فرهاد آفرین خواند

ز دستش بستد و در پایش افشاند

وز آن جا راه صحرا تیز برداشت ...

نظامی
 
۳۳۳۵

نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۷ - مناظرهٔ خسرو با فرهاد

 

... گشاد آن گه زبان چون تیغ پولاد

فکند الماس را بر سنگ بنیاد

که ما را هست کوهی بر گذرگاه ...

... که کار تو است و کار هیچ کس نیست

به حق حرمت شیرین دل بند

کز این بهتر ندانم خورد سوگند ...

... و گر زین شرط برگردم نه مردم

میان دربند و زور دست بگشای

برون شو دست برد خویش بنمای

چو بشنید این سخن فرهاد بی دل ...

... بر آن کوه کمرکش رفت چون باد

کمر دربست و زخم تیشه بگشاد

نخست آزرم آن کرسی نگه داشت

بر او تمثال های نغز بنگاشت

به تیشه صورت شیرین بر آن سنگ ...

... چه کرد آن پیرزن با آن جوان مرد

اگر چه دنبه بر گرگان تله بست

به دنبه شیرمرد ی زان تله رست ...

نظامی
 
۳۳۳۶

نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۸ - کوه کندن فرهاد و زاری او

 

... رسیدی آفتابش بر سر کوه

سیاهی بر سپیدی نقش بستی

علم برخاستی سلطان نشستی ...

... برآوردی ز عشقش ناله چون کوس

که ای محراب چشم نقش بندان

دوابخش درون دردمند ان ...

... به تو گمره شده مسکین دل من

تو در سنگی چو گوهر پای بسته

من از سنگی چو گوهر دل شکسته ...

... که جز کشتن منه بر سر سپاسم

مگر کز بند غم بازم رهانی

که مردن به مرا زین زندگانی ...

... بترس از محنت روز غریبی

طمع در زندگانی بسته بودم

امید اندر جوانی بسته بودم

از آن هر دو کنون نومید گشتم ...

... مرا در عاشقی کاری است مشکل

که دل بر سنگ بستم سنگ بر دل

حقیقت دان مجازی نیست این کار ...

... نه دیو م که آخر از مردم گریزم

کسی دربند مردم چون نباشد

که او از سنگ مردم می تراشد ...

... بر آن کس چون ببخشد نشو خاکی

که دارد چون بنفشه شرمناکی

ز بی شرمی کسی کاو شوخ دیده است ...

... به صد دیوار سنگین پیش و پس را

ببندم تا نبینم نقش کس را

نبندم دل دگر در صورت کس

از این صورت پرستیدن مرا بس ...

نظامی
 
۳۳۳۷

نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۶۰ - آگاهی خسرو از رفتن شیرین نزد فرهاد و کشتن فرهاد به مکر

 

... چنین گفتند پیران خردمند

که گر خواهی که آسان گردد این بند

فرو کن قاصدی را کز سر راه ...

... به دستش دشنه پولاد را دید

بسان شیر وحشی جسته از بند

چو پیل مست گشته کوه می کند ...

... سپردندش به خاک و بازگشتند

در او هر لحظه تیغی چند می بست

به رویش در دریغی چند می بست

چو گفت آن زلف و آن خال ای دریغا ...

... چرا بر سر نریزم هر زمان خاک

ز گل بن ریخته گل برگ خندان

چرا بر من نگردد باغ زندان ...

... که با چندان چراغش کس نبیند

جهان دیو است و وقت دیو بستن

به خوش خو یی توان زین دیو رستن ...

... ز نارنج و ترنج این خوان بپرداز

برون افکن بنه زین دار نه در

مگر که ایمن شوی زین مار نه سر ...

... دوای درد هر بیمار یابی

نظامی گر ندید آن ناربن را

به دفتر در چنین خواند این سخن را

نظامی
 
۳۳۳۸

نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۶۱ - تعزیت‌نامهٔ خسرو به شیرین به افسوس

 

سراینده چنین افکند بنیاد

که چون در عشق شیرین مرد فرهاد ...

... بسی بگریست چون ابر بهاری

به رسم مهترانش حله بر بست

به خاکش داد و آمد باد در دست ...

... به شیرین نامه شیرین نوشتن

نخستین پیکر آن نقش دل بند

تولا کرده بر نام خداوند ...

... برآورده حدیث دردناکان

که شاه نیکوان شیرین دل بند

که خوانندش شکرخایان شکرخند ...

... به نیلوفر بدل کرد ارغوان را

سمن را از بنفشه طرف بربست

رطب ها را به زخم استخوان خست ...

... پرند ماه را پیوند بگشاد

ز رخ برقع ز گیسو بند بگشاد

جهان را سوخت از فریاد کردن ...

... چه شاید کرد با تاراج تقدیر

بنا بر مرگ دارد زندگانی

نخواهد زیستن کس جاودانی ...

... همه زهر أب های خوش تر از نوش

نه صبر آن که این شربت بنوشد

نه جای آن که از تندی بجوشد ...

نظامی
 
۳۳۳۹

نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۶۲ - مردن مریم و تعزیت‌نامهٔ شیرین به خسرو از راه باد افراه

 

... نماند ضایع ار نیک است اگر دون

کمر بسته بدین کار است گردون

چو خسرو بر فسوس مرگ فرهاد ...

... چو مریم روزه مریم نگه داشت

دهان دربست از آن شکر که شه داشت

برست از چنگ مریم شاه عالم

چنانک آبستنان از چنگ مریم

درخت مریمش چون از بر افتاد ...

... سر آغاز سخن را داد پیوند

بنام پادشاه پادشاهان

گناه آمرز مشتی عذر خواهان ...

... نوالش گه شکر گاهی شرنگ است

درین صندل سرای آبنوسی

گهی ماتم بود گاهی عروسی ...

... به ترک تخت شاهی چون توان گفت

به می بنشین ز مژگان می چه ریزی

غمت خیزد گر از غم برنخیزی ...

... چنان کاز دیده رفت از دل رواد ت

اگر سروی شد از بستان عالم

تو باقی مان که هستی جان عالم ...

نظامی
 
۳۳۴۰

نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۶۴ - صفت داد و دهِش خسرو

 

جهان خسرو که تا گردون کمر بست

کله داری چون او بر تخت ننشست ...

... چهارم صف به قومی متصل بود

که بند پایشان مسمار دل بود

صف پنجم گنه کاران خونی ...

... گرفتی بر سلامت شکر در پیش

چو دیدی سوی بندی مرد بیمار

به آزادی نمودی شکر بسیار

چو بر خونی فتادی چشم بندی

گشادی لب به شکر به پسندی ...

... چو مصر از شکر بودی شکرآباد

به می بنشست روزی بر سر تخت

بدین حرفت حریفی کرد با بخت ...

... همه تمثال های آسمانی

رصد بسته بر آن تخت کیانی

ز میخ ماه تا خرگاه کیوان ...

... فلک را حلقه بد بر درگهش نام

بزرگی بایدت دل در سخا بند

سر کیسه به برگ گندنا بند

درم داری که از سختی درآید ...

... به شیر گوسفندش پروریده

بفرمودی تنوری بستن از سیم

که بودی خرج او دخل یک اقلیم ...

نظامی
 
 
۱
۱۶۵
۱۶۶
۱۶۷
۱۶۸
۱۶۹
۵۵۱