گنجور

 
نظامی گنجوی

سراینده چنین افکند بنیاد

که چون در عشق شیرین مرد فرهاد

دل شیرین به درد آمد ز داغش

که مرغی نازنین گم شد ز باغش

بر آن آزاد سرو جویباری

بسی بگریست چون ابر بهاری

به رسم مهترانش حله بر بست

به خاکش داد و آمد باد در دست

ز خاکش گنبدی عالی برافراخت

وز آن گنبد زیارتخانه‌ای ساخت

خبر دادند خسرو را چپ و راست

که از ره زحمت آن خار برخاست

پشیمان گشت شاه از کرده خویش

وز آن آزار گشت آزرده خویش

در اندیشید و بود اندیشه را جای

که باد افراه را چون دارد او پای

کسی کو با کسی بدساز گردد

به دو روزی همان بد باز گردد

در این غم روز و شب اندیشه می‌کرد

وزین اندیشه هم روزی قفا خورد

دبیر خاص را نزدیک خود خواند

که بر کاغذ جواهر داند افشاند

گلش فرمود در شکر سرشتن

به شیرین نامه شیرین نوشتن

نخستین پیکر آن نقش دلبند

تولا کرده بر نام خداوند

به نام روشنایی‌بخش بینش

که روشن‌چشم از او گشت آفرینش

پدیدآرنده انسی و جانی

اثرهای زمینی و آسمانی

فلک را کرده گردان بر سر خاک

زمین را جای گردشگاه افلاک

پس از نام خدا و نام پاکان

برآورده حدیث دردناکان

که شاه نیکوان شیرین دلبند

که خوانندش شکرخایان شکرخند

شنیدم کز پی یاری هوسناک

بمانم نوبتی زد بر سر خاک

ز سنبل کرد بر گل مشک‌بیزی

ز نرگس بر سمن سیماب‌ریزی

دو تا کرد از غمش سرو روان را

به نیلوفر بدل کرد ارغوان را

سمن را از بنفشه طرف بربست

رطب‌ها را به زخم استخوان خست

به لاله تخته گل را تراشید

به لولو گوشه مه را خراشید

پرند ماه را پیوند بگشاد

ز رخ برقع ز گیسو بند بگشاد

جهان را سوخت از فریاد کردن

به زاری دوستان را یاد کردن

چنین آید ز یاران شرط یاری

همین باشد نشان دوستداری

بر آن حمال کوه‌افکن ببخشود

به سر زانو به زانو کوه پیمود

غریبی کشته بیش ارزد فغانی

جهان گو تا بر او گرید جهانی

بدینسان عاشقی در غم بمیرد؟

چون او باد آن‌که زو عبرت نگیرد

حساب از کار او دور است ما را

دل از بهر تو رنجور است ما را

چو دانم سخت رنجیدی ز مرگش

که مرد و هم نمی‌گویی به ترکش

چرا بایستش اول کشتن از درد

چو کشتی چند خواهی اندهش خورد

غمش می‌خور که خونش هم تو خوردی

عزیزش کن که خوارش هم تو کردی

اگر صد سال بر خاکش نشینی

از او خاکی‌تری کس را نبینی

چو خاک ار صد جگر داری به دستی

نیابی مثل او شیرین پرستی

ولیکن چون ندارد گریه سودی

چه باید بی‌کباب انگیخت دودی

به غم خوردن نکردی هیچ تقصیر

چه شاید کرد با تاراج تقدیر

بنا بر مرگ دارد زندگانی

نخواهد زیستن کس جاودانی

تو روزی او ستاره‌ ای دل‌افروز

فرومیرد ستاره چون شود روز

تو صبحی او چراغ ار دل پذیرد

چراغ آن به که پیش از صبح میرد

تو هستی شمع و او پروانه مست

چو شمع آید رود پروانه از دست

تو باغی و او گیاهی کز تو خیزد

گیاه آن به که هم در باغ ریزد

تو آتش طبعی او عود بلاکش

بسوزد عود چون بفروزد آتش

اگر مرغی پرید از گلستانت

پرستد نسر طایر ز آسمانت

و گر شد قطره‌ای آب از سبویت

بسا دجله که سر دارد به جویت

چو ماند بدر گوبشکن هلالی

چو خوبی هست ازو کم گیر خالی

اگر فرهاد شد شیرین بماناد

چه باک از زرد گل نسرین بماناد

نویسنده چو از نامه بپرداخت

زمین بوسید و پیش خسرو انداخت

به قاصد داد خسرو نامه را زود

ستد قاصد ببرد آنجا که فرمود

چو شیرین دید که‌آمد نامه شاه

رخ از شادی فروزان کرد چون ماه

سه جا بوسید و مهر نامه برداشت

وز او یک حرف را ناخوانده نگذاشت

جگرها دید مشک‌اندود کرده

طبرزدهای زهرآلود کرده

قصب‌هایی در او پیچیده صد مار

رطب‌هایی در او پوشیده صد خار

همه مقراضه‌های پرنیان‌پوش

همه زهراب‌های خوش‌تر از نوش

نه صبر آن که این شربت بنوشد

نه جای آنکه از تندی بجوشد

به سختی و به رنج آن رنج و سختی

فروخورد از سر بیداربختی