گنجور

 
۳۲۸۱

خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۵ - در مدح ابوالمظفر جلال الدین شروان‌شاه اخستان

 

... این خشن هزار میخ از سر چرخ چنبری

ساخت فرو کند ز اسب آینه بندد آسمان

صبح قبا زره زند ابر کند زره گری ...

... کرده به جلوه کردنش باد مسیح مریمی

کرده به نقش بستنش نار خلیل آزری

مطرب سحرپیشه بین در صور هر آلتی ...

... خشک رگی کشیده خون ناله کنان ز لاغری

دست رباب و سر یکی بسته به ده رسن گلو

زیر خزینه شکم کاسه سر ز مضطری ...

خاقانی
 
۳۲۸۲

خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۹ - در مرثیهٔ وحید الدین شروانی

 

... کاین غم ار بر کوه بودی من بر او بخشودمی

یوسفانم بسته چاه زمین اند ار نه من

چشمه های خون ز رگ های زمین بگشودمی ...

... بس به ناخن رخ چو زر ناخنی بخشودمی

مویه گر بنشاندمی بر خاک و خود بنشستمی

دست و کلکش را به لفظ مادحان بستودمی

اول از خوناب دل رنگین ازارش بستمی

بعد از آن از زعفران رخ حنوطش سودمی ...

... آنچه مادر بر سر تابوت اسکندر نکرد

من به زاری بر سر تابوت او بنمودمی

یا چو شیرین کو به زهر تلخ بر تابوت شاه ...

خاقانی
 
۳۲۸۳

خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۲۱ - در موعظه و حکمت و مرثیهٔ امام ناصر الدین ابراهیم

 

... ز کعبه پوششی دیده است و از احرام عریانی

شده است آیینه زانو بنفش از شانه دستم

که دارم چون بنفشه سر به زانوی پشیمانی

ملخ کردار خون آلودم از باران اشک آری

ملخ سر بر سر زانوست خون آلوده بارانی

هوا را دست بربستم خرد را پای بشکستم

نه صرافم چه خواهم کرد نقد انسی و جانی

هوا خفته است و بستر کرده از پهلوی نومیدی

خردمست است و بالین دارد از زانوی نادانی ...

... مگر رخ نعل پیکان است و اشکم لعل پیکانی

شب غم های من چون شد به صبح شادی آبستن

رود سامان نقب من همه بر گنج سامانی

دل از تعلیم غم پیچد معاذ الله که بگذارم

که غم پیر دبستان است و دل طفل شبستانی

از آن چون لوح طفلانم به سرخی اشک و زردی رخ

که دل را نشره عید است ز آن پیر دبستانی

رقوم اشک اگر بینی به عجم و نقطه بر رویم

رموز غم ز هر حرفی به مد و همزه برخوانی

ببستم حرص را چشم و شکستم آز را دندان

چو میم اندر خط کاتب چو سین در حرف دیوانی ...

... به دست همت از خاطر برانم غم که سلطانان

مگس ران ها کنند از پر طاووسان بستانی

نکویی بر دل است از دهر و بد بر طبع آلوده ...

... دل اینجا علتی دارد که نضجی نیست دردش را

هنوز آن روزنش بسته است و او بیمار بحرانی

هنوز اسفندیار من نرفت از هفت خوان بیرون ...

... دلم چون بر نشستن خواست سلطان خرد گفتا

که بر باد هوس منشین که شمع روح بنشانی

ندیدی آفتاب جان در اسطرلاب اندیشه ...

... شبه را کز سیه پوشی برآمد نام آزادی

به از یاقوت اطلس پوش داغ بنده فرمانی

نماند آب وفا جایی مگر در جوی درویشان ...

... من و خاک عراق آشفته گشتیم از پریشانی

بنالد جان ابراهیم و گرید دیده کعبه

بر ابراهیم ربانی و کعبه صدق را بانی ...

... هوا چون خاک پای و آز خوک پایگاهت شد

خراج از دهر ذمی روی رومی خوی بستانی

دل از هش رفت چون موسی و تن پیچید چون ثعبان ...

... که از نم دیده کافوری است وز غم جامه قطرانی

اگر کافور با قطران ره زادن فرو بندد

مرا کافور و قطران زاد درد و داغ پنهانی ...

... سخن در ماتم است اکنون که من چون مریم از اول

در گفتن فرو بستم به مرگ عیسی ثانی

علی را گو که غوغای حوادث کشت عثمان را ...

خاقانی
 
۳۲۸۴

خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۲۲ - در مدح ابوالمظفر جلال الدین شروان شاه اخستان

 

... خاقانیا در آتش سرمست شو ز عشقش

تا در میان آتش بستان تازه بینی

گر در ره عراقت دردی گذشت بر دل ...

... خود حضرتش جهانی است کز عنصر کمالش

برتر ز هفت بنیان بنیان تازه بینی

در سایه رکابش فتنه بخفت و دین را ...

... کز منطق الطیورش الحان تازه بینی

صف بسته خوان او را عقلی که چون سلیمان

بر کرسی دماغش سلطان تازه بینی ...

... ز اقبال بوالمظفر شروان تازه بینی

شروان مداین آمد چون بنگری به حضرت

کسری وقت یابی ایوان تازه بینی ...

... هست آسمان سیاست وز آفتاب فضلش

دی ماه بندگان را نیسان تازه بینی

ملکش بخلد ماند در هشت خلد ملکش ...

خاقانی
 
۳۲۸۵

خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۸۸

 

کو عمر که داد عیش بستانم از او

کو وصل که درد هجر بنشانم از او

کو یار که گر پای خیالش به مثل ...

خاقانی
 
۳۲۸۶

خاقانی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۱ - در مدح جلال الدین اخستان شروان شاه

 

... فرق مکن دو قبله دان جام و صفای صبحدم

بر تن چنگ بند رگ وز رگ خم گشای خون

که آتش و مشک زد به هم نافه گشای صبح دم ...

... شبه سپید باز بین بر سر کوه پر طلا

باز سپید روز بین بسته قبا ی زندگی

قطره و میغ تیره بین شیره سفید و تخمه کان ...

... کی شودی لبم محک از کف پای چون تویی

گه گه اگر زکات لب بوسه دهی به بنده ده

تا به خراج ری زنم لاف عطا ی چون تویی ...

... تاجور جهان چو جم تخت خدای مملکت

خاتم دیوبند او بند گشای مملکت

انس و پریش چون ملک زله ربا ی مایده ...

... مشتری از پی ملک کرد سجل خط بقا

بست بنات نعش را عقد برای مملکت

بدر ستاره لشکر است اوج طراز آسمان ...

خاقانی
 
۳۲۸۷

خاقانی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۲ - در مدح خاقان اعظم جلال الدین شروان شاه اخستان

 

... جامت به دل مصحف پنج آیت زر دارد

مصحف بنه و جامی بردار به صبح اندر

گر حور بریشم زن خفته است چو کرم قز ...

... با چارده مه فرضی بگزار به صبح اندر

چون ساقی می بنمود از آب قدح شمعی

پروانه شود زآتش بیزار به صبح اندر ...

... گر صبح رخ گردون چون خنگ بتی سازد

تو سرخ بتی از می بنگار به صبح اندر

جام ملک مشرق بر کوه شعاعی زد ...

... کش صاع زر یوسف دربار پدید آید

مه چون سروی آهو بنمود کنون در پی

آهوی فلک را هم آثار پدید آید ...

... صد جان به میانجی نه یاری به میان آور

کاقبال میان بندد چون یار پدید آید

بیداد حریفان را تن در ده و گر ندهی ...

... زر دغل و خاص در نار پدید آید

شروان شه اعظم را اقبال سزد بنده

چون بنده اقبالش احرار همه عالم

می جام بلورین را دیدار همی پوشد ...

... چون پیرهن از کاغذ کهسار همی پوشد

تا زورقی زرین گم شد ز سر گلبن

کوه از قصب مصری دستار همی پوشد ...

... چون قطب فرو بردی مسمار جهان داری

صف بسته غلامانت بگشاده جهان لیکن

صف ملکان پیشت انصار جهان داری ...

... بس داغ سگان کرده سگدار تو عالم را

تیغ تو خزر گیرد و در بند گشاید هم

زین فتح مبشر باد اخبار تو عالم را ...

خاقانی
 
۳۲۸۸

خاقانی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۳ - در مدح سلطان مظفر الدین قزل ارسلان

 

... یک دل به دو عشق دان برافروز

ساقی دو طلب قدح دو بستان

بزم دل ازین و آن برافروز ...

... راز زمی آسمان برافکند

بنیاد دی از جهان برافکند

نوروز دو اسبه یک سواری است ...

... لوح ازل و ابد فرو خوان

بنگر که تو زین و آن چه باشی

آینده و رفته را نگه کن ...

... رمحش به سر سنان گشاید

بند دم کژدم فلک را

زان نیزه مارسان گشاید ...

... صد چشمه به امتحان گشاید

دریا چو نمک ببندد از سهم

چون لشکر شاه ران گشاید ...

... کاقبال خدایگان گشاید

هر عقده که روزگار بندد

دست شه کامران گشاید ...

... گر تخت کیان زند به توران

جیحون به سر بنان شکافد

دیدی که شکاف مصطفی ماه ...

خاقانی
 
۳۲۸۹

خاقانی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۵ - در مدح خاقان کبیر جلال الدین ابو المظفر شروان شاه

 

... سر ز جیب آسمان برکرد صبح

خواب چشم ساقیان بست آشکار

دود رنگین کز نهان برکرد صبح ...

... آب مشک و زعفران آمیخته

روی و موی شاهدان چون آبنوس

روز و شب در یک مکان آمیخته ...

... نعره مرغان برآمد کالصبوح

بیدلی از بند جان آمد برون

بامدادن سوی مسجد می شدم ...

... از شعاع آتش اینک صد دواج

در عذار شبستان پوشیده اند

وز مزاج می به روی خاصگان ...

... آن تنوره پیشتر کش کز تفش

در بنفشه ارغوان پوشیده اند

خیل زنگی را چو شد در پنجره ...

... گر در او دیدی گمان برخاستی

عدلش ار بند طبایع نامدی

چار طوفان هر زمان برخاستی ...

... باز گفتم کز پی بانگ ملک

حصن در بند از سنان خواهد گشاد

راست آمد فال و می گویم کنون

روس را در بند سان خواهد گشان

خاطرم بر سمع این شمع کیان ...

خاقانی
 
۳۲۹۰

خاقانی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۷ - در مدح جلال الدین شروان شاه اخستان

 

جو به جو راز جهان بنمود صبح

مشک جو جو از دهان بنمود صبح

صبح گویی زلف شب را عاشق است

کز دم عاشق نشان بنمود صبح

در وداع شب همانا خون گریست

روی خون آلود از آن بنمود صبح

جام فرعونی خبر ده تا کجاست

کاتش موسی عیان بنمود صبح

مرغ تیز آهنگ لختی پر فشاند

چون عمود زرفشان بنمود صبح

قفل رومی برگرفت از درج روز

چون کلید هندوان بنمود صبح

بر سماع کوس و بر رقص خروس

خرقه بازی در نهان بنمود صبح

نافه شب را چو زد سیمین کلید

مشک تر در پرنیان بنمود صبح

بر محک شب سپیدی شد پدید

چون عیار آسمان بنمود صبح

تا برآرد یوسفی از چاه شب

دلو سیمین ریسمان بنمود صبح

در کمین شرق زال زر هنوز

پر عنقا دیدبان بنمود صبح

حلقه دیدستی به پشت آینه

حلقه مه همچنان بنمود صبح

گویی اندر بر حمایل چرخ را

خنجر شاه اخستان بنمود صبح

سام کیخسرو مکان در شرق و غرب ...

... از نسیم جرعه دان یاد آورید

در شبستان چون زمانی خوش بوید

از شبیخون زمان یاد آورید ...

... می فروشی از دکان بیرون فتاد

بند زر از مصحفم در وجه می

بستد و راز نهان بیرون فتاد

پشت خم در خم شدم وز درد خام ...

... ناله ش از راه زبان برخاسته

نای بی گوش و زبان بسته گلو

از ره چشمش فغان برخاسته ...

... طوق غبغب در میان آویخته

فتنه در فتراک تو بسته عنان

داد خواهان در عنان آویخته ...

... ابر جودش میزبان در شرق و غرب

نامرادی را به جان در بسته ام

خدمت غم را میان در بسته ام

عالمی پر تیر باران جفاست

بر حقم گر چشم جان در بسته ام

آمدم تسلیم در هرچه آیدم

دیده امید از آن در بسته ام

سر به تیغ دشمنان در داده ام

در به روی دوستان در بسته ام

روز هم جنسان فرو شد لاجرم

روزن دل ز آسمان در بسته ام

سایه خود هم نبینم تا زیم

آن چنان چشم از جهان در بسته ام

تا دم من گوش من هم نشنود

سوی لب راه فغان در بسته ام

تا نیاید غور این غم ها پدید

گریه را راه نهان در بسته ام

هرچه خواهد چرخ گو می کن ز جور

کز مکن گفتن زبان در بسته ام

راز مرغان را سلیمانی نماند

پیش دیوان ز آن دهان در بسته ام

بر زبانم مهر مردان کرده اند

همچو طفلان گفت از آن در بسته ام

خاک در لب کرد خاقانی و گفت

در فروشی را دکان در بسته ام

همت از کار جهان برداشته

دل به شاه شه نشان دربسته ام

کمترین اقطاع سگبانان اوست ...

... مشتری حرز امان می خواندش

سکه قدرش چو بنوشت آسمان

ماه لوح غیب دان می خواندش ...

... خصم شه تا عده دار آرزوست

عاقل آبستن نشان می خواندش

در شب و روزش دو خادم روز و شب ...

خاقانی
 
۳۲۹۱

خاقانی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۱ - در وعظ و حسن تخلص به نعت پیغمبر اکرم و تخلص به مدح ناصر الدین ابراهیم

 

... خرد را از سر غیرت قفای خاک پاشان زن

هوا را از بن دندان حریف آب دندان شو

تو را هم کفر و هم ایمان حجاب است ار تو عیاری ...

... ور او چوگان به کف گیرد تو همچون گوی غلتان شو

تو را یک زخم پیکانش ز بند خود برون آرد

به صد فرسنگ استقبال آ یک زخم پیکان شو ...

... گرت گنج دل آباد است سوی گنج ویران شو

تو بیرون از حرم زانی که خاقانی است بند تو

ز خاقانی برون آی و ندیم خاص خاقان شو ...

... به چین صورتی تا کی پی مردم گیا رفتن

دل اندر بند جان نتوان به وصل دوست پیوستن

بت اندر آستین نتوان به درگاه خدا رفتن

طریق عاشقی چبود به دست بی خودی خود را

به فتراک عدم بستن به دنبال فنا رفتن

گه از سوز جگر در سور سر دلبران بودن ...

... عروسان سر کلک تو در پرده شدند از من

مرا هم هدیه ای باید که هر یک روی بنماید

من این تحفه طرازیدم به دندان مزدشان آری ...

... سخن پیرایه کهنه است و طبع من مطرا گر

مرا بنمای استادی کز این سان کهنه آراید

خاقانی
 
۳۲۹۲

خاقانی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۲ - در مدح خاقان کبیر جلال الدین والدنیا شروان شاه اخستان

 

... گویی به عود سوخته شستند دندان صبح را

یا نخل بندی کرد شب زان خوشه پروین رطب

کان صنعت نغز ای عجب کرده است خندان صبح را ...

... مرد از دو رنگی طاق به این رنگ ها بر طاق نه

هم دور خود هم دور ده و انصاف بستان صبح را

با صبح خوش درکش عنان برجه رکاب می ستان ...

... گویی زدش زنبور دی چون دید عریان صبح را

بستان ز ساقی جام زر هم بر رخ ساقی بخور

وقت دو صبح آن لعل تر در ده سه گردان صبح را ...

... مجلس پری خانه شمر بزم سلیمان بین در او

در صفه ها بستان نگر صف های مرغان بین در او

کام قنینه خون فشان چون اشک داود از نشان ...

... خیک است شش پستان زنی رومی دل زنگی تنی

مریم صفت آبستنی عیسی دهقان بین در او

چون نیش چوبین را کنون رگ های زرین شد زبون ...

... چنگ است عریان وش سرش صدره بریشم در برش

بسته پلاسین میزرش زانوش پنهان بین در او

نایست چون طفل حبش ده دایگانش ترک وش ...

... بازار می زان تیز بین مرسوم جان زان تازه کن

ز انگشت ساقی خون رز بستان وز آن انگشت مز

بر زاهدان انگشت گز با شاهدان جان تازه کن

در پهلوی خم پشت خم بنشین و دریاکش بدم

برچین به مژگان جرعه هم از خاک مژگان تازه کن ...

... خوش عطسه روز است می ریحان نوروز است می

در شب افروز است می زان در شبستان تازه کن

این گنبد نارنج گون بازیچه دارد ز اندرون ...

... از صور آه اخترشکن طاق فلک ها درشکن

بند طبایع برشکن هر چار طوفان تازه کن

خاقانیا سگ جان شدی کانده کش جانان شدی ...

... از خون کنارم دجله شد تا خود چرا آن دیده ام

سروی ز بستان ارم شمع شبستان حرم

رویش گلستان عجم کویش دلستان دیده ام ...

... آمیخته مه با قصب انگیخته طوق از غبب

دستارچه بسته ز شب بر ماه تابان دیده ام

افتاده چون اشک منش نور غبب بر دامنش ...

... نی نی ز خوبان غافلم در کار ایشان نیستم

آزاد کرد همتم در بند خوبان نیستم

خود کوی سودا نسپرم خود روی زیبا ننگرم ...

... من باز جستم نام خود در هیچ دیوان نیستم

آتش ز من بنهفت دم گر زند خوانم دید کم

مصحف ز من بگریخت هم کز اهل ایمان نیستم ...

... پیل آرد از هندوستان آنگه به خزران پرورد

بستان دولت کشورش در دست صلت گسترش

شمشیر صولت پرورش ابری که بستان پرورد

جنت گهر بر تیغ او دوزخ شرر در تیغ او ...

... چون سایه اندر دامنش پیوسته دامان باد هم

جام و کفش چو بنگری هست آفتاب و مشتری

جام آینه است اسکندری می آب حیوان باد هم ...

... چون ابر گرید بر تنش در گریه خندان باد هم

شمشیر خصم از بخت بد بسته زبانی بود و خود

چون آینه زنگار زد چون شانه دندان باد هم ...

خاقانی
 
۳۲۹۳

خاقانی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۳ - در مدح رکن‌الدین ارسلان شاه بن طغرل

 

... مرغ صراحی زند یک دم بر دام ما

تا فلک آن مرغ روز بستن بر دام صبح

کعبه ما طرف خم زمزم ما درد خام ...

... کم زن کوی مغان برده به می ره به ده

رسته دل از شهر بند جان بدر انداخته

عالم خاکی به خاک باخته زیر فلک ...

... آتش عیاره ای آب عیارم ببرد

سیم بناگوش او رونق کارم ببرد

لعل مسیحا دمش در بن دیرم نشاند

زلف چلیپا خمش بر سر دارم ببرد ...

... اوست فریدون ظفر بلکه دماوند حلم

عالم ضحاک فعل بسته چاهش سزد

قبله بخت سفید تیغ کبودش بس است ...

... زانگله زهره ساخت زنگل هارون فلک

چون گه کین بنگرند زیر کف و راه شاه

ابلق پر خون زمین ازرق پر خون فلک ...

... شقه اطلس زمین کسوت اکسون فلک

فتح و ظفر با بقاش عهد فرو بسته اند

دولت دوشیزه را عقد فرو بسته اند

هیبت او کوه را بند کمر درشکست

صولت او چرخ را سقف قمر در شکست ...

... شیر نیستان چرخ بر نی رمحش گذشت

در بن یک ناخنش صد نی تر درشکست

همتش آورد پای بر سر هفت آسمان ...

... چرخ و زمین چون سجل هر دو به هم درنوشت

شهر گشایا جهان بسته کام تو باد

بحر نوالا فلک تشنه جام تو باد ...

خاقانی
 
۳۲۹۴

خاقانی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۴ - در مدح سلطان جلال الدین ابو المظفر شروان شاه اخستان

 

برقع زرنگار بندد صبح

نقش رخسار یار بندد صبح

از جنیبت فرو گشاید ساخت

آینه بر عذار بندد صبح

دم گرگ است یا دم آهو

که همه مشک بار بندد صبح

بدرد جیب آسمان و بر او

گوی زر آشکار بندد صبح

ببرد نقب در حصار فلک

و آتش اندر حصار بندد صبح

جویباری کند ز دامن چرخ

چشمه در جویبار بندد صبح

از برای یک اسبه شاه فلک

بیرق شاهوار بندد صبح

کتف کوه را ردا بافد

که زر اندود تار بندد صبح

بهر دریاکشان بزم صبوح

کشتی زرنگار بندد صبح

پرده عاشقان درد و آنگه

جرم بر روزگار بندد صبح

بر گلو گاه مرغ رنگین تاج

زیور ناله دار بندد صبح

برگ ریز خزان کند انجم

باز نقش بهار بندد صبح

روز را بکر چون برون آید

عقد بر شهریار بندد صبح

خسرو اعظم آفتاب ملوک ...

... شاه گیتی ستان کشور بخش

داد عمر از زمانه بستانیم

جام به وام از چمانه بستانیم

ساقیا اسب چار گامه بران

تا رکاب سه گانه بستانیم

اسب درتاز تا جهان طرب

به سر تازیانه بستانیم

نسیه داریم بر خزانه عیش

همه نقد از خزانه بستانیم

ساتگینی دهیم و جور خوریم

دورها در میانه بستانیم

یک دو دم بر سه قول کاسه گری

چار کاس مغانه بستانیم

عقل اگر در میانه کشته شود

دیت از باده خانه بستانیم

به سفالی ز خانه خمار

آتشی بی زبانه بستانیم

لب ساقی چو نوش نوش کند

نقل از آن ناردانه بستانیم

با جراحت بساز خاقانی

تا قصاص از زمانه بستانیم

زین سیه کاسه دست کفچه کنیم

طعمه بی بهانه بستانیم

در شکر ریز نوعروس بقا

بهر خسرو نشانه بستانیم

ملک الملک کشور پنجم ...

... باد نسبت به ما کند زیراک

هیچ بن هیچ را پدر ماییم

کم ز هیچ اند جمله هیچ کسان ...

... که قیامت ز جان برانگیزد

از برونم زبان فروبندد

وز درونم فغان برانگیزد ...

... چرخ را چون سمند نعل افکند

تنگ بر نقره خنگ بست آخر

روز پرواز کرد و بالا شد ...

... هرکه جوش تنور طوفان دید

نان در او بست احمقش دانند

راوی من که مدح شه خواند ...

... ماند پوشیده اختر تیغش

برگ انجیر بر تنش بستند

سبز از آن گشت منظر تیغش ...

... مثل من خود هنوز در عدم است

نقش بختش بر آسمان بستند

عقد اقبالش اختران بستند

خسروانش سزند غاشیه دار

کمر حکم او از آن بستند

سینه چون چنگ بر کتف بردند

دیده چون نای بر میان بستند

بخت را کوست بکر دولت زای

عقد بر شاه کامران بستند

بهر تهدید سگ دلان نفاق

شیر چرخش بر آستان بستند

چرخ را خود بر آستانش چو سگ

بر درخت گل امان بستند

سگ دیوانه ضلالت را

هم سگان درش دهان بستند

آن کسان کاسمانش میخواندند

نام قصاب بر شبان بستند

کآسمان را به حکم هارونش

ز اختران زنگل زوان بستند

خسروان گرز گاوسارش را

زیور چتر کاویان بستند

اختران پیش گرز گاو سرش

رخت بر گاو آسمان بستند

سایلان را ز نعمت جودش

در جگر سده گران بستند

شاعران را ز رشک گفته من

ضفدع اندر بن زبان بستند

تخت شاه افسر سماک شده است ...

خاقانی
 
۳۲۹۵

خاقانی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۵ - در مدح ملک الوزراء مختار الدین

 

دوستی کو تا به جان دربستمی

پیش او جان را میان دربستمی

کاش در عالم دو یک دل دیدمی

تا دل از عالم بدان دربستمی

کو سواری بر سر میدان درد

تا به فتراکش عنان دربستمی

آفتابم بایدی با چشم درد

تا طبیبان را دکان دربستمی

درد از آن دارم که درد افزای نیست

کاش هستی تا به جان دربستمی

کو حریفی خوش که جان بفشاندمی

کو تنوری نو که نان در بستمی

سایه دیوارم ار محرم شدی

در به روی انس و جان دربستمی

آه من گر ز آسمانه برشدی

من در هفت آسمان دربستمی

گر چلیپا داشتی آواز درد

هفت زنار از نهان دربستمی

گر مغان را راز مرغان دیدمی

دل به مرغ زندخوان دربستمی

گر به نامم بوی مردی نیستی

دست را رنگ زنان دربستمی

ورنه خون بودی حنوط عاشقان

کی قبا چون ارغوان دربستمی

هر جفا را مرحبایی گفتمی

گرنه پیش از لب زبان دربستمی

پرده خاقانی افغان می درد

کاشکی راه فغان دربستمی

گر هم از دستور دستوریستی

دل به دستور جهان در بستمی

خواجه سلطان نشان مختار دین ...

... گل به نیل جان غم خوار آمده است

شب قبای مه زره زد بنده وار

کن زره زلفین کله دار آمده است ...

... آصف الهام و سلیمان خاتم اوست

پیش درگاهش میان بست آسمان

محضر جاهش بر آن بست آسمان

مهدی آخر زمان شد کز درش

رخنه آخر زمان بست آسمان

بر در او تا شود جلاد ظلم

ماه را بر آستان بست آسمان

روح شیدا شد ز هول موکبش

بهر هارونی میان بست آسمان

ز آن سلاسل آخشیجان یافت روح

زان جلاجل اختران بست آسمان

زیور امن از مثال امر او

بر جبین انس و جان بست آسمان

ز آن ملک را چون کبوتر بر درش

زیر بر خط امان بست آسمان

گنج های بکر سر پوشیده را

عقد بر صدر جهان بست آسمان

از سر کلکش جواهر وام کرد

بر کلاه فرقدان بست آسمان

تیر دون القلتین را از ثناش

آب بحرین در زبان بست آسمان

از حنوط جان خصم اوست شام

ز آن حجاب از زعفران بست آسمان

وز حنای دست بخت اوست صبح

ز آن نقاب از ارغوان بست آسمان

بهر بذلش نطفه خورشید را

نقش در ارحام کان بست آسمان

وقت استقبال مهد بخت او

قبه در صحرای جان بست آسمان

چند گویی عقد بخت او که بست

عقد بختش آسمان بست آسمان

رای مختار آسمان آثار گشت ...

... دشمنانش کز فلک جستند سعی

تکیه بر بنیاد مختل کرده اند

شیشه ز آن بشکست و باده زان بریخت ...

... بر سر شیران دندان خای باد

و آن سر نی در سرابستان فتح

سرو پیرای و سریر آرای باد ...

خاقانی
 
۳۲۹۶

خاقانی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۶ - در مرثیهٔ خاقان اعظم منوچهر پسر فریدون شروان شاه

 

... عیسی کده حظیره خاقان اکبر است

دربند چار آخور سنگین چه مانده ای

در زیر هفت آینه خود بین چه مانده ای

جان شهربند طبع و خرد ده کیای کون

در خون این غریب نوآیین چه مانده ای

ای بسته دیو نفس تو را بر عروس عقل

تو پای بست بستن آذین چه مانده ای

آمد سماع زیور دوشیزگان غیب ...

... این چرخ زهرفام چو افعی است پیچ پیچ

در بند گنج و مهره نوشین چه مانده ای

در کام افعی از لب و دندان زهر پاش ...

... و آن زور دست مجلس و میدان شکستنش

نقش طراز خامه توفیق بستنش

مهر سجل نامه خذلان شکستنش ...

... در پای ظلم سوخته جان چون گذاشتی

این گلبنان نه دست نشان دل تو اند

بادامشان شکوفه فشان چون گذاشتی

آسیب زمهریر دریغ و سموم داغ

بر گلبنان دست نشان چون گذاشتی

چشم سیاهشان گه زردآب ریختن ...

خاقانی
 
۳۲۹۷

خاقانی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۸ - در مرثیهٔ خواجه ابوالفارس

 

... که همه راه باز پس سپرم

دور گردون گسست بیخ و بنم

مرگ یاران شکست بال و پرم ...

... ده زبان چون درخت گندم شد

در شبستان مرگ شد ز آن پیش

که به بستان به صد تنعم شد

تا کی از هجر او تظلم ما ...

... گر صفر باز در جهان آید

رگ او را ز بیخ و بن بکنید

گر زمانه به عذرتان کوشد ...

خاقانی
 
۳۲۹۸

خاقانی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۹ - در مرثیهٔ فرزند خود رشید الدین

 

بر سر شه ره عجزیم کمر بربندیم

رخت همت ز رصدگاه خطر بربندیم

لاشه تن که به مسمار غم افتاد رواست

رخش جان را به دلش نعل سفر بربندیم

بار محنت به دو بختی شب و روز کشیم

بختیان را جرس از آه سحر بربندیم

کاغذین جامه هدف وار علی الله زنیم

تا به تیر سحری دست قدر بربندیم

گه چو سوفار دهان وقت فغان بگشاییم

گه چه پیکان کمر از بحر حذر بربندیم

گه ز آهی کمر کوه ز هم بگشاییم

گه ز دودی به تن چرخ کمر بربندیم

چون جهان را نظری سوی وفا نیست ز اشک

دیده را سوی جهان راه نظر بربندیم

از سر نقد جوانی چه طرف بربستیم

کز بن کیسه او سود دگر بربندیم

ز آب آتش زده کز دیده رود سوی دهان

تنگنای نفس از موج شرر بربندیم

چون قلم سرزده گرییم به خوناب سیاه

زیوری چون قلم از دود جگر بربندیم

دل که بیمار گران است بکوشیم در آنک

روزن دیده به خوناب مگر بربندیم

این سیه جامه عروسان را در پرده چشم

حالی از اشک حلی های گهر بربندیم

تیرباران سحر هست کنون ز آتش آه

نوک پیکان را قاروره به سر بربندیم

بام گردون بتوانیم شکست از تف آه

راه غم را نتوانیم که در بربندیم

نه نه ما را هنری نیست که گردون شکنیم

خویشتن چند به فتراک هنر بربندیم

ناله مرغی است به پر نامه بر غصه ما

مرغ را نامه سربسته به پر بربندیم

بس سبک پر مپر ای مرغ که می نامه بری

تا ز رخ پای تو را خرده زر بربندیم

چون سکندر پس ظلمات چه ماندیم کنون

سد خون پیش دو یاجوج بصر بربندیم

خاک را جای عروسی است که دردانه در اوست

نونوش عقد عروسانه به بر بربندیم

بگذاریم زر چهره خاقانی را

حلی آریم و به تابوت پسر بربندیم

گوهر دانش و گنجور هنر بود رشید ...

... ریزه بگذار که روزی به هنر می نرسد

شهر بند فلکم خسته غوغای غمان

چون زیم گر به من از اشک حشر می نرسد ...

... که چو خواهم مددی ساخته تر می نرسد

آه ازین گریه که گه بندد و گه بگشاید

که به کعب آید و گاهی به کمر می نرسد

به نمک ماند گریه به گه بست و گشاد

گرچه او را ز دی و تیر خبر می نرسد

گه که بگشاید جیحون سوی آموی شود

گه که بسته شود آتل به خزر می نرسد

گریه چون دایه گه گیر کز او شیر سپید ...

... گه ز خوان پایه غم قوت دگر می نرسد

از بن دندان خواهم که جگر هم بخورم

چکنم چون سر دندان به جگر می نرسد ...

... دو جهان پر شود ار یک گله سر باز کنم

شبروان بار ز منزل به سحر بربندند

من سر بار تظلم به سحر باز کنم ...

... من سگ جان ز کمر دامن تر باز کنم

با چنین شیر کمر گیر کمر چون بندم

تا نبرد کمر عمر کمر باز کنم ...

... وز پی عبرت چشمی به خطر باز کنم

هفت در بستم بر خلق و اگر آه زنم

هفت پرده که فلک راست ز بر باز کنم ...

... کفن خونین از روی پسر باز کنم

ای مه نور ز شبستان پدر چون شده ای

وی عطارد ز دبستان پدر چون شده ای

پای تابوت تو چون تیغ به زر درگیرم ...

... خط دست تو چو تعویذ به بر درگیرم

بی تو بستان و شبستان و دبستان بکنم

اول از کندن بنیاد هنر درگیرم

چون نبد بر تو مبارک بر و بوم پدرت

آب و آتش به بر و بوم پدر درگیرم

هرچه دارم بنه و سکنه بسوزم ز پست

پیشتر سوختن از بهو وطزر درگیرم ...

... خاصه کز سینه چراغی به سحر درگیرم

هر چراغی که به باد نفسش بنشانم

باز هم در نفس از تف جگر درگیرم ...

... تا شریکان تو را بیش نبیند در راه

از جهان بی تو فروبسته نظر باد پدر

بی زبان لغت آرات به تازی و دری ...

... غم تو دست مهین است و کنون پیش غمت

همچو انگشت کهین بسته کمر باد پدر

تا که دست قدر از دست تو بربود قلم ...

... از دل مادر تو سوخته تر باد پدر

چون حلی بن تابوت و نسیج کفنت

هم چنین پشت به خم روی چو زر باد پدر ...

خاقانی
 
۳۲۹۹

خاقانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۵۲

 

... از برون لب به قفل خاموشی است

وز درون دل به بند ایمان است

خانه در بسته دار بر اغیار

تا در او این غریب مهمان است ...

... خانه را هم چهار حد باید

کان چهار اصل کار بنیان است

علت عیش را سه چیز نهند ...

خاقانی
 
۳۳۰۰

خاقانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۰۸ - در مدح مجاهد الدین نظام

 

... بدان کمین که ز حزم تمام او زیبد

برید و بست سر بخل را به تیغ کرم

چنین غزا صفت انتقام او زیبد ...

... که کتف احمد جای زمام او زیبد

عروس طبع بر او عقد بستم از سر عقل

بدان صداق که از اهتمام او زیبد ...

... به قیمتی که فزاید خرام او زیبد

جهان پیر به ناکام و کام بنده اوست

که بکر بخت جوان جفت کام او زیبد ...

خاقانی
 
 
۱
۱۶۳
۱۶۴
۱۶۵
۱۶۶
۱۶۷
۵۵۱