گنجور

 
خاقانی

لاف از دم عاشقان زند صبح

بی‌دل دم سرد از آن زند صبح

چون شعلهٔ آه بی‌دلان نقب

در گنبد جان ستان زند صبح

بازیچهٔ روزگار بیند

بس خنده که بر جهان زند صبح

صبح ارنه مرید آفتاب است

چون آه مریدسان زند صبح

گر عاشق شاه اختران نیست

پس چون دم صبح جان فشان زند صبح

چون شاهد و شاه بیند از دور

خنده ز میان جان زند صبح

شاهد پس پرده دارد اینک

شاید که دم از نهان زند صبح

آن یک دو نفس که دارد از عمر

با شاهد رایگان زند صبح

بس بی‌خبر است ز اندکی عمر

ز آن خندهٔ غافلان زند صبح

معشوق من است صبح اگر نی

چون خندهٔ بی‌دهان زند صبح

چون نافهٔ مشک شب بسوزد

بس عطسه که آن زمان زند صبح

خوش خوش چو یهود پارهٔ زرد

بر ازرق آسمان زند صبح

وز زیور اختران به نوروز

تاج قزل ارسلان زند صبح

دارای جهان، جهان دولت

بل داور جان و جان دولت

صبح آتشی از نهان برآورد

راز دل آسمان برآورد

آن مؤذن سرخ چشم سرمست

قامت به سر زبان برآورد

امروز به که عمود زد صبح

پس خنجر زرفشان برآورد

جائی که عمود و خنجر آمد

آنجا چه نفس توان برآورد

آن کیست که بی‌میانجی صبح

دست طرب از میان برآورد

کاس می و قول کاسه‌گر خواه

چون کوس پگه فغان برآورد

بربط که به طفل خفته ماند

بانگ از بر دایگان برآورد

وز چوب زدن رباب فریاد

چون کودک عشر خوان برآورد

چنگ است پلاس پوش پیری

سینه سوی کتف از آن برآورد

دف کز تن آهوان سلب داشت

آواز گوزن سان برآورد

نای است گلو فشرده پس چیست

کز سرفه قنینه جان برآورد

از بس که ره دهان گرفته است

بانگ از ره دیدگان برآورد

چون شاه حبش دم تظلم

پیش قزل ارسلان برآورد

سلطان کرم مظفر الدین

در جسم ظفر روان دولت

ساغر گوهر از دهان فرو ریخت

ساقی شکر از زبان فرو ریخت

در جام صدف دو بحر دارد

یک دجله به جرعه دان فرو ریخت

چون خون سیاوشان صراحی

خوناب دل از دهان فرو ریخت

در کین سیاوش ارغنون زن

آن زخمهٔ درفشان فرو ریخت

گوئی سر زخمه شاخ طوبی است

کو میوهٔ جان چنان فرو ریخت

یا مریم نخل خشک بفشاند

خرمای تر از میان فرو ریخت

چون عاشق بوسه زن لب خم

در حلق قنینه جان فرو ریخت

هر جان که ز خم ستد قنینه

در باطیه جان کنان فرو ریخت

نالان چو کبوتری که از حلق

خون در لب بچگان فرو ریخت

گوئی که مسیح مرغ جان ساخت

وز دم ببرش روان فرو ریخت

سرخاب رخ فلک ده از می

گو آبله از رخان فرو ریخت

از جرعه زمین چو آسمان کن

چون گوهر آسمان فرو ریخت

صبح از نم ژاله اشک داود

بر مرغ زبور خوان فرو ریخت

در دری ابر خاطر من

پیش قزل ارسلان فرو ریخت

اسکندر نامجوی گیتی

کیخسرو کامران دولت

تاج گهر آسمان برانداخت

زرین صدف از نهان برانداخت

روز آمد و کعبتین بی‌نقش

زان رقعهٔ اختران برانداخت

تا یافت محک شب از سپیدی

صراف فلک دکان برانداخت

گوئی خم صرع‌دار شد چرخ

کان زرد کف از دهان برانداخت

افعی زمردین بپیچید

مهره به سر زبان برانداخت

سرد است هوا هنوز خورشید

بر کوه دواج از آن برانداخت

اینک ز تنوره لشکر جن

بر لشکر دیو جان برانداخت

گوئی شرری که جست از انگشت

هندو به هوا سنان برانداخت

مریخ چو با زحل درآمیخت

پروین سهیل‌سان برانداخت

طاوس غراب‌خوار هر دم

گاورس ز چینه‌دان برانداخت

در خرگه دوخت روبه سرخ

چون سوزن بی‌کران برانداخت

گوئی که دوباره تیر خونین

نمردود به آسمان برانداخت

یا تاج زر از سر شه زنگ

تیغ قزل ارسلان برانداخت

تاج سر و گوهر سلاطین

بل گوهر تاج از آن دولت

مجلس به دو گلستان بر افروز

دیده به دو دلستان برافروز

یک شب به دو آفتاب بگذار

یک دل به دو عشق دان برافروز

ساقی دو طلب قدح دو بستان

بزم دل ازین و آن برافروز

از لالهٔ آن و سوسن این

در سینه دو بوستان برافروز

هست از حجر و شجر دو آتش

زان دیده وز آن رخان برافروز

در سوختهٔ شب از دو آتش

یک شعله زن و جهان برافروز

چون صبح و شفق دو جام درخواه

شب چون دل عاشقان برافروز

بر روی دو مه که چون دوصبحند

تا وقت دو صبح جان برافروز

با چار لب و دو شاهد از می

سه یک بخور و روان برافروز

خاشاک دو رنگ روز و شب را

آتش زن و در زمان برافروز

چون روز رسد دو روزن چشم

ز آن خوانچهٔ زرفشان برافروز

خوانچه کن و از دومی زمین را

چون خوانچهٔ آسمان برافروز

دل عود کن و دو دیده مجمر

پیش قزل ارسلان برافروز

سردار ملوک هفت اقلیم

روئین‌تن هفت‌خوان دولت

راز زمی آسمان برافکند

بنیاد دی از جهان برافکند

نوروز دو اسبه یک سواری است

کسیب به مهرگان برافکند

از پشت سیاه زین فرو کرد

بر زردهٔ کامران برافکند

سلطان یک اسبه سایهٔ چتر

بر ماهی آسمان برافکند

ماهی چو صدف گرش فرو خورد

چون یونسش از دهان برافکند

پرواز گرفت روز و بر شب

تب‌های دق از نهان برافکند

چون روز کشید دهرهٔ عدل

شب زهرهٔ خون‌فشان برافکند

گوئی صف آقسنقر آواز

بر خیل قراطغان برافکند

ابر آمد و چون گوزن نالید

بر کوه لعاب از آن برافکند

گرچه کفن سپید یک چند

بر سبزهٔ مرده‌سان برافکند

باد آن کفن سپید برداشت

بس سندس و پرنیان برافکند

بر چادر کوه گازر آسا

از داغ سیه نشان برافکند

بر کتف جهان ردای نوروز

فر قزل ارسلان برافکند

چون حیدر خانه‌دار اسلام

شاهنشه خاندان دولت

یک اهل دل از جهان ندیدم

دل کو؟ که ز دل نشان ندیدم

چند از دل و دل که در دو عالم

یک دلدل دل روان ندیدم

صد قافلهٔ وفا فرو شد

یک منقطع از میان ندیدم

سر نامهٔ روزگار خواندم

عنوان وفا بر آن ندیدم

بیداد به دشمنان نکردم

و انصاف ز دوستان ندیدم

چون طفل که هشت ماهه زاید

می بگذرم و جهان ندیدم

صد روزه به درد دل گرفتم

عیدی به مراد جان ندیدم

از خشمگنی کز آسمانم

ماه نو از آسمان ندیدم

چون سگ به زبان جراحت خویش

می‌شویم و مهربان ندیدم

هرچند جراحت از زبان است

مرهم به جز از زبان ندیدم

چون عیسی فارغم که با خود

جز سوزن سوزیان ندیدم

چون سوزن اگر شکسته گشتم

جز چشم وسری زیان ندیدم

از دام دورنگی زمانه

خاقانی را امان ندیدم

عادل‌تر خسروان عالم

الا قزل ارسلان ندیدم

چون عدل سپاهدار اسلام

چون عقل نگاهبان دولت

از عشوهٔ آسمان مرا بس

وز چاشنی جهان مرا بس

آن پرده و این خیال بازی است

از زحمت این و آن مرا بس

زین ابلق روزگار دیدن

بر آخور آسمان مرا بس

در دخمهٔ چرخ مردگانند

زین جادوی دخمه‌بان مرا بس

بر بی‌نمکی خوان گیتی

این چشم نمک‌فشان مرا بس

دل ندهد و جان ستاند ایام

زین ده دل و جان‌ستان مرا بس

موقوف روانم و روان هیچ

زین هودج ناروان مرا بس

بیم سرم از سر زبان است

این درد سر زبان مرا بس

تا درد سرم فرو نشاند

این اشک گلاب سان مرا بس

رنجور نفاق دوستانم

ز آمیزش دوستان مرا بس

با صورت خلوه، جلوه کردم

این شاهد غم نشان مرا بس

خاقانی را سخن همین است

کز گفتن جان و جان مرا بس

چرخ ار ندهد قصاص خونم

عدل قزل ارسلان مرا بس

جمشید زمانه شاه مغرب

اقطاع ده جهان دولت

ای دل به نوای جان چه باشی

بی‌برگ و نوا نوان چه باشی

تاری است روان گسسته ده‌جای

چندین به غم روان چه باشی

لوح ازل و ابد فرو خوان

بنگر که تو زین و آن چه باشی

آینده و رفته را نگه کن

بشمر که تو در میان چه باشی

بر خوان فلک جز این دو نان نیست

آتش خور این دو نان چه باشی

جز آتش خور گرت خورش نیست

در مطبخ آسمان چه باشی

روئین دژت ار گشادنی نیست

در محنت هفت‌خوان چه باشی

با عبرت گورخانهٔ جان

در عشرت گورخان چه باشی

با این همهٔ کرهٔ جهانی

جز در رمهٔ جهان چه باشی

تقویم مهین حکم شش روز

امروز تویی نهان چه باشی

هر سال چو پنج روز تقویم

گم بودهٔ بی‌نشان چه باشی

از کیسهٔ سال و مه چو آن پنج

دزدیدهٔ رایگان چه باشی

خاقانی عاریه است عمرت

از عاریه شادمان چه باشی

گردانهٔ لطف خواهی الا

مرغ قزل ارسلان چه باشی

استاد سرای اوست تقدیر

استاده بر آستان دولت

عزمش گره گمان گشاید

حزمش رصد زمان گشاید

با قوت عزم او عجب نیست

گر چنبر آسمان گشاید

هر عقدهٔ جوز هرکه مه راست

رمحش به سر سنان گشاید

بند دم کژدم فلک را

زان نیزهٔ مارسان گشاید

خضر الهامی که چون سکندر

لشکر کشد و جهان گشاید

وز خاک سکندر و پی خضر

صد چشمه به امتحان گشاید

دریا چو نمک ببندد از سهم

چون لشکر شاه ران گشاید

وز بس دم دی مهی عدو را

بز چهره نمک‌ستان گشاید

رانده است منجم قدر حکم

کفاق شه کیان گشاید

حصنی است فلک دوازده برج

کاقبال خدایگان گشاید

هر عقده که روزگار بندد

دست شه کامران گشاید

وز گرد مصاف روی نصرت

شاهنشه شه‌نشان گشاید

یعنی که نقاب شهربانو

فاروق عجم‌ستان گشاید

ابخاز که هست ششدر کفر

گرزش به یکی زمان گشاید

روئین دژ روس را علی روس

تیغ قزل ارسلان گشاید

چرخ است کبودهٔ به داغش

افشرده به زیر ران دولت

سندان به سنان چنان شکافد

چون صور که آسمان شکافد

گر تخت کیان زند به توران

جیحون به سر بنان شکافد

دیدی که شکاف مصطفی ماه

او خورشید آنچنان شکافد

گر نیل روان شکافت موسی

او دریای دمان شکافد

چون خنجر زهرگون کشد شاه

بس زهره که آن زمان شکافد

چون تیغ زند سر پلنگان

همچون سم آهوان شکافد

بس سینه که چون زبان افعی

زان تیغ نهنگ‌سان شکافد

شمشیر دو قطعتش به یک زخم

پهلوی سه پهلوان شکافد

گر تیغ علی شکافت فرقی

او البرز از سنان شکافد

چاکر به ثنا زبان کند موی

تا موی به امتحان شکافد

بکران بهشت جعد سازند

زان موی که این زبان شکافد

آه از دل پر زنم چو پسته

کز پری دل دهان شکافد

دریای سخن منم اگرچه

هرکس صدف بیان شکافد

امروز منم زبان عالم

تیغ تو شها زبان دولت

بی‌حکم تو آسمان نجنبد

بر اسب قضا عنان نجنبد

از گوشهٔ چار بالش تو

اقبال به سالیان نجنبد

مسجود زمین و آسمان است

تخت تو که از مکان نجنبد

یعنی که به عرش و کعبه ماند

چون کعبه و عرش از آن نجنبد

بی‌عزم تو رایض فلک را

رگ در تن مرکبان نجنبد

مهماز ز پای عزم بگشای

تا ابلق آسمان نجنبد

عدل تو اساس شد جهان را

تا مسمار جهان نجنبد

لنگی است صلاح پای لنگر

تا کشتی سر گران نجنبد

چون حیدر ذوالفقار برکش

تا چرخ جهودسان نجنبد

افیون لب فتنه را چنان ده

کز خواب به امتحان نجنبد

از خرمگس زمانه فریاد

کز مروحهٔ زمان نجنبد

لال است عدوت گرچه اه گفت

کز گفتن اه زبان نجنبد

بی‌مدحت تو کلید گفتار

اندر غلق دهان نجنبد

پیشت کند آسمان زمین بوس

کای درگهت آسمان دولت

چتر ظفرت نهان مبینام

بی‌رایت تو جهان مبینام

پرواز همای بختت الا

بر کرکس آسمان مبینام

ماوی گه جیفهٔ حسودت

جز سینهٔ کرکسان مبینام

در سرسام حسد عدو را

دردی است که نضج آن مبینام

چون شمع و قلم به صورت او را

جز زرد و سیه زبان مبینام

بر منشور کمال طغرا

الا قزل ارسلان مبینام

بی‌جلوهٔ سکهٔ قبولت

یک نقد هنر روان مبینام

بر سکهٔ ملک و خاتم دین

جز نام تو جاودان مبینام

بر قلهٔ نه حصار مینا

جز قدر تو دیدبان مبینام

همچون هرمان حصار عمرت

محتاج به پاسبان مبینام

بر ملکت مصر و قاهره هم

جز قهر تو قهرمان مبینام

زین دزد صفیر زن که چرخ است

نقبیت به باغ جان مبینام

بی‌مدحت تو به باغ دانش

یک مرغ صفیرخوان مبینام

صدر تو که کعبهٔ معالی است

جز قبلهٔ انس و جان مبینام

تا دیدهٔ خصم را بدوزی

جز تیز تو در کمان مبینام

لطف ازلیت پاسبان باد

شمشیر تو پاسبان دولت