گنجور

 
خاقانی

بر سر شه ره عجزیم کمر بربندیم

رخت همت ز رصدگاه خطر بربندیم

لاشهٔ تن که به مسمار غم افتاد رواست

رخش جان را به دلش نعل سفر بربندیم

بار محنت به دو بختی شب و روز کشیم

بختیان را جرس از آه سحر بربندیم

کاغذین جامه هدف‌وار علی‌الله زنیم

تا به تیر سحری دست قدر بربندیم

گه چو سوفار دهان وقت فغان بگشاییم

گه چه پیکان کمر از بحر حذر بربندیم

گه ز آهی کمر کوه ز هم بگشاییم

گه ز دودی به تن چرخ کمر بربندیم

چون جهان را نظری سوی وفا نیست ز اشک

دیده را سوی جهان راه نظر بربندیم

از سر نقد جوانی چه طرف بربستیم

کز بن کیسهٔ او سود دگر بربندیم

ز آب آتش زده کز دیده رود سوی دهان

تنگنای نفس از موج شرر بربندیم

چون قلم سرزده گرییم به خوناب سیاه

زیوری چون قلم از دود جگر بربندیم

دل که بیمار گران است بکوشیم در آنک

روزن دیده به خوناب مگر بربندیم

این سیه جامه عروسان را در پردهٔ چشم

حالی از اشک حلی‌های گهر بربندیم

تیرباران سحر هست کنون ز آتش آه

نوک پیکان را قاروره به سر بربندیم

بام گردون بتوانیم شکست از تف آه

راه غم را نتوانیم که در بربندیم

نه نه ما را هنری نیست که گردون شکنیم

خویشتن چند به فتراک هنر بربندیم

ناله مرغی است به پر نامه بر غصهٔ ما

مرغ را نامهٔ سربسته به پر بربندیم

بس سبک پر مپر ای مرغ که می نامه بری

تا ز رخ پای تو را خردهٔ زر بربندیم

چون سکندر پس ظلمات چه ماندیم کنون

سد خون پیش دو یاجوج بصر بربندیم

خاک را جای عروسی است که دردانه در اوست

نونوش عقد عروسانه به بر بربندیم

بگذاریم زر چهرهٔ خاقانی را

حلی آریم و به تابوت پسر بربندیم

گوهر دانش و گنجور هنر بود رشید

قبلهٔ مادر و دستور پدر بود رشید

دارم آن درد که عیسیش به سر می‌نرسد

اینت دردی که ز درمانش اثر می‌نرسد

دل پر درد تهی دو به دوائی نرسید

خود دوا بر سر این درد مگر می‌نرسد

اجری کام ز دیوان مرادم نرسید

چون برانند عجب داری اگر می‌نرسد

چه عجب گر نرسد دست به فتراک مراد

کز بلندی است به جائی که نظر می‌نرسد

سیل خونین که به ساق آمد و تا ناف رسید

به لب آمد چکنم بو که به سر می‌نرسد

روز عمر است به شام آمده و من چو شفق

غرق خونم که شب غم به سحر می‌نرسد

ز آتش سینه مرا صبر چو سیماب پرید

صبر پران شده را مرغ به پر می‌نرسد

کاشتم تخم امل برق اجل پاک بسوخت

کشتن تخم چه سود است چو بر می‌نرسد

ریژی از چاشنی کام به کامم نرسید

روزیی کان ننهاده است قدر می‌نرسد

خاک روزی است دلم گرچه هنر ریزه بسی است

ریزه بگذار که روزی به هنر می‌نرسد

شهر بند فلکم خستهٔ غوغای غمان

چون زیم گر به من از اشک حشر می‌نرسد

گریه گه گه نکند یاری از آن گریم خون

که چو خواهم مددی ساخته‌تر می‌نرسد

آه ازین گریه که گه بندد و گه بگشاید

که به کعب آید و گاهی به کمر می‌نرسد

به نمک ماند گریه به گه بست و گشاد

گرچه او را ز دی و تیر خبر می‌نرسد

گه که بگشاید جیحون سوی آموی شود

گه که بسته شود آتل به خزر می‌نرسد

گریه چون دایهٔ گه گیر کز او شیر سپید

به دو طفلان سیه پوش بصر می‌نرسد

اشک چون طفل که ناخوانده به یک تک بدود

باز چون خوانمش از دیده به بر می‌نرسد

پشت دست از ستم چرخ به دندان خوردم

گه ز خوان پایهٔ غم قوت دگر می‌نرسد

از بن دندان خواهم که جگر هم بخورم

چکنم چون سر دندان به جگر می‌نرسد

گرچه بسیار غم آمد دل خاقانی را

هیچ غم در غم هجران پسر می‌نرسد

شمسهٔ گوهر و شمع دل سرگشتهٔ من

که زوال آمدش از طالع برگشتهٔ من

مشکل حال چنان نیست که سر باز کنم

کار درهم شده بینم چو نظر بازکنم

دارم از چرخ تهی دو گله چندان که مپرس

دو جهان پر شود ار یک گله سر باز کنم

شبروان بار ز منزل به سحر بربندند

من سر بار تظلم به سحر باز کنم

ناله چون دود بپیچید و گره شد دربر

چکنم تا گرهٔ ناله ز بر باز کنم

آه من حلقه شود در بر و من حلقهٔ آه

می‌زنم بر در امید مگر باز کنم

زیرپوش است مرا آتش و بالاپوش آب

لاجرم گوی گریبان به حذر باز کنم

صبر اگر رنگ جگر داشت جگر صبر نداشت

اهل کو تا سر خوناب جگر باز کنم

سلوت دل ز کدام اهل وفا دارم چشم

چشم همت به کدام اهل خبر باز کنم

رشتهٔ جان که چو انگشت همه تن گره است

به کدامین سر انگشت هنر باز کنم

غم که چون شیر به کشتی کمرم سخت گرفت

من سگ‌جان ز کمر دامن تر باز کنم

با چنین شیر کمر گیر کمر چون بندم

تا نبرد کمر عمر کمر باز کنم

نزنم بامزد لهو و در کام که من

سر به دیوار غم آرم چو بصر باز کنم

کاه دیوار و گل بام به خون می‌شویم

پس در این حال چه درهای حذر بازکنم

خار غم در ره و پس شاد دلی ممکن نیست

کاژدها حاضر و من گنج گهر باز کنم

خواستم کز پی صیدی بپرم باشه مثال

صر صر حادثه نگذاشت کهد پر باز کنم

بر جهان می‌نکنم باز به یک بار دو چشم

چشم درد عدمم باد اگر باز کنم

از سر غیرت چشمی به خرد بردوزم

وز پی عبرت چشمی به خطر باز کنم

هفت در بستم بر خلق و اگر آه زنم

هفت پرده که فلک راست ز بر باز کنم

مردم چشم مرا چشم بد مردم کشت

پس به مردم به چه دل چشم دگر باز کنم

ز آهنین جان که در این غم دل خاقانی راست

خانه آتش زده بینند چو در باز کنم

بروم با سر خاکین به سر خاک پسر

کفن خونین از روی پسر باز کنم

ای مه نور ز شبستان پدر چون شده‌ای

وی عطارد ز دبستان پدر چون شده‌ای

پای تابوت تو چون تیغ به زر درگیرم

سر خاک تو چو افسر به گهر درگیرم

این منم زنده که تابوت تو گیرم در زر

کرزو بد که دوات تو به زر درگیرم

بر ترنج سر تابوت تو خون می‌گریم

تاش چون سیب به بیجاده مگر درگیرم

چون قلم تختهٔ زیر تو حلی‌دار کنم

لوح بالات به یاقوت و درر درگیرم

خاک پای و خط دستت گهر و مشک منند

با چنین مشک و گهر عشق ز سر درگیرم

خاک پای تو پر تسبیح به رخ در عالم

خط دست تو چو تعویذ به بر درگیرم

بی‌تو بستان و شبستان و دبستان بکنم

اول از کندن بنیاد هنر درگیرم

چون نبد بر تو مبارک بر و بوم پدرت

آب و آتش به بر و بوم پدر درگیرم

هرچه دارم بنه و سکنه بسوزم ز پست

پیشتر سوختن از بهو وطزر درگیرم

بدرم خانگیان را جگر و سینه و جیب

اول از جیب وشاقان بطر درگیرم

پشت من چون قلم توست که مادر بشکست

که بدین پشت قباهای بطر درگیرم

چون شب آخر ماهم به سیاهی لباس

کی قبائی ز سپیدی قمر درگیرم

همچو صبح از پی شب ژاله ببارم چندان

که سپیدی به سیاهی بصر درگیرم

آفتاب منی و من به چراغت جویم

خاصه کز سینه چراغی به سحر درگیرم

هر چراغی که به باد نفسش بنشانم

باز هم در نفس از تف جگر درگیرم

چه نشینم که قدر سوخت مرا در غم تو

برنشینم در میدان قدر درگیرم

دارم از اشک پیاده، ز دم سرد سوار

در سلطان فلک زین دو حشر درگیرم

در سیه کرده و جامه سیه و روی سیه

به سیه خانهٔ چرخ آیم و در درگیرم

آرزوی تو مرا نوحه‌گری تلقین کرد

کرزوی تو کنم نوحهٔ تر درگیرم

چند صف مویه‌گران نیز رسیدند مرا

هر زمان مویه به آئین دگر درگیرم

هر چه رفت از ورق عمر و جوانی و مراد

چون دریغش خورم اول ز پسر درگیرم

ای سهی سرو ندانم چه اثر ماند از تو

تو نماندی و در افاق خبر ماند از تو

در فراق تو ازین سوخته‌تر باد پدر

بی‌چراغ رخ تو تیره بصر باد پدر

تا شریکان تو را بیش نبیند در راه

از جهان بی‌تو فروبسته نظر باد پدر

بی‌زبان لغت آرات به تازی و دری

گوش پر زیبق و چشم آمده گر باد پدر

چشمهٔ نورمنا خاک چه ماوی گه توست

که فدای سر خاک تو پدر باد پدر

تا تو پالوده روان در جگر خاک شدی

بر سر خاک تو آلوده جگر باد پدر

تا تو چون مهر گیا زیر زمین داری جای

بر زمین همچو گیا پای سپر باد پدر

یوسفا! گرچه جهان آب حیات است، ازو

بی‌تو چون گرگ گزیده به حذر باد پدر

تو چو گل خون به لب آورده شدی و چو رطب

خون به چشم آمده پر خار و خطر باد پدر

با لب خونین چون کبک شدی و چو تذرو

چشم خونین ز تو بر سان پدر باد پدر

غم تو دست مهین است و کنون پیش غمت

همچو انگشت کهین بسته کمر باد پدر

تا که دست قدر از دست تو بربود قلم

کاغذین پیرهن از دست قدر باد پدر

عید جان بودی و تا روزه گرفتی ز جهان

بی‌تو از دست جهان دست به سر باد پدر

خاطرت جان هنر بود و خطت کان گهر

هم به جان گوهری از کان هنر باد پدر

ای غمت مادر رسوا شده را سوخته دل

از دل مادر تو سوخته تر باد پدر

چون حلی بن تابوت و نسیج کفنت

هم چنین پشت به خم روی چو زر باد پدر

زیر خاکی و فلک بر زبرت گرید خون

بی‌تو چون دور فلک زیر و زبر باد پدر

ز عذارت خط سبز و ز کفت خط سیاه

چون نبیند ز خط صبر بدر باد پدر

بی‌چلیپای خم مویت و زنار خطت

راهب آسا همه تن سلسله‌ور باد پدر

ز آنکه چون تو دگری نیست و نبیند دگرت

هر زمان نامزد درد دگر باد پدر

پسری کرزوی جان پدر بود گذشت

تا ابد معتکف خاک پسر باد پدر