گنجور

 
خاقانی

الطرب ای خاصگان خاصه به هنگام صبح

کاینک بوی بهشت می‌دمد از کام صبح

باغ شما روی دوست، صحن فلک روی باغ

صبح شما جام می، حلقهٔ مه جام صبح

رنگ خم عیسی است بادهٔ گلرنگ جام

اشک تر مریم است ژالهٔ درفام صبح

قد چو قدح خم دهید پس همه در خم جهید

پیش که بیرون جهد آتش از اندام صبح

مرغ صراحی زند یک دم بر دام ما

تا فلک آن مرغ روز بستن بر دام صبح

کعبهٔ ما طرف خم زمزم ما درد خام

مصحف ما خط جام سبحهٔ‌ما نام صبح

مرغ بهنگام زد نعرهٔ هنگامه گیر

کز همه کاری صبوح خوشتر هنگام صبح

تا دو نفس حاصل است عمر قضا کن به می

کز دو نفس بیش نیست اول و انجام صبح

می به قدح در چنانک شیرین در مهد زر

باربدی‌وار کوس برزده گل‌بام صبح

پرچم نصرت نمود لشکر سلطان چرخ

در جل زرین کشید ابلق خوش‌گام صبح

خسرو روی زمین سنجر عهد ارسلان

مهدی آخر زمان داور عهد ارسلان

شاه فلک بین به صبح پرده بر انداخته

پیر خردبین به می خرقه در انداخته

کم زن کوی مغان برده به می ره به ده

رسته دل از شهر بند جان بدر انداخته

عالم خاکی به خاک باخته زیر فلک

مشتی خاک قمار در قمر انداخته

ساقی می توبه را برده پس کوه قاف

بلکه ز کوه عدم ز آستر انداخته

بر لب باریک جام عاشق لب دوخته

بر سر گیسوی چنگ زهره سر انداخته

خط و لب ساقیان عیسی زنار دار

بر خط زنار جام جم کمر انداخته

عقرب مه دزدشان چشم فلک را به سحر

داس سر سنبله در بصر انداخته

خانه خدای مسیح یعنی سلطان چرخ

بر در سلطان عهد تاج زر انداخته

مه حلی زهره را کرده به زر نثار

در سم شب رنگ شاه سربه‌سر انداخته

از سر تیغش که هست سبز چو پر مگس

کرکس گردون ز هول شاه‌پر انداخته

خسرو اقلیم بخش تاج ستان ملوک

رستم خورشید رخش مالک جان ملوک

آتش عیاره‌ای آب عیارم ببرد

سیم بناگوش او رونق کارم ببرد

لعل مسیحا دمش در بن دیرم نشاند

زلف چلیپا خمش بر سر دارم ببرد

در گرو نرد عشق جان و دلی داشتم

در سه ندب دستخون هر دو نگارم ببرد

ناله‌کنان می‌روم سنگی در بر چو آب

کب من و سنگ من غمزهٔ یارم ببرد

رفت قراری بر آنک دل به دو زلفش دهم

دل به قراری که بود رفت و قرارم ببرد

جوجوم از عشق آنک خالش مشکین جوی است

این دل مسکین چو دید خر شد و بارم ببرد

عشق برون آورد مهره ز دندان مار

آمد و دندان‌کنان در دم مارم ببرد

دید دلم وقف عشق خانهٔ بام آسمان

خانه فروشی بزد دل ز کنارم ببرد

گفتی خاقانیا آب رخت چون نماند

آب رخم هم به آب گریهٔ زارم ببرد

از مژه گوهر نثار کردم و اکنون به قدر

خاک در شهریار آب نثارم ببرد

پادشه بحر و بر خسرو اقلیم بخش

شاه سخا ارسلان افسر و دیهیم بخش

شقهٔ چارم فلک چتر سیاهش سزد

وز گهر آفتاب لعل کلاهش سزد

حید فاروق عدل جعفر فرقان پناه

کز شرف او سماک رمح سیاهش سزد

عیسی اگر عطسه بود از دم آدم کنون

آدم از الهام او عطسهٔ جاهش سزد

اوست فریدون ظفر بلکه دماوند حلم

عالم ضحاک فعل بستهٔ چاهش سزد

قبلهٔ بخت سفید تیغ کبودش بس است

خال رخ سلطنت چتر سیاهش سزد

پیش بر و یال او چیست پر و بال خصم

کز پی کوری ظفر قائد راهش سزد

بر سر کیوان رسد پای کمیتش چنانک

بر سر روح القدس پایهٔ گاهش سزد

هست کمیتش سپهر جوزهری بر دمش

پاردم جوزهر چنبر ماهش سزد

زلف و زنخدان حور پرچم و طاسش رسد

کوثر و مدهامتان آب و گیاهش سزد

سلطنت امروز ختم بر پسر طغرل است

کیت حق پروری در گهر طغرل است

داور روی زمین خواندش اکنون فلک

کز همه سلجوقیان داندش افزون ملک

رویش طغرای سعد، رایش خضرای فتح

اینت مبارک همای، آنت همایون فلک

ز آب حسامش فلک رنگ برد چون زمین

ز آتش خشمش زمین دود شود چون فلک

جوف فلک تاکنون پر نشد از کاینات

از هنر شهریار پر شد اکنون فلک

وز پی آن تا زند سکه به نام بقاش

می‌زند از افتاب آقچه موزون فلک

وز پی آن تا کند جامهٔ بختش سپید

می‌کند از قرص ماه قرصهٔ صابون فلک

رشوت حلمش دهد جوشن مریخ را

چون به کف شاه دید تیغ زحل‌گون فلک

خامهٔ مصریش راست در دهن افیون مصر

فتنه که خیزد از آن بردهد افیون فلک

دید که در لشکرش قیصر هارون شده است

زانگلهٔ زهره ساخت زنگل هارون فلک

چون گه کین بنگرند زیر کف و راه شاه

ابلق پر خون زمین، ازرق پر خون فلک

از پی عید ظفر پوشند از گرد و خون

شقهٔ اطلس زمین کسوت اکسون فلک

فتح و ظفر با بقاش عهد فرو بسته‌اند

دولت دوشیزه را عقد فرو بسته‌اند

هیبت او کوه را بند کمر درشکست

صولت او چرخ را سقف قمر در شکست

طالعش افکند دست در کمر آسمان

چون زحلش طوق دید طرف کمر درشکست

خسرو مهدی نیت آصف غوغای عدل

بر در دجال ظلم آمد و در درشکست

تیرش جبریل رنگ باد و پر از فتح و نصر

خانهٔ اهریمنان زیر وزبر درشکست

گر به دو پر درشکست ملک خسان را چه شد

ملک سبا جبرئیل هم به دو پر درشکست

راند بسی رود خون از پی خصمان و خصم

زیر پل مکه شد پول به سر درشکست

تا خفقان علم خندهٔ شمشیر دید

درد عدو چون فواق گریه به بر درشکست

بر سر گور عدوش حسرت نقش الحجر

برد فلک لاجورد پس به حجر درشکست

صرصر قهرش گذشت بر خط ابخاز و روم

چون دو ورق کرد راست یک به دگر درشکست

شیر نیستان چرخ بر نی رمحش گذشت

در بن یک ناخنش صد نی تر درشکست

همتش آورد پای بر سر هفت آسمان

هیبتش افکند قفل بر در هفت آسمان

چون تو جهان خسروی چشم جهان دیده نیست

چون تو زمان داوری صرف زمان دیده نیست

ای ز فلک بیش بس وز تو فلک دیده آنک

دهر ز پیشینیان صد یک آن دیده نیست

عقل که اقطاع اوست شهر ستان وجود

شهره‌تر از تیغ تو شهر ستان دیده نیست

روز نشد کآفتاب تیغ تو را چون شفق

از دل مریخ چرخ سرخ سنان دیده نیست

گو ز تف تیغ تو زهرهٔ شیران نگر

آنکه لعاب گوزن در طیران دیده نیست

دیدهٔ چرخ کهن بر چمن و باغ ملک

تازه‌تر از بخت تو سرو جوان دیده نیست

از سبکی مغز خصم گر هوسی می‌پزد

هست ورا عذر از آنک گرز گران دیده نیست

موکب بخت عدوت همچو سفینه است از آنک

جز محل پاردم جای عنان دیده نیست

شاه جهان ارسلان داند کاندر جهان

پیشتر از من جهان زین سخنان دیده نیست

رایت سلطان نگر تا نکنی یاد از آنک

صورت سیمرغ را کس به جهان دیده نیست

قاصد بختش جهان در دو قدم درنوشت

چرخ و زمین چون سجل هر دو به هم درنوشت

شهر گشایا، جهان بستهٔ کام تو باد

بحر نوالا، فلک تشنهٔ جام تو باد

خطبهٔ این دار ملک وقف بر القاب توست

سکهٔ این دار ضرب تازه به نام تو باد

ناصیهٔ حور عین پرچم شب‌رنگ توست

شهپر روح الامین پر سهام تو باد

بیرق سلطان عقل صورت طغرای توست

ابلق میدان چرخ زیر لگام تو باد

تا دهی انصاف خلق روزی در هفته‌ای

هفتهٔ دار السلام روز سلام تو باد

ثانی اسکندری آینهٔ تو حسام

صیقل زنگار ظلم برق حسام تو باد

مهر به زوبین زرد دیلم درگاه توست

ماه به لون سیاه هندوی بام تو باد

چرخ سفالی است سبز فتح تو ریحان او

شمهٔ ریحان فتح بهر مشام تو باد

خاطر خاقانی است مدح‌گر خاص تو

یاور خاقان چین شفقت عام تو باد

این سخنان در عراق هست ز من یادگار

زان که به عالم نماند به ز سخن یادگار