گنجور

 
خاقانی

دوستی کو تا به جان دربستمی

پیش او جان را میان دربستمی

کاش در عالم دو یک‌دل دیدمی

تا دل از عالم بدان دربستمی

کو سواری بر سر میدان درد

تا به فتراکش عنان دربستمی

آفتابم بایدی با چشم درد

تا طبیبان را دکان دربستمی

درد از آن دارم که درد افزای نیست

کاش هستی تا به جان دربستمی

کو حریفی خوش که جان بفشاندمی

کو تنوری نو که نان در بستمی

سایهٔ دیوارم ار محرم شدی

در به روی انس و جان دربستمی

آه من گر ز آسمانه برشدی

من در هفت آسمان دربستمی

گر چلیپا داشتی آواز درد

هفت زنار از نهان دربستمی

گر مغان را راز مرغان دیدمی

دل به مرغ زندخوان دربستمی

گر به نامم بوی مردی نیستی

دست را رنگ زنان دربستمی

ورنه خون بودی حنوط عاشقان

کی قبا چون ارغوان دربستمی

هر جفا را مرحبائی گفتمی

گرنه پیش از لب زبان دربستمی

پردهٔ خاقانی افغان می‌درد

کاشکی راه فغان دربستمی

گر هم از دستور دستوریستی

دل به دستور جهان در بستمی

خواجهٔ سلطان نشان مختار دین

افسر گردن کشان سردار دین

یوسف دلها پدیدار آمده است

عاشقی را روز بازار آمده است

عندلیب عشق کار از سر گرفت

کان گلستان بر سر کار آمده است

دیودل باشیم و بر پاشیم جان

کن پری چهره پدیدار آمده است

نورهان خواهیم بوس از پای رخش

کآفتابش آسمان‌وار آمده است

دل جوی ندهد به بیاع فلک

کآفتابی را خریدار آمده است

هین تبر در شیشهٔ افلاک از آنک

گل به نیل جان غم‌خوار آمده است

شب قبای مه زره زد بنده‌وار

کن زره زلفین کله‌دار آمده است

از مژه در نعل اسبش دوختن

نعل اسبش لعل مسمار آمده است

از نثار خون دل در راه او

کرکس شب کبک منقار آمده است

دین فروشان را به بوی کفر او

طیلسان در وجه زنار آمده است

ما درم ریز از مژه وز گاز ما

نیم دینارش به آزار آمده است

خرج‌ها از گل شکر رفته است لیک

گازها بر نیم دینار آمده است

خاک ره پرنافهٔ مشک است از آنک

موکب زلفش به آوار آمده است

یاد او خورده است خاقانی از آن

بوسه گاهش دست خمار آمده است

نسخهٔ رویش چو توقیع وزیر

تا ابد تعویذ احرار آمده است

صاحب صاحب قران در عالم اوست

آصف الهام و سلیمان خاتم اوست

پیش درگاهش میان بست آسمان

محضر جاهش بر آن بست آسمان

مهدی آخر زمان شد کز درش

رخنهٔ آخر زمان بست آسمان

بر در او تا شود جلاد ظلم

ماه را بر آستان بست آسمان

روح شیدا شد ز هول موکبش

بهر هارونی میان بست آسمان

ز آن سلاسل آخشیجان یافت روح

زان جلاجل اختران بست آسمان

زیور امن از مثال امر او

بر جبین انس و جان بست آسمان

ز آن ملک را چون کبوتر بر درش

زیر بر خط امان بست آسمان

گنج‌های بکر سر پوشیده را

عقد بر صدر جهان بست آسمان

از سر کلکش جواهر وام کرد

بر کلاه فرقدان بست آسمان

تیر دون القلتین را از ثناش

آب بحرین در زبان بست آسمان

از حنوط جان خصم اوست شام

ز آن حجاب از زعفران بست آسمان

وز حنای دست بخت اوست صبح

ز آن نقاب از ارغوان بست آسمان

بهر بذلش نطفهٔ خورشید را

نقش در ارحام کان بست آسمان

وقت استقبال مهد بخت او

قبه در صحرای جان بست آسمان

چند گوئی عقد بخت او که بست

عقد بختش آسمان بست، آسمان

رای مختار آسمان آثار گشت

آسمان مجبور و او مختار گشت

روشنان ز آن حکم کاول کرده‌اند

دست آفت ز او معطل کرده‌اند

کار داران ازل بر دولتش

تا ابد فتوی مجمل کرده‌اند

از فلک پرسیدم این اسرار گفت

فتوی آن فتوی است کاول کرده‌اند

ایمن است از رستخیز افلاک از آنک

بر بقای او معول کرده‌اند

بر حمایل حوریان از نام او

هشت جنت هفت هیکل کرده‌اند

بحر مصروعی است از رشک سخاش

ز آن سرا پایش مسلسل کرده‌اند

بر فلک با دستبرد کلک او

از سماک رامح اعزل کرده‌اند

در نفاذ امر او بر بحر و بر

رایش از دست دو مرسل کرده‌اند

تا سعادت بخش انجم بخت اوست

حالا نحسین را مبدل کرده‌اند

انجم‌اند از بهر کلکش دوده‌سای

لاجرم جرم زحل، حل کرده‌اند

ز آهن هندی به عشقت تیغ او

چینیان چینی سجنجل کرده‌اند

آتشی کز جوهر اعدای اوست

هم بر اعدایش موکل کرده‌اند

دشمنانش کز فلک جستند سعی

تکیه بر بنیاد مختل کرده‌اند

شیشه ز آن بشکست و باده زان بریخت

کامتحان چشم احول کرده‌اند

راویان شعر من در مدح او

سخره بر راعشی و اخطل کرده‌اند

بر ثنای او روان خواهم فشاند

گنج معنی بر جهان خواهم فشاند

کلک او رخسار ملک آرای باد

دست او زلف ظفر پیرای باد

عدل او چون فضل و فضلش چون ربیع

این عطا بخش آن عطا بخشای باد

صیت او چون خضر و بختش چون مسیح

این زمین گرد آن فلک پیمای باد

از در افریقیه تا حد چین

نام او فاروق دین افزای باد

ظلم از اولرزان چو رایت روز باد

رایتش چون کوه پا بر جای باد

دشمنان سر بزرگش را چو بوم

حاصل از طاووس دولت، پای باد

حامله است اقبال مادر زاد او

قابله‌اش ناهید عشرت زای باد

دیدبان بام چارم چرخ را

نعل اسبش کحل عیسی‌سای باد

سکهٔ ایام را بر هر دو روی

نقش نامش صدر صادق رای باد

هیبتش در کاسهٔ سر خصم را

هم ز خون خصم می‌پالای باد

ز آن نی آتش تنش داغ سگی

بر سر شیران دندان خای باد

و آن سر نی در سرابستان فتح

سرو پیرای و سریر آرای باد

از گل راه و که دیوار او

مشتری بام مسیح اندای باد

آسمان در بوس و سجده بر درش

از لب و چهره زمین فرسای باد

این دعا را انسیان تحسین کنند

ختم کن تا قدسیان آمین کنند