گنجور

 
۲۸۱

قطران تبریزی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۱۰

 

... باشد مقام باقی خیلش میان خاک

چون پشت اسب جنگی باشد مقام تو

تا قلعه ها بود ببر اوستام او ...

قطران تبریزی
 
۲۸۲

قطران تبریزی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۲۲

 

... آهنگ راه دارد شاه اندرین دو روز

من هیچگونه اسب ندارم سزای راه

من بنده را امید بفضل و سخای تست ...

قطران تبریزی
 
۲۸۳

قطران تبریزی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۳۰

 

... گر پیشت اندر آید دریا بروز جنگ

با اسب و با سلاح ز دریا برون جهی

امسال هست بار خدایا رهیت را ...

قطران تبریزی
 
۲۸۴

قطران تبریزی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۴۴

 

... از بهر این ز یزدان جز راستی نه بینی

هم نور تاج و تختی هم فر اسب و زینی

هم شاه بی خلافی هم میر راستینی ...

قطران تبریزی
 
۲۸۵

منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۸

 

... بی نغمه چنگش به می ناب شتابست

اسبی که صفیرش نزنی می نخورد آب

نی مرد کم از اسب و نه می کمتر از آبست

در مجلس احرار سه چیزست و فزون به ...

منوچهری
 
۲۸۶

منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۹ - در مدح سلطان مسعود غزنوی

 

... کو تیغ بدو تیز کند ملکسپارست

در لشکر اسکندر از اسب نبودی

چندانکه در این لشکر از پیل قطارست ...

منوچهری
 
۲۸۷

منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۲۰ - در وصف بهار و مدح فضل بن محمد حسینی

 

... جام نخواهد به کف او در مطرب

اسب نخواهد به زیر او در مقود

تا گل خیری بود چو روی معصفر ...

منوچهری
 
۲۸۸

منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۳۳ - در وصف بهار و مدح شهریار

 

... صفدر و تیزرو و تازه رخ و شیرآواز

به چنین اسب نشین و به چنین اسب گذر

به چنین اسب گذار و به چنین اسب گراز

رخ دولت بفروز آتش فتنه بنشان ...

منوچهری
 
۲۸۹

منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۳۹ - در مدح اسپهبد

 

... از دل ابدال بگریزد به صد فرسنگ سنگ

بگسلد بر اسب عشق عاشقان بر تنگ صبر

چون کشد بر اسب خویش از موی اسب او تنگ تنگ

چنگ او در چنگ او همچون خمیده عاشقی ...

منوچهری
 
۲۹۰

منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۴۴ - در مدح سلطان مسعود غزنوی

 

... وز پی ربح سپاه وز پی سود خدم

دانی کاین فتنه بود هم به گه بیور اسب

هم به گه بخت نصر هم به گه بوالحکم ...

منوچهری
 
۲۹۱

منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۵۰ - در لغز شمع و مدح حکیم عنصری

 

... وین حکیمان دگر یک فن و او بسیار فن

از زغن هرگز نیاید فر اسب راهوار

گرچه باشد چون صهیل اسب آواز زغن

حبذا اسبی محجل مرکبی تازی نژاد

نعل او پروین نشان و سم او خارا شکن ...

... ورد با او ارجل و یحموم با او اژکهن

اینچنین اسبی تواند برد بیرون مرمرا

از چنین وادی ز قاعی سهمناک و نیشزن ...

... همچو جعد زنگیان شاخ گیاهان پرشکن

بر چنین اسبی چنین دشتی گذارم در شبی

تیره چون روز قصاص و تنگ چون روز محن ...

... چون شرار دیگپایه پیش او خیل پرن

اسب من در شب دوان همچون سفینه در خلیج

من بر او ثابت چنانچون بادبان اندر سفن ...

منوچهری
 
۲۹۲

منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۵۹ - در مدح خواجه طاهر

 

... دشمن و اعدا شکن بردار کن کین آزمای

اسب تاز و گوی باز و زیرساز و بم نواز

جود کار و دل ربای و می ستان و دن ستای ...

... ور زو کار و بوی و مال و بوس و بین و خار و خای

اسب و اشتر زر و سیم و جام و عود و مشک ناب

رام گیر و برفشان و برفراز و سوز وسای ...

منوچهری
 
۲۹۳

منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۶۸ - در مدح فضل بن محمد حسینی

 

... ز کف گشته هر آبگیری چو طبلی

سم اسب در دشت مانند ماهی

شده ماه بر چرخ مانند نعلی ...

منوچهری
 
۲۹۴

منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۷۵ - در وصف اسب و مدح شهریار

 

... گردن و گوش و دم و سم و زهار و ساق اوی

اینچنین اسبی مرا داده ست بی زین شهریار

اسب بی زین همچنان باشد که بی دسته سبوی

منوچهری
 
۲۹۵

منوچهری » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۷ - در وصف صبوحی

 

... زاغ سیه پر و بال غالیه آمیخته

ابر بهاری ز دور اسب برانگیخته

وز سم اسبش به راه لؤلؤ تر ریخته

در دهن لاله باد ریخته و بیخته ...

منوچهری
 
۲۹۶

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » بسم الله الرحمن الرحیم

 

... باب بیست و چهارم اندر خانه و عقار خریدن

باب بیست و پنجم اندر اسب و چهارپا ی خریدن

باب بیست و ششم اندر زن خواستن و شرایط آن ...

عنصرالمعالی
 
۲۹۷

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب نهم: اندر ترتیب پیری و جوانی

 

... از آنچ درد پیری هیچ کس به از پیران ندانند

حکایت چنانکه از جمله حاجبان پدرم حاجبی بود او را حاجب کامل گفتندی پیر بود و از هشتاد برگذشته بود خواست که اسبی بخرد رایض او را اسبی آورد فربه و نیکو رنگ و درست قوایم حاجب {اسب} را بدید و بپسندید و بها فرو نهاد چون دندانش بدید اسب پیر بود نخرید مردی دگر بخرید من او را گفتم یا حاجب این اسب که فلان بخرید چرا تو نخریدی گفت او مردی جوانست و از رنج پیری خبر ندارد و آن اسب بزرگ منظرست اگر او بدان غره شود معذورست اما من از رنج و آفت پیری با خبرم و از ضعف و آفت او خبر دارم و چون اسب پیر خرم معذور نباشم

اما ای پسر جهد کن تا به پیری به یک جا مقام کنی که به پیری سفر کردن از خرد نیست خاصه مردی که بی نوا باشد که پیری دشمنی است و بی نوایی دشمنی پس با دو دشمن سفر مکن که از دانایی دور باشی اما اگر وقتی به اتفاق سفری افتد یا به اضطرار اگر حق تعالی در غربت بر تو رحمت کند و ترا سفر نیکو پدید آرد بهتر از آنکه در حضر بوده باشد هرگز آرزوی خانه خویش مکن و زاد و بود مطلب هم آنجا که کار خود با نظام دیدی هم آنجا مقام کن و زاد و بود آنجا را شناس که ترا نیکویی بود هر چند که گفته اند الوطن ام الثانی اما تو بدان مشغول مباش و رونق کار خود بین که گفته اند که نیک بختان را نیکی خویش آرزو کند و بدبختان را زاد و بود اما چون خود را رونقی دیدی و شغلی سودمند به دست آمد جهد کن تا آن شغل خود را ثبات دهی و مستحکم گردانی و چون در شغل ثبات یافتی طلب بیشی مکن که نباید که در طلب بیشی کردن به کمتری افتی که گفته اند که چیزی که نیکو نهاده اند نکوتر منه تا به طمع محال بتر از آن نیابی اما اندر روزگار عمر گذرانیدن بی ترتیب مباش اگر خواهی که به چشم دوست و دشمن بابها باشی باید که نهاد و درجه تو از مردم عامه پدید بود و بر گزاف زندگانی مکن و ترتیب خود نگاه دار به مواسا

عنصرالمعالی
 
۲۹۸

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب هجدهم: اندر شکار کردن

 

ای پسر بدانک بر اسب نشستن و شکار کردن و چوگان زدن کار محتشمان است خاصه به جوانی

اما هر کاری را حد و اندازه باید با ترتیب و همه روز شکار نتوان کرد و هفته هفت روز باشد دو روز به شکار و سه روز به شراب مشغول باش و دو روز به کدخدایی خویش

اما چون بر اسب نشستی بر اسب خرد منشین که مرد اگر چه منظرانی بود بر اسب خرد حقیر نماید و اگر مردی حقیر باشد بر اسب بزرگ بلند نماید و بر اسب راهوار جز در سفر منشین که چون اسب راهوار باشد مرد خویشتن را افگنده دارد و اندر شهر و اندر موکب بر اسب جهنده و تیز بنشین تا از سبب تندی وی از خویشتن غافل نباشی و مادام راست نشین تا زشت کار ننمایی و در شکارگاه بر خیره اسب متاز که بیهوده اسب تاختن کار غلامان و کودکان باشد و در عقب سباع اسب متاز که در شکار سباع هیچ فایده نباشد و جز مخاطره جان هیچ حاصل نشود چنانک دو پادشاه بزرگ در شکار سباع هلاک شدند یکی جد پدر من وشمگیر بن زیار و دیگر پسر عم من امیر شرف المعالی پس بگذار تا کهتران تو بتازند تو متاز مگر پیش پادشاه بزرگ نام جستن را و یا خویشتن باز نمودن را روا باشد پس اگر شکار دوست داری شکار باز و جرغ و شاهین و یوز و سگ مشغول باش تا هم شکار کرده باشی و هم بیم مخاطره نباشد گوشت شکاری نخوردن را شاید و نه پوست او پوشیدن را پس اگر شکار باز کنی پادشاهان از دو گونه کنند پادشاهان خراسان باز به دست نپرانند ملوک عراق را رسم آنست که به دست خویش برانند هر دو گونه روا بود تا اگر پادشاه نباشی چنانک می خواهی بکن و اگر پادشاه باشی و خواهی که خود پرانی رواست

اما هیچ باز را بیش از یک بار مپران که پادشاه نباید که بازی را دو بار پراند یک بار پران و نظاره همی کن اگر صید گیرد یا نه باز دیگر بستان تا به طلب آن برود که مقصود پادشاه از شکار باید که تماشا بود نه طلب طعمه و اگر پادشاه به سگ نخجیر کند پادشاه را سگ نشاید گرفت باید که در پیش او بندگان گشایند و وی نظاره همی‎ کند و از پس نخجیر اسب متاز و اگر شکار یوز کنی البته یوز را از پس پشت خود بر اسب مگیر که زشت بود از پادشاه یوز داری کردن و هم در شرط خرد نیست سباعی را در پس قفای خویش گرفتن خاصه پادشاه و ملوک را این ست تمامی شکار کردن و شرط او

عنصرالمعالی
 
۲۹۹

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب نوزدهم: اندر چوگان زدن

 

... حکایت چنین گویند که عمرو لیث به یک چشم نابینا بود چون امیر خراسان شد روزی به میدان رفت که گوی زند او را سفه سالاری بود ازهرخر نام این ازهرخر بیآمد و عنان او را بگرفت و گفت نگذارم که تو گوی زنی و چوگان بازی عمرو لیث گفت چونست که شما گوی زنیت و روا داریت و چون من چوگان زنم روا نداری ازهر گفت از بهر آنک ما را دو چشم است اگر گوی در چشم ما افتد به یک چشم کور شویم و یک چشم بماند که بدو جهان روشن بوینیم و تو یک چشم داری اگر اتفاق بد را یک گوی بدان چشم افتد امیری خراسان را بدرود باید کرد عمرو لیث گفت با این همه خری راست گفتی پذیرفتم که تا من زنده باشم گوی نزنم

اما اگر در سالی دو بار نشاط چوگان باختن کنی روا دارم ولکن سواری کردن بسیار نباید که مخاطره است صدمه را سوار هشت بیش نباید تو بر سر یک میدان ببای و یکی به آخر میدان و شش در میان میدان گوی می زنند هرگاه که گوی بسوی تو آید گوی را باز زن و اسب به تقریب همی ران اما اندر کر و فر مباش تا از صدمه ایمن باشی و مقصود تو نیز به حاصل آمده باشد اینست طریق چوگان زدن محتشمان و بالله توفیق

عنصرالمعالی
 
۳۰۰

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب بیست و پنجم: اندر خریدن اسب

 

بدان ای پسر اگر اسب خری زنهار گوش دار تا بر تو غلط نرود که جوهر اسب و آدمی یکسانست اسب نیک و مرد نیک را هر قیمتی که نهی برگیرد چنانک اسب بد و آدمی بد را هر چند نکوهی توان نکوهیدن و حکما گفته اند که جهان به مردمان بپای است و مردم به حیوان و نیکوترین حیوان از حیوانات اسب است که داشتن او هم از کدخدایی است و هم از مروت و در مثل است که اسب و جامه را نیکو دار تا اسب و جامه ترا نیکو دارد و معرفت نیک و بد اسب از مردم دشوارترست که مردم را با دعوی معنی باشد و اسب را نباشد بل که دعوی اسب دیدارست تا از معنی اسب خبر یافی اول به دیدار نگر که اگر به هنر غلط کنی بدیدار غلط نکنی که اغلب اسب را صورت نیکو بود و بد را بد باشد پس نکوتر صورتی چنانک استادان بیطار گفته اند آنست که باید دندان او باریک بود و پیوسته و سپید و لب زیرین درازتر و بینی بلند و فراخ و برکشیده و پهن پیشانی و درازگوش و میان گوشها برکشیده و گشاده و آهخته گردن باریک بنگاه گردن ستبر و ستبر خرده گاه و زبرین قصبه کوتاه تر از زیرین خرد موی سمهاء وی سیاه و دراز و گرد پاشنه بلند پشت کوتاه تهی گاه فراخ سینه میان دست و پایهاء او گشاده دم کشن و دراز بویه دم او باریک و سیاه خایه و سیاه چشم و سیاه مژه و در راه رفتن هوشیار و مالیده خردگاه کوتاه پشت معلق سرین عریض کفل و درون سون ران او پرگوشت بهم در رسته چون سوار بر خویشتن حرکت کند باید که از حرکت مرد آگاه باشد این هنرها که گفتم علی الاطلاق در هر اسبی باید که بود و در هر اسبی که اینها بود نیک بود و آنچ در اسبی بود و در دیگری نبود که بهترین رنگهاء اسب کمیت و خرماگون است که هم نیکو بود و هم در گرما و سرما صبور باشد و رنج کش اما اسب چرمه خنگ ضعیف بود اگر خایه و میان رانهاء وی و دم و دست و پای و فش و ناصیه {و} دم سیاه بود نیک باشد و اسب زرده آن جنس که بغایت زرد بود نیک بود و بر وی درم درم سیاه و بش و ناصیه و دم و خایه و کون و میان ران و چشم و لب او سیاه بود و اسب سمند باید که همچنین باشد و ادهم باید که سیاه ترین بود و نباید که سرخ چشم بود که بیشتر اسب سرخ چشم دیوانه باشد و معیوب و اسب بوز کم باشد که نیک باشد و ابرش بیشتر بد باشد خاصه چشم و کون و خایه و دم او سپید بود و اسب دیزه که سیاه قوایم باشد و بر آن صفت بود که زرده را گفتیم نیک بود و اسب ابلق ناستوده بود و کم نیک باشد و هنرها و عیب اسبان بسیار است چون هنرهاء اسبان بدانستی عیب هاء ایشان نیز بدان که اندر ایشان نیز چند گونه عیب است و عیبی که بکار زیان دارد و بدیدار زشت باشد اگر نه چنین باشد لیکن میشوم بود و صاحب گشن باشد و باشد که تا علتهاء بد و خویهاء بد دارد که بعضی بتوان برد و بعضی نتوان برد و هر عیب و علتی را نامی است که بدان نام بتوان دانستن چنانک یاد کنم بدانک علت اسب یکی آنست که گنگ باشد و اسب گنگ بسیار {راه} گم کنند و علامتش آنست که چون مادیان را بویند اگر چه بر فرو هلد بانگ نکنند و اسب اعشی یعنی کور بتر بود و علامت وی آنست که بسبب چیزی که اسبان از آن نترسند بترسد و برمد و هر جای بد که ندانی برود و پرهیز نکند و اگر اسب بد کر بود علامت وی آنست که چون بانگ اسبان شنود جواب ندهد و مادام گوش باز پس افکنده دارد اسب چپ بد بود و خطا بسیار کند و علامت وی آنست کی چون او را بدهلیزی در کشی نخست دست چپ اندر نهند و اسب اعمش آن بود که روز بد بیند و علامتش آن است که حدقه چشم وی سیاه بود که به سبزی زند و مادام چشم گشاده دارد چنانک مژه بر هم نزند و این عیب باشد و باشد که در هر دو چشم باشد هر چند به ظاهر اسب احول معیوب بود اما عرب و عجم متفق اند که مبارک باشد و چنین شنوده ام که دلدل احول بود و اسب ارجل یک پای یا یک دست سپید باشد اگر پای چپ و دست چپ سفید بود شوم بود و اسب ازرق اگر به هر دو چشم بود روا بود و اگر به یک چشم ازرق باشد معیوب بود خاصه که چپ بود و اسب مغرب بد بود یعنی سپید چشم بد بود و اسب بوره نیز بد بود و اسب اقود نیز بد بود یعنی راست گردن و چنین اسب اندر وحل نیک ننگرد و اسب خود رنگ هم بد بود از بهر آنک هر دو پایش کج بود و بپارسی کمان پای خوانند و بسیار افتد و اسب قالع شوم بود آنگاه بالاء کاهل و گردپای موی دارد و مهقوع هم و آنک کردنا زیر بغلش بود اگر به هر دو جانب بود شوم تر بود و اسب فرشون هم شوم بود که کردنای بالاء سم دارد از درون سون و از برون سون روا باشد و اشدف بد بود یعنی سم در نوشته و آن را احنف نیز خوانند و آنک دستش یا پایش دراز بود هم بد بود به نشیب و فراز و آنرا افرق خوانند و اسب اعزل هم بد بود یعنی کج دم و او را کشف گویند یعنی همیشه عورتش پیدا باشد و اسب سگ دم نیز بد بود و اسب افحج نیز بد بود آنک پای بر جای دست خود نتوان نهاد و اسب اسوق نیز بد باشد دایم لنگ بود از آن بود که در مفاصل غدد همی دارد و اسب اعرون هم بد بود و از آن بود که در مفاصل دست استخوان دارد و اگر در مفاصل پای دارد افرق خوانند هم بد بود و سرکش و گریزنده و بسیار بانگ و ضراط و لگدزن و آنک در سرگین افکندن درنگ نکند و آنک نر بسیار فرو هلد بد بود و اسب زاغ چشم کور بود

حکایت در حکایتی شنودم که چوپان احمد فریقون روز نوروز پیش وی برفت هدیه نوروزی و گفت زندگانی خداوند دراز باد هدیه نوروزی نیآوردم از آنک بشارتی دارم به از هدیه احمد فریقون گفت بگوی چوپان گفت ترا دوش هزار کره زاغ چشم زاده ست احمد وی را صد چوب فرمود زدن و گفت این چه بشارت بود که مرا آوردی که هزار کره شب کور بزاد

اکنون چون این بگفتم و علت هاء اسبان بدانستی نیز بدانک هر یکی را نامی است چون اسار و کعاب و مشمش و عرن و شقاق و قمع و ناموره {و} جذام و برص و جرد و نمله و ملح و نفخه و فندوارارتعاش و سرطان و فتق و مکتاف و قفاص و ریوم و معل و عضاض و سمل و سفتنی و رهصه و بره این همه علتها مجمل بگفتم اگر همه تفسیر کنم دراز گردد این همه که گفتم عیب است و پیری از همه عیب ها بتر بود این همه عیب ها که گفتم بتوان بردن و عیب پیری را نتوان بردن اما اسب بزرگ خر یا پنج دانگی اگر چه مرد منظرانی باشد بر اسب کوچک نماید و بدانک پهلوی اسبان بیشتر از جانب راست استخوان زیادت باشد بشمار اگر دو با یک دیگر راست بود بخر بزیادت از آنچ ارزد که هیچ اسب از وی سبق نتواند برد و هر چه بخری از چهارپای و ضیاع و عقار و غیر آن چنان خر که تا زنده باشی منافع آن به تو می رسد و بعد از آن از تو به همالان و وارثان تو می رسد بی شک آخر ترا زن باشد و فرزند آن چنانک {لبیبی گوید} هر که مردست جفت او زن بود

عنصرالمعالی
 
 
۱
۱۳
۱۴
۱۵
۱۶
۱۷
۱۱۷