گنجور

 
منوچهری

وقت بهارست و وقت ورد مورد

گیتی آراسته چو خلد مخلد

گیتی فرتوت گوژپشت دژم روی

بنگر تا چون بدیع گشت و مجدد

برنا دیدم که پیر گردد، هرگز

پیر ندیدم که تازه گردد و امرد

نرگس چون دلبریست سرش همه چشم

سرو چون معشوقه‌ایست تنش همه قد

لاله تو گویی چو طفلکیست دهن باز

لبش عقیقین و قعر کامش اسود

برگ بنفشه به خم، چون پشت درمزن

نرگس چون عشر در میان مجلد

سوسن، چون طوطی ز بسد منقار

باز به منقارش از زبانش عسجد

نرگس، چون ماه در میان ثریا

لاله، چو اندر کسوف گوشهٔ فرقد

شاخ گل از باد کرده گردن چون چنگ

مرغان بر شاخ گشته نالان از صد

بلبل بر گل بسان قولسرایان

پاش به دیبا و خیزرانها در ید

مرغ چنان بوکلک دهانش به تنگی

در گلوی او چگونه گنجد معبد

کبک دری گر نشد مهندس و مساح

اینهمه آمد شدنش چیست به راود

نوز گل اندر گلابدان نرسیده

قطره بر او چیست چون گلاب مصعد

نوز نبرداشته ست مار سر از خواب

نرگس، چون گشت چون سلیم مسهد

ابر چنان مطرد سیاه و بر او برق

همچو مذهب یکی کتاب مطرد

فضل محمد که هیچ کس نشناسد

فضل محمد چنانکه فضل محمد

صاحب عادات نیک و سید سادات

قاعدهٔ مکرمات و فایدهٔ حد

تاش به حوا، ملک خصال، همه‌ام

تاش به آدم، بزرگوار همه جد

بار خدایی که جود را و کرم را

نیست جز او در زمانه منزل ومقصد

چون علوی و حسینی است ستوده

دو طرف او، چنان دو حد مهند

وان هنر بیعدد که هست بدو در

هست چنان گوهری که هست مسند

تا نبود روضهٔ مبارک محمود

عود نروید بر او، نه سنبل و نه ند

مرد هنرمند، کش نباشد گوهر

باشد چون منظری قواعد او رد

مرد گهرمند، کش خرد نبود یار

باشد چون دیده‌ای که باشد ارمد

این هنری خواجهٔ جلیل چو دریاست

با هنر بیشمار و گوهر بیعد

صاحب مخبر کسی بود که بود باز

منظر و مخبرش بی‌تغیر و بی کد

بس کس کو گیرد و نبخشد، هرگز!

بس کس کو گیرد و ببخشد، سرمد

خواجه بسان غضنفریست کجاهست

به ستدن و دادنش دو دست مسعد

معطی و مالش بدان دهد که نجوید

وانکه بجوید ازوست مال مبلد

خواجه دهد سیم و زر چو کوه به طالب

بسکه عمل هست، قول اوست مبعد

خواجه چنان ابر باردار مطرناک

هست به قول و عمل همیشه مجرد

خواجه چو ابر دمنده‌ایست که جاوید

هست به رنج دل و به هیئت مفرد

گر به هنر زیبد و به گوهر، بالش

او را زیبد چهار بالش و مسند

هر که ز فرمان او فراز نهد پای

شوم برافتد، چو برق بر تن ارعد

هیبتش الماس سخت را بکفاند

چون بکفاند دو چشم مار زمرد

در شرر خشم او بسوزد یاقوت

گرش نسوزد شرار نار موقد

شاعر و مهتر دلست و زیرک و والا

رودکی دیگرست و نصربن احمد

هست طبیب بزرگ و هست منجم

فلسفی و هندسی و صاحب سودد

کاتب نیکست و هست نحوی استاد

صاحب عباد هست و هست مبرد

فاعل فعل تمام و قول مصدق

والی عزم درست و رای مسدد

حکمت او را ز نور باری جنت

همت او را ز فرق فرقد مرقد

شرم زمانی ز روی او نشود دور

گویی کز شرم ساختند ورا خد

گر برود رود نیل بر در قدرش

از هنرش جزر گیرد، از کرمش مد

باسش، چون نسج عنکبوت کند روی

جوشن خر پشته را و درع مزرد

هر که قیاسش کند به آصف و حاتم

واجب گردد بر او ز روی خرد حد

شیر، نخواهد به پیش او در، زنجیر

باز، نخواهد به پیش او در، مرود

جام، نخواهد به کف او در، مطرب

اسب، نخواهد به زیر او در، مقود

تا گل خیری بود چو روی معصفر

تا تن سنبل بود چو زلف مجعد

تا بچرد رنگ در میانهٔ کهسار

تا بچمد گور در میانهٔ فدفد

باش همیشه ندیم بخت مساعد

باش همیشه قرین ملک مؤبد

لبت به می، کف به جام و گوش به بربط

دلت قوی، تن جوان و روی مورد