گنجور

 
منوچهری

بینی آن بیجاده عارض لعبت حمری قبای

سنبلش چون پر طوطی، روی چون فر همای

جعد پرده پرده در هم همچو چتر آبنوس

زلف حلقه حلقه، برهم، همچو مشک اندوده نای

دل، جراحت کردش آن زلفین و چون زلفینش را

بر جراحت برنهی راحت پدید آرد خدای

زانکه زلفش کژدمست و هر که را کژدم گزید

مرهم آن زخم را کژدم نهد کژدم فسای

ای بسا شورا که از آن زلفکان انگیختی

گر نترسیدی تو از منصور عادل کدخدای

طاهری، گوهر نژادی، از نژاد طاهری

عزم او: عزم و کمال او: کمال و رای: رای

کامکاری کو چو خشم خویشتن راند به روم

طوق زرین را کند بر گردن قیصر درای

دولتش همشیره و دل همره و دین همنشین

نصرتش همزانو و اقبال همروی سرای

گر پیمبر زنده بودی، بر زبان جبرئیل

آمدی در شان جودش آیت از عرش خدای

از فراز همت او آسمان را نیست راه

وز ورای ملکت او این زمین را نیست جای

نیست خالی بزم او از باش باش و نوش نوش

نیست خالی رزم او از گیر گیر و های های

روز رزم او نگیرد عز عزرائیل جان

روز بزم او بماند جبرئیل از وای وای

گر کسی گوید که در گیتی کسی برسان اوست

گر همه پیغمبری باشد، بود یافه درای

آفرین زان مرکب میمون که دیدم بر درش

مرکبی، زین کرده و خاره بر و جادو ربای

گور سم و گاو پشت و گرگ ساق و کرگ روی

ببر گوش و رنگ چشم و شیر دست و پیل پای

چون برآری تازیانه بگسلد زنجیر پیل

چون زنی نعلش، شکالش بس بود بند قبای

گر بگردانی بگردد، ور برانگیزی دود

بر طراز عنکبوت و حلقهٔ ناخن پرای

وان قلم بین در بنانش چون یکی ممشوقه‌ای

گه نشیب و گه فراز و گاه وصل و گاه نای

مرکبی دریاکش و طیاره‌ای عنبرفشان

دایه‌ای درپرور و دوشیزه‌ای یاقوت‌زای

ای خداوندی که فرمان ترا یابد همی

تخت خان و طوق فور و تیغ قیصر تاج رای

همچنین لشکر کش و دشمن کش و دینار بخش

همچنین گیتی خور و میری کن و نیکی فزای

فر و روی خویشتن را بر فراز و برفروز

ناصح و بدخواه خود را بر نشان و در ربای

دوستان را بند بشکن، دوست پرور، خوان ببخش

دشمن و اعدا شکن، بردار کن کین آزمای

اسب تاز و گوی باز و زیرساز و بم نواز

جود کار و دل ربای و می ستان و دن ستای

گردن ادبار بشکن، پشت دولت راست کن

پای بدخواهان ببند و دست نیکان برگشای

جام گیر و جای دار و نام جوی و کام ران

بت فریب و کین گداز و دین پژوه و ره نمای

خازنت را گو که سنج و رایضت را گو که ران

شاعرت را گو که خوان و حاجبت را گو که پای

حاسدت را گو: گریز و ساقیت را گو: ریز

ناصحت را گو: نشین و مطربت را گو: سرای

چون بیابی مهر و کین: آن را ببین، این را ستر

چون ببینی بخل و جود : این را گزین، آن را گزای

نافه را و مشک را و سیم را و جام را

برنواز و برفتال و برفشان و برگرای

ملک ده، لشکر شکن، خنجر کش و مغفر شکاف

گنج نه، باره فکن، شمشیر زن، بخت آزمای

عشق و مهر وخال و زلف و روی و چشم و خط و لب

ور زو کار و بوی و مال و بوس و بین و خار و خای

اسب و اشتر، زر و سیم و جام و عود و مشک ناب

رام گیر و برفشان و برفراز و سوز وسای

هر نشاطی را بخواه و هر مرادی را بجوی

هر وفایی را بیاب و هر بقایی را ببای

جز بخیلان را مروب و جز لئیمان را مبند

جز معادی را مکوب و جز موالی را مپای