گنجور

 
منوچهری

به نام خداوند یزدان اعلی

که دارای دهرست و دادار مولی

ملیک سماوات و خلاق ارضین

به فرمان او هر چه علوی و سفلی

نشستم بر آن ناقهٔ آل پیکر

فکندم بر او نطع و دلو و مصلی

سپردم بدو من قفاری که گفتی

نشسته‌ست دیوی به زیر هر اصلی

به هر جانب از برف بر کوه صدی

به هر گوشه از میغ، به زیر هر اصلی

ز خس گشته هر چاهساری چو خوری

ز کف گشته هر آبگیری چو طبلی

سم اسب در دشت مانند ماهی

شده ماه بر چرخ مانند نعلی

شبی پیشم آمد که از خود برون شد

مرا بر سر بارکش کرده کهلی

شبی پای طاووس در بر کشیده

به لؤلؤی پیوسته هر سهل و جبلی

فلک همچو پیروزه گون تخته نردی

ز مرجانش مهره، ز للش خصلی

شده نسر واقع بسان سه بیضه

شده نسر طایر چنان شاخ نخلی

مهین دختر نعش چون صولجانی

کهن دختر نعش مانند قفلی

جدی هم بکردارهٔ چشم رنگی

سها هم بکردارهٔ چشم نملی

شده شعریانش چو دو چشم مجنون

شده فرقدانش چو دو خد لیلی

مه صبحگاهی چنان قرن ثوری

مه منکسف همچنان سم بغلی

شده زهره مانند یاقوت سرخی

شده مشتری همچو بیجاده لعلی

دو پیکر چو تختی و اکلیل تاجی

ز نثره نثاری وطرفه چو حملی

ثریا چنان دستهٔ تیر بسته

که پیکانها پیش و پنهانش نبلی

دم گرگ چون پیسه چرمه ستوری

مجرهٔ همیدون چو سیمین سطبلی

عواید چو یک خوشه انگور زرین

و یا چون مرصع به یاقوت رطلی

شهب همچو افکنده از نور نیزه

و یا چون ز چرخی فروهشته حبلی

سپردم بدین ناقه چونین قفاری

چو دانا که یازد به جدی ز هزلی

چو سهلی بریدم رسیدم به وعری

چو وعری بریدم رسیدم به سهلی

بر امید دیدار استاد فاضل

چراغ هدایات و نور تجلی

همش کنیت نیک و هم نام فرخ

همش نام پیغمبر رب اعلی

یکی نامداری که از پشت آدم

نیامد به افضال او هیچ فضلی