گنجور

 
قطران تبریزی

ای گشته یادگار ز کردار تو شهی

دیدار تو مبارک و گفتار تو بهی

از هر بهی بهی تو و بر هر سری سری

از هر مهی مهی تو و بر هر شهی شهی

یا دادنست و یا ستدن کار تو مدام

گاهی جهان ستانی و گاهی عطا دهی

از چشم خصم چشمه خون سر بر آورد

چون دست را بدسته شمشیر بر نهی

با هیبت تو کوهی کاهی شود ولیک

با دولت تو خاری سروی شود سهی

گر پیشت اندر آید دریا بروز جنگ

با اسب و با سلاح ز دریا برون جهی

امسال هست بار خدایا رهیت را

خانه ز دانه خالی و میدان ز می تهی

جانم بسوختند و زان بر فروختند

سیمم بکار گل شد از این هم تو آگهی

کار رهی بساز که دائم تو ساختی

از غله و نبید بده بهره رهی

تا چون رخ صنم بود اندر بهار گل

تا چون رخ شمن بود اندر خزان بهی

بادا رخ عدوی تو همچون بهی ز غم

روی تو باد همچو گل از شادی و بهی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode