گنجور

 
۲۴۱

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۷

 

... سر من جز که سر زانوی من بالین

ای برادر به چنین راه درون مرکب

فکرتت باید و از عقل بدو بر زین ...

ناصرخسرو
 
۲۴۲

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۰

 

درد گنه را نیافتند حکیمان

جز که پشیمانی ای برادر درمان

چیست پشیمانی آنکه باز نگردد ...

ناصرخسرو
 
۲۴۳

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۶

 

... از این دریای بی معبر به حکمت

ببایدت ای برادر می گذشتن

ز حکمت خواه یاری تا برآیی ...

ناصرخسرو
 
۲۴۴

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۷

 

... ژاف را شمشیر سازی و ز کدو مغفر کنی

چون پیمبر را برادر بود حیدر سوی خلق

گر بنازم من بدو چون روی خویش اصفر کنی

مردم همسایه هرگز چون برادر کی بود

لنگ خر را خیره با شبدیز چون همبر کنی ...

ناصرخسرو
 
۲۴۵

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۰

 

... گر بر طریق حیدر کراری

سوی من ای برادر معذوری

گر سر برهنه کرد نمی یاری ...

ناصرخسرو
 
۲۴۶

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۱

 

... کی روا باشد که گویی زین سپس گر خواستی

گر شنودی ای برادر گفتمت قولی تمام

پاک و با قیمت که گویی عنبر ساراستی ...

ناصرخسرو
 
۲۴۷

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۱

 

... وز آرزوی مرکب خمیده چون حنایی

کی بازگشت خواهی زی خالق ای برادر

آنگه که نیز خدمت مخلوق را نشایی ...

ناصرخسرو
 
۲۴۸

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۴

 

... خر لنگ خود را کجا می دوانی

درخت خرد پیری است ای برادر

درختش عیان است و بارش نهانی ...

... برو مر خرد را رود باغبانی

تو را جان جان است دین ای برادر

نگه کن به دل تا ببینی عیانی ...

ناصرخسرو
 
۲۴۹

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۵

 

... حذر دار تا ریش نکندت ازیرا

حسامی است این ای برادر حسامی

مرا دانی از وی که کرده است ایمن ...

ناصرخسرو
 
۲۵۰

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۴ - عزم نیشابور و کسوف

 

و بیست و سیوم شعبان به عزم نیشابور بیرون آمدم و از مرو به سرخس شدم که سی فرسنگ باشد و از آنجا به نیشابور چهل فرسنگ است روز شنبه یازدهم شوال در نیشابور شدم

چهارشنبه آخر این ماه کسوف بود و حاکم زمان طغرل بیک محمد بود برادر جغری بیک

و بنای مدرسه ای فرموده بود به نزدیک بازار سراجان و آن را عمارت می کردند و او خود به ولایت گیری به اصفهان رفته بود بار اول و دویم ذی القعده از نیشابور بیرون رفتم در صحبت خواجه موفق که خواجه سلطان بود

ناصرخسرو
 
۲۵۱

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۴۹ - سیر سلطان مصر

 

سیر سلطان مصر امن و فراغت اهل مصر بدان حد بود که دکانهای بزازان و صرافان و جوهریان را در نبستندی الا دامی بر وی کشیدندی و کس نیارستی به چیزی دست بردن مردی یهودی بود جوهری که سلطان را نزدیک بود او را مال بسیار بود و همه اعتماد جوهر خریدن بر او داشتند روزی لشکریان دست بر این یهودی برداشتند و او را بکشتند چون این کار بکردند از قهر سلطان بترسیدند و بیست هزار سوار برنشستند و آن لشکر تا نیمه روز در میدان ایستاده بودند خادمی از سرای بیرون آمد و بر در سرای ایستاد و گفت سلطان می فرماید که به طاعت هستید یا نه ایشان به یکبار آواز دادند که بندگانیم و طاعت دار اما گناه کرده ایم خادم گفت سلطان می فرماید که بازگردید در حال بازگشتند و آن جهود مقتول را ابوسعید گفتندی پسری داشت و برادری

گفتند مال او را خدای تعالی داند که چند است و گفتند بر بام سرای سیصد تغار نقره گین بنهاده است و در هر یک درختی کشته چنان است که باغی و همه درخت های مثمر و حامل برادر او کاغذی نوشته به خدمت سلطان فرستاد که دویست هزار دینار مغربی خزانه را خدمت کنم در سر این وقت از آن که می ترسید سلطان آن کاغذ بیرون فرستاد تا بر سر جمع بدریدند و گفت که شما ایمن باشید و به خانه خود باز روید که نه کس را با شما کار است و نه ما به مال کسی محتاج و ایشان را استمالت کرد از شام تا قیروان که من رسیدم در تمامی شهر و روستاها هر مسجد که بود همه را اخراجات بر وکیل سلطان بود از روغن چراغ و حصیر و بوریا و زیلو و مشاهرات و موجبات قیمان و فراشان و موذنان و غیرهم و یک سال والی شام نوشته بود که زیت اندک است اگر فرمان باشد مسجد را زیت حار بدهیم و آن روغن ترب و شلغم باشد در جواب گفتند تو فرمانبری نه وزیری چیزی که به خانه خدا تعلق داشته باشد در آن جا تغییر و تبدیل جایز نیست و قاضی القضاة را هر ماه دو هزار دینار مغربی مشاهره بود و هر قاضی به نسبت وی تا مال کس طمع نکنند و بر مردم حیف نرود و عادت آن جا چنان بود که در اواسط رجب مثال سلطان در مساجد بخواندندی که یا معشر المسلمین موسم حج می رسد و سبیل سلطان به قرار معهود با لشکرطان و اسبان و شتر و زاد معد است و در رمضان همین منادی بکردندی و از اول ذی القعده آغاز خروج کردندی و به موضعی معین فرو آمدندی نیمه ماه ذی القعده روانه شدندی و هر روز خرج و علوفه این لشکر یک هزار دینار مغربی بودی به غیر از بیست دینار که هر مردی را مواجب بودی که به بیست و پنج روز به مکه شدندی و ده روز آن جا مقام بودی به بیست و پنج روز تا به مقام رسیدندی دو ماه شصت هزار دینار مغربی علوفه ایشان بودی غیر از تعهدات و صلات و مشاهرات و شتر که سقط شدی پس در سنه تسع و ثلثین و اربعمایه سجل سلطان بر مردم خواندند که امیرالمومنین می فرماید که حجاج را امسال مصلحت نیست که سفر حجاز کند که امسال آن جا قحط و تنگی است و خلق بسیار مرده است این معنی به شفقت مسلمانی می گویم و حجاج در توقف ماندند و سلطان جامه کعبه می فرستاد به قرار معهود که هر سال دو نوبت جامه کعبه بفرستادی و این سال چون جامه به راه قلزم گسیل کردند من با ایشان برفتم

ناصرخسرو
 
۲۵۲

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۱۰۰ - پایان سفر

 

از آن جا به راه سه دره سوی بلخ آمدیم و چون به رباط سه دره رسیدیم شنیدیم که برادرم خواجه ابوالفتح عبدالجلیل در طایفه وزیر امیر خراسان است که او را ابونصر می گفتند و هفت سال بود که من از خراسان رفته بودم چون به دستگرد رسیدیم نقل و بنه دیدم که سوی شبورغان می رفت برادرم که با من بود پرسید که این از کیست گفتند از آن وزیر گفت از کجا می آیید گفتیم از حج گفت خواجه من ابوالفتح عبدالجلیل را دو برادر بودند از چندین سال به حج رفته و او پیوسته در اشتیاق ایشان است و از هرکه خبر ایشان می پرسد نشان نمی دهند برادرم گفت ما نامه ناصر آورده ایم چون خواجه تو برسد بدو بدهیم چون لحظه ای برآمدکاروان به راه ایستاد و ما هم به راه ایستادیم و آن کهتر گفت اکنون خواجه من برسد و اگر شما را نیابد دلتنگ شود اگر نامه مرا دهید تا بدو دهم دلخوش شود برادرم گفت تو نامه ناصر می خواهی یا خود ناصر را می خواهی اینک ناصر آن کهتر از شادی چنان شد که ندانست چه کند و ماسوی شهر بلخ رفتیم به راه میان روستا و برادرم خواجه ابوالفتح به راه دشت به دستگرد آمد و در خدمت وزیر به سوی امیر خراسان می رفت چون احوال ما بشنید از دستگرد بازگشت و بر سر پل جموکیان بنشست تا آن که ما برسیدیم و آن روز شنبه بیست و ششم ماه جمادی الاخر سنه اربع و اربعین و اربعمایه بود و بعد از آن که هیچ امید نداشتیم و به دفعات در وقایع مهلکه افتاده بودیم و از جان ناامید گشته به همدیگر رسیدیم و به دیدار یکدیگر شاد شدیم و خدای سبحانه و تعالی را بدان شکرها گذاردیم و بدین تاریخ به شهر بلخ رسیدیم و حسب حال این سه بیت گفتم

رنج و عنای جهان اگر چه دراز است ...

ناصرخسرو
 
۲۵۳

ناصرخسرو » وجه دین » گفتار چهل و ششم

 

گوییم بتوفیق خدایتعالی که نکاح ظاهر آنست که زنی را بمردی دهند بزنی و معنی آن آنست که آن زن پس از آن نکاح بفرمان آن مرد باشد و اطاعت او بر خویشتن واجب داند و مر فایده ها و معنی مردی را ازو پذیرنده باشد و مر آن زن را ولیی باشد که مرو را بشوی دهد و دو مرد راستگوی آنجا گواه باید که باشد تا عقد و نکاح درست باشد و روا باشد و روا باشد مر آن مرد را بدان زن دست فراز کردن و هر نکاح که بدین شرط نباشد آن سفاح بود چنانکه رسول علیه السلام گفتلا نکاح الابولی و شاهدین عدل گفتنکاح بولی و بدو گواه عدلست و خدایتعالی گفتفانکحوهن باذن اهلهن گفت پس بزنی بخواهید کنیز کانرا با مر خواجگان ایشان و کسی را که ولی نباشد سلطان ولی آنکس باشد چنانکه رسول علیه السلام گفت خبر السلطان ولی من لاولی له و عقد و نکاح بی کابین درست نباشد و آن مالی باسد نامزد کرده که مرد بپذیرد که آن مقدار مال بدان زن دهد که بند نکاح ظاهر بی آن مال اندک و بسیار درست نباشد چون این شرطها بجای آورده باشد نکاح درست باشد و فرزندی که از میان ایشان زاید حلال زاده باشدو میراث پدر و مادر مر آن فرزند را حلال باشد و نماز ظاهر از پی آن فرزند بشاید کردن پس اگر گرد آمدن مرد با زن بدین شرط نباشد آن نکاح را سفاح خوانند و فرزندی که از میان ایشان زاید حرام زاده بود و از پدر و مادر میراث نیابد و بدیشان باز نخواندش و از پس آن فرزند نماز روا نباشد چنانکه رسول علیه السلام گفتلا صلوه خلف اولاد الزنا و اگر هر شرطی ازین شرطها را معنی نبودی کار بستن آن بیفایده و هذیان بودی و دست باز داشتن آن باقی بودی و این همه آیات قرآن و اخبار رسول ضایع و هذیان بودی

و ما اندر تاویل نکاح و شرطهای آن سخن گوییم بجود ولی زمان که نکاح بر دو گونه است جسمانی و روحانی و گواهی دهد بر درستی این قول خبر رسول صلی الله علیه و آله که گفت امیر المومنین علی را علیه السلام اناو انت یا علی ابو و ام المومنین گفت من و تو ای علی پدر و مادر مومنانیم و چون رسول ووصی او علیه السلام پدر و مادرگرویدگان باشند اندر زمان خویش لازم آید که اندر هر زمانی آنکس که بجای رسول است پدر مومنان باشد و اندر هر زمانی باید که مومنان را پدر و مادر باشد پس امام زمان اندر هر روزگاری پدر مومنان باشد و حجت او مادر مومنان باشد و مومنان فرزندان روحانی باشند مر ایشانرا و این امام حجت خدایست بر خلق و صاحب جزیرت حجت امامست و داعی حجت صاحب جزیرتست و امام و حجت سلطان باشند پس اندر نکاح نفسانی هر حدی از حدود دین ولی مومنانست اندر حد خویش چنانکه رسول علیه السلام گفت السلطان ولی من لاولی له رسول صلی الله علیه و آله ولی خلق بود اندر زمان خویش و چون ازین عالم بگذشت ولایت خویش با امیرالمومنین علی بن ابی طالب سپرد چنانکه روزی در غدیر خم گفتمن کنت مولاه فعلی مولاه و امیرالمومنین علی آن ولایت بفرزندان خویش سپرد و هم چنین هر امامی ولی خلق باشد پس از رسول علیه السلام که آن ولایت بفرزندان خویش سپرد کز پس او امام باشند و امامان را خدایتعالی گواهان خویش خواند بدانچه گفت خدایتعالیوکذلک جعلناکم امه وسطا لتکونوا شهدا علی الناس و یکون الرسول علیکم شهیدا گفت همچنان شما را امت میانجی بکردیم تا شما بر مردمان گواهان باشید و رسول بر شما گواه باشد و چون رسول جای خویش بگواهی خدا بوصی خویش سپرد دانستیم او بر وصی گواهست و چون گواهی او بر وصی درست است دانستیم که گواهان بر خلق فرزندان اویند پس گوییم که اندر نکاح نفسانی آنروز که رسول علیه السلام بغدیر خم مر خلق را گرد آورد و از ایشان پرسید که نه از شما بشما سزاوار ترم ایشان گفتند بلی و آن رضا ستدن او بود از امت تا ایشان نفسانی دهد تا نسل ایشان مر انعالم را پیوسته شود و آنروز رسول علیه السلام ولی خلق بود اندر نکاح نفسانی و و صی او شوی بود مر نفسهای امت را و عقل و نفس دو گواه عدل بودند پس اندر خلق اثر عقل و بفس حاضر بودند و آن دو گواه عدل بودند پس قول رسول علیه السلام درست آمد بدانچه گفت لا نکاح الا بولی و شاهدین عدل و بدان نکاح مر نکاح نفسانی را خواست که ولی آن نکاح او بود و وصی او اندر آن نکاح مرد بود و نفوس خلق بجملگی زن بودند مر آن مرد را و نفس و عقل اندر آن عقد گواهان عدل بودند و هر فرزندی کزین نکاح پاکیزه بحاصل آمد حلال زاده بود و مال پدر خویش حلال یافت و از پس او روا بود نماز کردن و هر نکاح که جز این بود سفاح بود و شرح اینحال آنست که رسول علیه السلام سوی خلق پیغمبر خدای بود تا بدان خلق را علم آموزد و نفسانی بزایش روحانی بدانند از ظاهر شریعت و بدانستن معنی آن پاکیزه شوند مر سرای آخرت را و رسول علیه السلام مر همه خلق را اندر دین بمنزلت پدر بود از بهر آنکه او آورنده دین بود پس شوی دختران آنکس که پدر خواهد نه آنکس که دختران اختیارکنند و چون دختران بیفرمان پدر شوی کنند بی دو گواه و ولی نابکار باشند و فرزندان ایشان حرام زاده باشند و هرکه بیفرمان رسول که او پدر دین است امام گزیند او بیفرمان پدر شوی کرده باشد و عقل و نفس مرو را بدرستی آن نکاح گواهی ندهند نبینی که مومنان فرزندان رسول و وصی اند و رسول و وصی چگونه دین بگواهی آفاق وانفس یافته اند و انوار عقل و نفس اندر آن ظاهراست و نشان حلال زادگی اندر آن پیداست که مرورا آفاق وانفس اندردین گواهند و ظاهری را که از مادر ناپاک و بی نکاح زاده گواه ندارند بر پاک زادگی خویش و آفاق وانفس که آثار عقل و نفس اندر و ظاهر است بیفرمان خدای و رسول مرو را گواهی ندهند چنانکه گفت قوله تعالی ما اشهد تهم خلق السموات و الارض و لاخلق انفسهم گفت گواه نکردم برایشان آفرینش آسمانها و زمین را و نه مر آفرینش نفسهای ایشان را و خداوند زمان علیه السلام هر روزگاری ولی خلق باشد و هرجزیرتی را بحجتی دهد و نفوس پذیرندگان علم را بنکاح نفسانی از حجت پذیرند بگواهی ناطق و اساس که ناطق را اندر عالم محل عقل است و اساس را محل نفس است و نشان اندر آن آفاق و انفس اند و این بدان حجت نمایند که این دو حد عظیم بدان نکاح بر خلق گواه باشند تا فرزندان پاکیزه از میان ایشان زایند مرپذیرفتن لذات عالم روحانی را و داعیان از میان ایشان همی پدید آیند از نسل پاکیزه پدر که حجت است و میراث خویش همی گیرند و آن میراث عالم ملکوت است و مومنان از پس ایشان نماز همی کنند و آن نماز شنودن علم حق و بپای داشتن حقیقت است و از امت آن کسان که بمراد و هوای خویش امام گرفتند بی گواه و بی ولی شوی کردند و فرزندان ایشان حرام زاده اند و از پس ایشان نماز روا نیست یعنی از ایشان نباید علم دین شنیدن و مومن مخلص آنست که اندر نکاح روحانی جهد کند تا برضای رسول علیه السلام نزدیک شود که خبر است از رسول صلی الله علیه و آله و سلم که گفت تنا کحوا تکثروا فانی اباهی بکم یوم القیامه علی سایر الامم گفت زنا شوهری کنید تا بسیار شوید که من بشما فخرکنم در روز قیامت بر دیگر امتان و بدین نکاح مر نکاح نفسانی را خواست و آن زایش علم است و فخر رسول علیه السلام بعلم بود و فرزندان او آن کسانند که عالم اند چنانکه در خبر است العلما ورثه الا نبیا گفت دانایان و ارثان پیغمبرانند و دلیل بر درستی این قول که بنکاح نفسانی همین مردم حلال زاده و رستگار شوند آنست که اندر اخبار آمده است که رسول علیه السلام روزی جوانی را دید مرورا گفت جفتی داری آن جوان گفت ندارم ای رسول الله رسول علیه السلام گفت تزوج فانک من اخوان الشیاطین گفت جفت گیر که تو برادر دیوانی اگر بظاهر قول بنگریم چنان لازم آید که هرکه زن ندارد او برادر دیو باشد و بعکس این هر که زن دارد او برادر فرشتگان باشد و بظاهر حال این قیاس راست نیست از بهر آنکه مردان و زنان بی جفت بسیارند که ایشان باپرهیز و پارسااند و مردان و زنان باجفت بسیارند که ایشان از فساد نپرهیزند و قول رسول علیه السلام چنان باید که مخالف نیفتد و نیز خدایتعالی مرعیسی و یحیی را سید و حصور خواند و مرایشان را همی نشاید برادر دیوان گفت بدانچه ایشان خویشتن داران بودند و جفت نبستند و مرفرعون را که زن او را نامزد کردن نتوان او را مشرف عالی خواند پس دانستیم که این صلاح نه اندر جفت جسمانی است بلکه اندر جفت روحانی است و قول رسول علیه السلام مر آن مرد را که گفت جفت داری نه بدانروی گفت که جفت جسمانی داری بلکه بدانروی بود که کسی داری که مر ترا چیزی همی آموزد و تو بنفس ازو پذیری و یا کسی داری که تو مرو را علم همی آموزی و تو مرو را فایده دهی تا تو از مردم باشی و چون آن مرد گفت ندارم مرو را بدیو باز خواند از بهر آنکه رسول علیه السلام مرین دو تن را مردم بخواند بدین خبر که گفت الناس اثنان عالم و متعلم و سایرهم کالهمج گفت مردم دو تن اند یکی عالم یکی دانا و یکی متعلم یعنی علم آموزنده و دیگران همه حشراتند و مردم آنند که بنفس خویش عم همی پذیرند از آنکه برتر ازوست و همی آموزاننده مر آنرا که فروتر ازوست و او از برادران فرشتگانست از بهر آنکه عظیم تر فرشته اندر عالم جسمانی رسول بود علیه السلام که بدین صفت بود زیرا که بدینعالم از آنعالم همی فایده پذیرفت و بدینعالم بخلق همی رسانید و هر که خواهد از برادران او باشد بدین صفت بایدش بودن که بر نکاح روحانی بی آن دو گواه و ولی مرد زن نکند و زن شوی نکند گوییم کابین در نکاح نفسانی علم تاویل است که آن بزرگتر از همه مالها است که امام از حجت پذیرد و باهل جزیرت بدهد و ایشان همه بدین مرو را بشوی بپسندند نبینی که چون شوی کابین زن را پذیرد و نتواند دادن زن مرورا بحاکم برد وکابین طلب کند و اگر شوی کابین نیابدزن با او نباشد و جدا شود و شوی دیگر کند همچنین اگر مستجیبان وداعیان از صاحب جزیرتان علم بیان بگواهی آفاق و انفس نیابند روی از و بگردانند و بحضرت امام باز گردند تا مرایشان را بدیگر صاحب جزیرت دهد چون از صاحب جزیرت ایشان عاجزی و درویشی نفسانی ظاهر شود باز نمودیم از ظاهر باطن نکاح و سفاح آنچه واجب بود وبیان آن بگفتیم بر قدر کفایت مر مومن مقتدی را ایزد سبحانه و تعالی توفیق رفیق گرداناد

ناصرخسرو
 
۲۵۴

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۱۹ - اندر بعض خواص جمادات و حیوانات و امکنه

 

... و دلیل بر آنک روا نیست که شهری باشد چو اهواز کآن قصبه خوزستان است و اندر او بسیار هزار مرد است همه مردمان اندرو با تب باشند سپس از آنک من خود آنجا بودم و هیچ تب ندیدم نه خویشتن را و نه بسیار مردم را آنست که گوییم تب مردم را زآن آید که مزاج از اعتدال بیرون شود بسوی زیادت یا بسوی نقصان و مردم بدان سبب رنجه شوند و طعام نتوانند خوردن و اگر کودک یا بزرگ باشد تنش به نقصان افتد و اگر چنین جایی باشد که هیچ کس اندرو تن درست نباشد کودکان اندرو بزرگ نشوند و هیچ کس قوی و شادمانه نباشد و هیچ کس را رغبت نیوفتد که بدان شهر شود از بیم بیماری و این محال است بل به اهواز از آن مردم تن درست و قوی و شادمانه هست بی هیچ تب و اگر شهری چنین باشد که همیشه اهلش بیمار باشند آنجا نه طبیب باشد و نه دارو و این محال است نه موجود ست و نه معروف است میان خلق و این مرد طبیب پیشه بوده ست این سخن محال باشد بل از اطبا محال تر باشد

و دلیل بر آنک محال است گفتن که به تبت هیچ کس غمگین نباشد آنست که اگر شهری باشد که مردمان آن شهر هیچ کس غمگین نباشد میان آن مردمان نه خویشی باشد و نه مهربانی و نه نیز جنگ باشد میان ایشان و نه خصومت و مر ایشان را نه ملک باشد و نه زن و نه فرزند و نه حمیت بل بر مثال ستور باشند از بهر آنک کسی که مر اورا برادر یا فرزند یا پدر بمیرد او غمگین نشود و اگر زن و فرزندش را ببرند او را غم نیابد و اگر مالش غارت کنند تیمار ندارد او گاوی باشد مردم نباشد و تبت از ما بدین دوری نیست که چنین محال از حال اهل آن زمین به گزاف یک تن بگوید که بشاید پذیرفتن بل تبت ولایت عظیم است و آنجا سلطان است و لشکر ست و خردمندان اند و هر کجا لشکر و سلطان باشد و مردمان خراج گزار باشند واجب نیاید که چو ستوران باشند و نیز هر کجا غم باشد شادی نیز باشد از بهر آنک شادی از یافتن چیزی آید کز نا یافتن او غم آید و چو کسی باشد اگر پسرش بمیرد و مالش ببرند اندوهگن نشود واگر نیز پسری آید یا مالی دهندش شادمانه نباشد پس خود بایستی که مردمان تبت نه غم دانستندی و نه شادی و این نه سخن حکماست بل هذیان است

ناصرخسرو
 
۲۵۵

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۳۶ - اندر عزم شاعر بجواب دادن سؤالات خویش

 

... کزو دل روشن است و چشم بیدار

این مقدار مرین بیتها را که این مرد بآخر این شعر گفتست نقل کردیم نه بر روی منازعت و مناقشت بل از بهر آن تا چو افاضل این کتاب را بخوانند دانند که ما ازین مقدار تناقض که اندر سخن برادر ما رفتست غافل نبوده ایم آنگاه گفتست

ناصرخسرو
 
۲۵۶

ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۷ - صف سوم

 

بدانید که نام دلیلست برنامدار و نامدار از نام بی نیاز است ونام حرفهای ترکیب کرده است که راه برد مردم را سوی مقصود او و نام بر پانزده روی است یکی را ازو موضوع خوانند یعنی نهاده چون آب و آتش و خاک و جز آن که معروف است میان اهل لغت پارسی و نه از بهر معنی مرآب را آب خوانند و مر آتش را آتش بل که نام نهاده چنین باشد و دیگر نام صورت است اعنی بهره چنانک گویی ستور ونبات و میوه وجز آن و این نامهاست که بر صورتها افتده سدیگر نام فاعل است اعنی کننده چنانک گویی گوینده و خورنده و بخشنده و جز آن از بهر این کار که کرد او را این نام نهادند چهارم نام فعل است چون خوردن و بخشیدن و گفتار و جز آن که نام آن کار است که کار کنی کند پنجم نام کرده است و آنرا مفعول گویند چنانک گویی خورده و بخشیده و گفته و جز آن ششم نام رامشتق گویند اعنی شگافته چون گرمابه که شگافته از آب گرم است و چون گردون که شگافته از گشتن است که فعل اوست هفتم نام را موصول گویند اعنی پیوسته چون عبدالله و پسر احمد و برادر احمد و جز آن که دو نام بهم پیوسته است هشتم نام آنست که کسی را خوانی که ای فلان بمخاطبه اگر نامش آن باشد که تو گویی تا نباشد نهم نام سوگند است چنانک گویی والله و بقبله و بمسلمانی و جز آن دهم نام فرمان است چنانک گویی برو و بیای و بخور و جز آن یازدهم نام صفت است و آن بسیار گونهاست از آن بعضی آنست که نام خویش از ذات خویش یافته است چون سپیدی که نام خود ازذات خویش یافته است و چون سیاهی و جز آن و دیگر نام از صفتی است که نام از جهت نوع خویش یافت چنانک چوب و گوشت نام از جهت چوبی و گوشتی یافتند که هر یکی نوعی است از جسم دیگر گونه از نام صفات آنست که نام نه از جهت خویش یافته است بل که از چیزی دیگر یافته است چون دراز و کوتاه که نام از جهت درازی و کوتاهی یافته درازی و کوتاهی دیگرست و دراز و کوتاه دیگر دوازدهم نام از مضاف گویند اعنی باز بسته چون کهن و نو وبنده و آزاد و جز آن که هریکی ازین چیزها این نام باز بستن او باید بمخالف او چنانک کهن را بنو توان شناختن و بسیار را باندک توان شناختن که بسیار بیش ازوست چنانک اندک را به بسیار توان شناختن از بهر آنک چون اندک به بسیار باز بسته شود آن وقت اندک اندک توان خواندن سیزدهم نام را اشارت خوانند چنانک گویی من و تو و این و آن و ایشان و ما و جز آن چهاردهم نام را ادوات گویند اعنی دست افزارها چون کاغذ و دوات و قلم و جز آن پانزدهم نام را مصادر گویند چون پزیدن و دوختن و نبشتن و جز آن اینست حد نام و نامدار که بازنموده شد و زین مر جوینده توحید را راه گشاید

ناصرخسرو
 
۲۵۷

ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۴۸ - صف سی و ششم

 

اما اندر یافتن گناه خویش و پاکیزه کردن نفس بدانست که هر کاری که آن سوی عقل زشت است نکنی و گر مومن را هوا و نفس شهوانی بدان کشد تا آن کار بکند آن گناه اندر نفس او ثابت شود و نگاری و نبشته یی گردد اندر نفس او و نگار و نبشه گناه زشت است نزدیک عقل و شمار خلق سوی عقل است آن عقل که او کل است و هر نفس که با نگاری پیش عقل کل شود که مران را دشمن دارد آن نفس جاودان اندر عقاب بماند و صورت نگار زشت که بر هیولی جای گرفت ازو جدا نشود مگر به پدید آمدن نگاری و صورتی نیکو هم بر ان هیولی که این هر دو از یکدیگر گریزانند و چون نیکویی بیابد زشتی که دشمن او و خلاف اوست بگریزد و گوهر نفس گوهریست که هم صورت نیکو پذیرد و هم صورت زشت بی هیولی و بی طبیبی و بی هیچ زمان و به پای شدن صورت نیکو افتادن و تباه شدن صورت زشت است و چون مؤمن بر گناه خویش پشیمانی خورد و توبه کند بدان توبه مر نفس او را شستی باشد از آن صورت زشت و چون پس از توبه کار نیکو کند آنچ سوی عقل نیکوست و آن صورت نیکویی او به جای آن صورت زشت که پیش از توبه خود بود بایستد چنانک خدای تعالی می فرماید قوله الا من تاب و آمن و عمل عملا صالحا فاولیک یبدل الله سیآتم حسنات و کان الله غفورا رحیما گفت مگر آنکس که توبه کند و بگرود و کار نیکو کند پس ایشان آنند که بدل کند خدای زشتی های ایشان به نیکویی ها و خدای پوشنده و مهربانست و توبه نصوح آن باشد که آنچ سوی عقل زشت است دست از آن باز دارد و آنچ سوی عقل نیکوست مران را کار بندد و نیز از آن سپس بدان کار زشت که کرده بود بازنگردد و خبر است از رسول صلی الله علیه و آله که گفت المعترف بالذنب کن لاذنب له و المصر علی الذنب کالمستهزیء بربه هر که خستو شود به گناه خویش همچون کسی است که او را گناه نیست و هر که بر گناه بایستد چون کسی باشد که بر پروردگار خویش افسوس کند و دست از گناه بازداشتن پاک کردن صورت زشت است و نبشته ی زشت است از نفس و نیکویی کردن و دست اندر کاری زدن که سوی عقل پسندیده است نگاشتن صورت نیکوست بجای صورت زشت و روا نیست خردمند را کز گناه به توبه باز نگردد و صورت زشت خویش را نیکو نکند که عفو و رحمت خدالی تعالی بسیارست چنانکه همی گوید قوله قل یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لا تقنطوا من رحمه الله ان الله یغفر الذنوب جمیعا همی گوید که بگوی ای بندگان من آنک گناه بسیار کردید از رحمت خدای نومید مباشید که خدای بیامرزد همه گناهان را اما اندر یافتن گناهی که آن از روی ستم کردن و خواسته بردن مردمان باشد آنست که چون توبه کند اگر خواسته یی که آن ستده باشد همان خواسته بر جای باشد به خداوندش باز دهد و حلالی کردن ازو بخواهد پس اگر آن خواسته بر جای نباشد بدل آن خواسته به قیمت آن به خداوندش بازدهد اگر طاقت دارد و اگر طاقت ندارد نیت چنان کند که اگر خواسته یابد عوض باز دهد و گر آن کس که این مؤمن برو ستم کرده ست زنده نباشد به فرزندان او برساند و گر آنکس را فرزند نباشد به بیت المال خداوند زمانه خویش بر دست حجت جزیره رساند تا آن صورت زشت او کزان ستم ثابت شده باشد از نفس او زایل شود پس اگر این مؤمن نیکو بکند و دستش نرسد که آن حق باز دهد آن نیت نیکوی او پیش نفس او از عقوبت سپری شود چنانک رسول مصطفی صلی الله علیه و آله گفت النیه الحسنه جنه حصینه نیت نیکو سپری استوار است پس اگر طاقت باز دادن یابد باز ندهد وزین جهان بیرون شود گناه او یکی دو شود از بهر آنک گناهش دو تای گشت یکی گناه پیشین که کرده بود دگر دروغ زنی که کرد به خدای تعالی از یراک توبه کرد و بدان وفا نکرد تا زشتی بر زشتی بیفزود همچنانک چون طاقت یابد و وفا کند و حق مردان باز دهد مزد او دو تای شود یکی مزد باز دادن حق مردمان و دیگر مزد اثبات کردن صورت نیکو و پاک کردن صورت زشت که بدانچ که با خدای تعالی عهد کرده بود وفا کرد و بیاساید از بیم نکال آن صورت زشت و از درکات دوزخ به درجات بهشت رسد چنانک خدای تعالی همی گوید قوله الا من آمن و عمل صالحا فاولیک لهم جزاء الضعف بما عملوا و هم فی الغرفات آمنون همی گوید که مگر آنکس که بگرود و کار نیکو کند ایشانند آنک ایشان راست مکافات دو تای بدانچ کردند و ایشان اندر مرغزارهای بهشتند ایمن گشته و هر که راست گوید و به عهد وفا کند اندر نفس خویش خوی و آرایشی یابد و از مردمان ثنای نیکو شنود و اندر نفس او آن وفا و راستی صورتی شود که شادی و خوشیء آن جاودان بدو پیوسته باشد و اما معاملت مؤمنان از حدود دین و با یکدیگر از دوستداری و نیکوکاری و نصیحت و اندر حالهای دینی و دنیایی از یاری دادن به مال و علوم و گفتار و کردار به غایت نیکویی باید که باشد و مزد ایشان مضاعف باشد از بهر آنک نیکویی کردن با همه خلق نیکوست ولیکن با مؤمنان نیکوتر و فاضلترست و مزد آن بیشتر است و از بهر آنک مؤمن به مؤمن سزاوارتر است چون دیگر مردمان و سبیل مؤمن با مؤمن بروحانی سبیل برادر با برادر و خواهر و مادر و پدر و عم و جد است به زایش نفسانی که دوم زایش است و سبیل مسلمان با مؤمن بروحانی سبیل همسایه با همسایه است و حق برادر و پدر پیش از حق همسایه است و نیکویی کردن با مؤمنان آراستن صورت روحانی است و همچنین ناشایست و زشتکاری با همه مردمان زشت است سوی عقل و گناه است ولکن با مؤمنان زشت تر و فاحش تر و درستیء این سخن قول خدای است اندر مخاطبه با زنان پیغامبر علیه السلام قوله یا ایها النبی قل لازواجک ان کنتن تردن الحیواه الدنیا و زینتها فتعالین امتعکن و اسرحکن سراحا جمیلا و ان کنتن تردن الله و رسوله و الدار الاخره فان الله اعدللمحسنات منکن اجرا عظیما یا نساء النبی من یات منکن بفاحشه مبینه یضاعف لها العذاب ضعفین و کان ذلک علی الله یسیرا و من یقنت منکن لله و رسوله و تعمل صالحا نوتها اجرها مرتین و اعتدنا لها رزقا کریما گفت ای پیغامبر بگوی مر جفتانت را که اگر شمار زندگانی این جهان خواهید و آرایش او بیایید تا شما را دست باز دارم به نیکویی و گر خدای را خواهید و پیامبر او را و سرای باز پسین را خدای بسیج کرده ست مر نیکوکاران را از شما مزدی بزرگ ای زنان پیغامبر هر که از شما کاری ناشایست کرد و او را عذاب دوباره کنند و این کار بر خدای آسان است و هر که از بهر خدای و پیامبر نیکویی کند مزد او را دوباره بدهیم و آراسته ایم مر او را روزیء خوب و اندر تاویل مرین مخاطبه را سه روی است یکی روی جسدانی است خاصه و روی دوم روحانیست خاصه و سدیگر روحانی است عامه اما روی جسدانی خاصه پنداشت مر زنان جسدانی پیغامبر را تا کاری ناشایست نکنند و زشتکاری پیشه نگیرند که زشتیء ایشان از آن سپس که زنان پیغامبر گشتند زشت تر از زشتیء دیگر بندگان باشد و اما مخاطبه روحالیء خاصه آنست که این آیات پند است مر دوازده یار پیغامبر را علیه السلام که ایشان اندر روحانی او را برابر زنانند اندر جسدانی و زنان روحانی مستفیدان علم اند و قرارگاه زایش روحانی اند چنانک زنان جسدانی قرارگاه زایش جسدانی اند پس زشتکاری یاران رسول زشت تر است از زشتکاریء دیگر مسلمانان و مضرت زشتکاریء ایشان بر خلق بیشتر است و زیان آن بزرگتر است به دین و دنیا و علم خدای محیط بود به عصیان زشت کاری بهری از زنان جسدانی پیغامبر و بهری از روحانیء او علیه السلام از بهر آن بود که حجت بدین آیت بر ایشان لازم کرد به وعده نیکویی و زلیفن به زشتی و اما مخاطبه روحانیء عامه اندر این آیت پند و اندرزست همه حدود دین را و مؤمنان را که ایشان گیرنده علم اند از رسول علیه السلام به میانجیان کز پس او بودند و باشند تا روز رستاخیز که زشتکاریء ایشان زشت تر است از زشتکاریء دیگر مردمان که استفادت ایشان از راه نیست و راه راست عقل است به میانجیان و درجات و اهل حشو رستگاری به جهل و حسد و طلبند و حدود دین و مومنات به بصیرت کنند پس زشتکاریء حدود دین و مؤمنان با یکدیگر بروحانی و جسمانی از گناهان بزرگتر است و رستگاری مؤمن با خدای از راه عصیان ایشان باشد مر میانجیان را که میان مؤمن و میان رسول و وصی و امام باشند به دست بازداشتن طاعت ایشان و نفاق کردن و آن گسسته کردن رسن خویش باشد مؤمن را با خدای و رسول مگر که توبه کند و به راه طاعت باز آید چنانک خدای تعالی می گوید قوله ان المنافقین فی الدرک الاسفل من النار و لن تجد لهم نصیرا الا الذین تابوا و اصلحوا و اعتصموا بالله و اخلصوا دینهم لله فاولیک مع المومنین و سوف یوت الله المومنین اجرا عظیما گفت منافقان به پایگاه فرودین اند از آتش و ایشان را یاری دهنده ای نیابی مگر آنها را که توبه کنند و کار نیک کنند و دست در حبل الله متین زنند و دین خویش خدای را خالصه کنند پس ایشان با مؤمنان باشند و خدای مؤمنان را مزد بزرگ بدهد آن مقدار که مؤمن هشیار را اندر آن بیداری افتد و افزاید یاد کرده شد از باب اندر یافتن گناهی که کرده باشد به توبه و نیکوکاری و بازگشتن به بدی

ناصرخسرو
 
۲۵۸

ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۵۷ - صف چهل و پنجم

 

گروهی از مردمان ایدون گویند که بقاء نفس اندر بقاء جسد است و دعوی کنند که چون جسد را فناء افتاد نفس را هستی نماند این آن گروهند کز حکم الهی و تقدیر کلی خبر ندارند و خویشتن با ستور برابر همی کنند و نمی نگرند که هر چیزی که بظاهر مر دیگر چیز را مخالف است بباطن خویش مخالف است و بسبب آن مخالفت که میان ایشان اندر ظاهر هست اندر باطن ایشان تفاوتی عظیم است بر مثال درخت خرما که مر درخت بید را بظاهر مخالف است بدانچ هر یکی را صورتی دیگرست و چون درخت بید را ببری دیگر باره بروید و درخت خرما چون ببری نروید پس بدین مخالفت که میان این دو درخت اندر ظاهرست بنگرای برادر که چه مایه فرق است میان درخت خرما و درخت بید که درخت خرما را می دیدیم که اندر زمین حجاز با بسیاری خرما که آنجاست هزار درم قیمت نهادند و درخت بید اگر چه بزرگ شود بده درم نه ارزد پس گوییم که میان جسد کثیف فرمانبردار نادان و میان نفس لطیف فرمانفرمای دانا تفاوت بیش از آنست که میان درخت خرما و بید است و بباید دانستن که چنان نیست که آن نادان همی گوید که فعل نفس بی جسد است پدید نیاید بلک فعل نفس بلطافت است و مرو را بدانستن علمی بجسد حاجت نیست بلک حاجت مران کس راست بجسد که خواهد که بداند که اندر نفس انگشتری گر از صناعت چیست تا انگشتری گر مران صورت لطیف را که خود از بیرون آوردن آن بر سیم بی نیاز است ببرون آورد تا آن نادان ببیند پس درست شد که نفس از جسد بی نیاز است و جسد بنفس حاجتمند است و اگر نفس از او جدا شود وی مرداری بماند و دیگر آن که نفس بی جسد چیزها سازد باندیشه و اندر خواب بی آلت جسدانی سخن گوید و بشنود و کار کند و جز آن و دیگر آنست که نفس مر جسد مردار را که همی زنده و کار کن دارد واجب نیاید که چیزی او مرده یی را زنده دارد و خود بذات خویش زنده نباشد و هر که این سخن گوید خردمندان ازو کناره گیرند پس درست شد که نفس از جسد بی نیاز است و گوییم که فنا صورت جسد لازم است اندر عقل از بهر آنک جسد خود اندر ذات خویش جزءهای مخالف است چنانک مرو را زیرست و زبر و پیش و پس و چپ و راست و این همه مخالفانند و چیزی مخالف باقی نباشد و از دیگر روی فناء جسد بر آن لازم آید که جسد از طبایع چهارگانه مختلف ترکیب و تالیف یافته است و مخالفان بی میانجی فراز یکدیگر نیایند و چون فراز آیند هر یکی ازیشان آرزومند باشد ببازگشتن سوی اصل خویش پس لازم آید که بآخر هر یکی سوی اصل خویش بازگردند و باقی نشوند و بآخر میانجی از میان ایشان بیرون شود چون مقصود میانجی از فراز آوردن ایشان بحاصل شود و ما همی یابیم مر این نفس را که میانجی است میان این طبایع مخالف و ایشان را بصلح آوردست تا اندر یک کالبد جمله شد ستند پس جمله کردن نفس مرین مخالفان را بدین فعل نیکو که همی کند از مصلحت میان این دشمنان سخن همی گوید که اندرین هیچ خلاف نیست و من از میانجی بی نیازم اندر ذات خویش و چیزی که اندرو هیچ خلاف نباشد مر او را فنا لازم نیاید پس درست کردیم که نفس را فنا نیست و چون کردیم که جسدفانی است وآن مقدار بقا که او راست بمیانجی نفس است هیچ گواهی نباید اندر آنک نفس اندر ذات خویش باقی است از بهر آنک چیزی که بمیانجی او مر فانی را بقا حاصل آید ناچاره ذات او باقی باشد و دلیل بر درستی این قول آنست که چون آتش گوهریست که روشنی و گرمی اندرو ذاتی است چون آهن که گوهرش سیاه و سرد است با آتش همسایگان شوند آنچ اندر آتش ذاتی است از نور و گرمی بحکم همسایگی همی بآهن دهد تا آهن از پس سیاهی و سردی گرم و روشن شود ولکن آن گرمی و روشنی مر آهن را عرضی باشد بآخر ازو بشود همچنین زندگی و حرکت اندر نفس ذاتی است و چون نفس با جسد همسایگان شوند جسد از نفس زندگی و حرکت بپذیرد عرضی و چون از او جدا شود زندگی و حرکت از جسد جدا بشود پس درست شد که زندگی نفس ذاتی است و چون که زندگی مرو را ذاتی باشد او فنا نپذیرد پس درست شد که بفناء جسد نفس فانی نشود

و نیز گوییم که فناء جسد آنست که هرطبیعتی از او باز شود باصل خویش و ما مران باز شدن ایشانرا باصلهای ایشان فناء جسد گفتیم و باز شدن هر یکی باصل خویش همی گواهی دهد که نفس نیز باصل خویش باز شود چون جسد نادان باصلهای نادان بازگشت و هر چیزی که باصل خویش بازگردد قوی تر شود نه ضعیفتر پس درست شد که نفس بغایت قوت خویش آن وقت رسد کز جسد جدا شود پس درست کردیم که جسد فانیست و نفس باقیست

ناصرخسرو
 
۲۵۹

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۶ - و من المتقدمین بوحاتم عطار

 

... و هم بوحاتم گوید السیاحة بالقلوب بوسعید زیادی گوید کان ابوحاتم العطار ظاهره ظاهر التجار و باطنه باطن الابرار وقتی خالی نشسته بود کی خضر ناگاه برو درآمد پیری سخت براحت شد سخن فرا افگند و سخن می گفت کی دوستان الله چنداند و تربیت آن چگونه می گفت اولیا همیشه سیصد و شصت تن باشند چهل ازیشان ابرارند آورده از آن نقبااند و سه ازان نجبااند و یکی ازیشان غوث باشد مهینه قطب زمین و زینهار الله تعالی بزمین ازو باشد و وی زینهار خلق باشد هر گه کی غوث برود از دنیا یکی از نجبا غوث سازند بجاء او و یکی از نقبا نجبا کنند و یکی از او تاد بمقام نقبا بنشانند و یکی از ابرار اوتاد سازند و یکی از اولیا ابرار سازند و یکی از عامه خلق بمقام اولیا رسانند و هر گه بمقام دیگر اطلاع افتد بروی منکر گردند چنانک موسی بر من منکر شد

و سخن می گفت کی جوانی درآمد پر هیبت بوحاتم ازان پر فزع شد فرا خضر شد گفت که او کیست کی من از وی می ترسم گفت او چنان است او برادر منست الیاس

خواجه عبدالله انصاری
 
۲۶۰

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۳۹ - فی مناجاته

 

... ازان سخن بعلم توان گفت یا بعرفان علم مشترک است و عرفان مستدرک همه راحتها و خوشیها و لطفها و ولایتها ولذتها در طلب اند در راه که وجود فرا دید آید هیچ نشان نتوان داند دران صدمتی بود کی کشتی بشکست

چی چیز است آن چنان بود که امیری را برادر بود یا کسی که ازجاء آید لشکر پذیره می فرستد و نزلها و عطا می فرستد تا در خانه آید چون در سرای آمد در فراز کند هنوز کس خبر ندارد چه خبر دارند کی چون است و خود چنین است که ازان خبر دارد حق باحق در رسید و قال و قیلها ببرید

فما فی جمعنا الاصطلام ...

خواجه عبدالله انصاری
 
 
۱
۱۱
۱۲
۱۳
۱۴
۱۵
۹۵