فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۹
... بیامد فرستاده را نزد شاه
به کردار آتش بپیمود راه
چنین گفت با کید کاین چار چیز ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۱۱
... برو ریخت دینار چندان ز گنج
که شد ماه را راه رفتن به رنج
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۱۲
... ز خونها دلم پر ز زنگار گشت
چگونه به راه آید این تیرگی
چه پیچم سخن را بدین خیرگی ...
... به شب پاسبانان نخواهند مزد
به راهی که باشم نترسم ز دزد
خرد باید و دانش و راستی ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۱۶
... ببینی کنون ژنده پیل و سپاه
که پیشت ببندند بر باد راه
همی رای تو برترین گشتن است ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۱۷
... به هر سو همی رفت زان سان سپاه
تو گفتی جز آن بر زمین نیست راه
همه کوه و دریا و راه درشت
به دل آتش جنگ جویان بکشت
ز رفتن سپه سربسر گشت کند
ازان راه دشوار و پیکار تند
هم انگه چو آمد به منزل سپاه ...
... سپه را چرا کرد باید تباه
بدین مرز بی ارز و زین گونه راه
ز لشکر نبینیم اسپی درست ...
... ازین جنگ گر بازگردد سپاه
سوار و پیاده نیابند راه
چو پیروز بودیم تا این زمان ...
... کسی از شما باد جسته ندید
برین راه من بی شما بگذرم
دل اژدها را به پی بسپرم ...
... سواری نیارد بر او شدن
نه چون شد بود راه بازآمدن
که خرطوم او از هوا برترست ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۱۸
... فرود آمد اندر میان دو کوه
طلایه فرستاد هر سو به راه
همی داشت لشکر ز دشمن نگاه ...
... که آمد سکندر به پیش سپاه
به دیدار جوید همی با تو راه
سخن گوید و گفت تو بشنود ...
... سلیحی سبک بادپایی دژم
بدوگفت کاینست آیین و راه
بگردیم یک با دگر بی سپاه ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۱۹
... ابا ناله بوق و با کوس تفت
به خان براهیم آزر برفت
که خان حرم را برآورده بود ...
... خداوند خواندش بیت الحرام
بدو شد همه راه یزدان تمام
ز پاکی ورا خانه خویش خواند ...
... ز مکه به نزد سکندر دمان
که این نامداری که آمد ز راه
نجوید همی تاج و گنج و سپاه
نبیره سماعیل نیک اخترست
که پور براهیم پیغمبرست
چو پیش آمدش نصر بنواختش ...
... به دریای مصر اندرون شست اوست
سر از راه پیچیده و داد نه
ز یزدان یکی را به دل یاد نه ...
... سماعیلیان زو شده شادکام
بهر پی که برداشت قیصر ز راه
همی ریخت دینار گنجور شاه
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۲۰
... بسازند کشتی و زورق بسی
جهانگیر با لشکری راه جوی
ز جده سوی مصر بنهاد روی
ملک بود قیطون به مصر اندرون
سپاهش ز راه گمانی فزون
چو بشنید کامد ز راه حرم
جهانگیر پیروز با باد و دم ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۲۱
... نهادند مهری بروبر ز مشک
بیامد هیون تگاور به راه
به فرمان آن نامبردار شاه ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۲۲
... بزد نای رویین و لشکر براند
همی رفت یک ماه پویان به راه
چو آمد سوی مرز او با سپاه ...
... چو این پاسخ نامه یابی ز شاه
به خوبی ورا بازگردان ز راه
چنین گفت با بیقطون قیدروش ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۲۳
... نگه داشتندی همه راز اوی
چنین گفت کاکنون به راه اندرون
مخوانید ما را جز از بیقطون ...
... فراوان گیا بود بر کوهسار
برفتند زانگونه پویان به راه
برآن بوم و بر کاندرو بود شاه ...
... نه نیروت بودی نه شمشیر تیز
نه جای نبرد و نه راه گریز
سکندر بدو گفت هر کز مهان
به مردی بود خواستار جهان
نباید که پیچد ز راه گزند
که بد دل به گیتی نگردد بلند ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۲۶
... بدو گفت چون بازگردم ز شاه
تو باید که با من بیایی به راه
ز لشکر بیاری سواری هزار
همه نامدار از در کارزار
به جایی یکی بیشه دیدم به راه
نشانم ترا در کمین با سپاه ...
... بیاید چو بیند ترا بی سپاه
اگر بازگردد گشادست راه
چو او بشنود خوب گفتار من ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۲۷
... که لشکرگه نامور شاه بود
سکندر که با بخت همراه بود
سکندر بران بیشه بنهاد رخت ...
... به طینوش فرمود کایدر مه ایست
که این بیشه دورست راه تو نیست
به قیدافه گوی ای هشیوار زن ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۲۸
... برهمن چو آگه شد از کار شاه
که آورد زان روی لشگر به راه
پرستنده مرد اندر آمد ز کوه ...
... پرستنده آگه شد از کار شاه
پذیره شدندش یکایک به راه
ببردند بی مایه چیزی که بود ...
... ازو بازماند زر و تاج و گنج
چنان دان که نیکیست همراه اوی
به خاک اندر آید سر و گاه اوی ...
... دگر گفت بر جان ما شاه کیست
به کژی بهر جای همراه کیست
چنین داد پاسخ که آز است شاه ...
... بی آزار ازان جایگه برگرفت
بران هم نشان راه خاور گرفت
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۲۹
همی رفت منزل به منزل به راه
ز ره رنجه و مانده یکسر سپاه ...
... ز ماهی بدیشان همی خوردنی
به جایی نبد راه آوردنی
شگفت اندر ایشان سکندر بماند ...
... یکی گفت زان فیلسوفان به شاه
که بر ژرف دریا ترا نیست راه
بمان تا ببیند مر او را کسی ...
... بران نیستان آتش اندر زدند
بکشتند چندان ز شیران که راه
به یکبارگی تنگ شد بر سپاه
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۳۱
... شب تیره زیشان نماندی یکی
بپرسید ازیشان سکندر که راه
کدامست و چون راند باید سپاه ...
... به رفتن برین کوه بودی گذر
اگر برگذشتی برو راه بر
یکی اژدهایست زان روی کوه ...
... همه رودگانیش سوراخ کرد
به مغز و به پی راه گستاخ کرد
همی زد سرش را بران کوه سنگ ...
... چو آمد خرامان به نزدیک شاه
پذیره فرستاد چندی به راه
زن نامبردار نامه بداد ...
... چو دانیم کامد به نزدیک شاه
یکایک پذیره شویمش به راه
چو آمد به نزدیک ما آگهی ...
... همی از دهان آتش آمد برون
بسی پیل بردند پیشش به راه
همان هدیه مردمان سیاه ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۳۲
... که هرک آب حیوان خورد کی مرد
ز فردوس دارد بران چشمه راه
بشوید برآن تن بریزد گناه ...
... چنین پاسخ آورد یزدان پرست
کزان راه بر کره باید نشست
به چوپان بفرمود کاسپ یله ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۳۳
... نمیرد کسی کو روان پرورد
به یزدان پناهد ز راه خرد
دو مهرست با من که چون آفتاب ...
... نگهبان جان و تن خویش باش
دگر مهره باشد مرا شمع راه
به تاریک اندر شوم با سپاه ...
... توی پیش رو گر پناه من اوست
نماینده رای و راه من اوست
چو لشگر سوی آب حیوان گذشت ...
... کسی را به خوردن نجنبید لب
سه دیگر به تاریکی اندر دو راه
پدید آمد و گم شد از خضر شاه ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۳۵
... همی داد نیکی دهش را درود
بران راه تاریک بنهاد روی
به پیش اندرون مردم راه جوی
چو آمد به تاریکی اندر سپاه ...
... یکی گفت کین رنج هست از گناه
پشیمانی و سنگ بردن به راه
دگر گفت لختی بباید کشید ...
... چو از آب حیوان به هامون شدند
ز تاریکی راه بیرون شدند
بجستند هرکس بر و آستی ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۳۶
... ز شهر شما یارمندی و رنج
برآرم من این راه ایشان به رای
بنیروی نیکی دهش یک خدای ...