گنجور

 
۲۳۰۱

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۱۱۷ - از ترکیب بندی است در توحید و مناجات و پند و موعظت و منقبت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم

 

بدان خدای که جان آفرید و روزی داد

که در نبست دری تا دری دگر نگشاد

ز امر او به تن مرده جان زنده رسید ...

... جهان ز بهر خلایق سرای مهمان ساخت

در سرای کرم باز کرد و خوان بنهاد

ز بهر مصلحت بندگان چه حاجتهاست

که بر زبان پیمبر پیام نفرستاد ...

... که کس نگوید ازین در تو را خدای دهاد

قوامیا کمر بندگی همی بندی

خدای ز آتش دوزخ ترا کناد آزاد ...

... که کس نبوده به جز آفریدگار استاد

ز آب خاطر تو آتش هوی بنشست

ز پیش خدمتت استاد روزگار استاد

ز عاجزی به تو برداشتیم دست نیاز

نیازمان بخر ای بی نیاز بنده نواز

تو راست در دو جهان صنعهای رنگارنگ ...

... به عزت تو که هم نیستیم هرجایی

اگر تو را چو قوامی است یک جهان بنده

کند کفایتشان رحمتت به تنهایی

بتابد و بنوازد چو آفتاب مرا

نگویدم چه کسی وز کجا همی آیی ...

... رها مکن که جهان تاج بر سر تو نهد

که او به حیله تو را دست و پای خواهد بست

هر آنکه بر سر چرخ بلند پای نهد

چو بنگرید به آخر نداشت هیچ به دست

ز روزگار بدان رنجهات پیش آمد

که روزگارپرستی نه کردگارپرست

همی چه بندی با روزگار عهد که او

عروس عمر ترا تاج برد و عقد گسست

گرفت لشکر پیری بناگهت پس وپیش

ز گرد لشکر بر فرق تو غبار نشست ...

... غم جهان چه خوری این زمان که عمر نماند

در قفص بچه بندی کنون که مرغ بجست

به توبه عذر گناهان ز کردگار بخواه ...

... مخور به پیری سیکی که تا نمیری مست

پذیر پند بهشتی به توبه بستان

که در خزینه جبار درد و درمان هست ...

... چرا نیاید ازین شیبت سپیدت شرم

به عافیت بنشین زیر چرخ گرداگرد

که کنج عافیتی به بود زبردابرد ...

... به کعبتین شب و روز نیک بازد نرد

ز دام شهوت و ز بند حرص بیرون آی

که شخص و روی تو این هر دو کرد لاغر و زرد ...

... به دست جهل تو خود را به جان چه رنجانی

به خدمت دگرانی بنان و جامه خویش

به کار دنیا مزدور دیو را مانی ...

... به جای خود کن هر نیکویی که بتوانی

جهان سرای خرابست رخت ازو بردار

که کس ندید و نبیند درو تن آسانی ...

... چو دل قوی نبود چون معانی انگیزد

بنانبایی بودستم و کنون هستم

نه مرد باشد کز کار خویش بگریزد ...

... چو شعرهای من امروز زهد و توحیدست

چه باک دارم با حق کسی بنستیزد

اگر ز کعبه بیاویختند سبعیات ...

قوامی رازی
 
۲۳۰۲

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۱۱۸ - ترکیب بندی است که در توحید و زهد و پند و منقبت پیغمبر «ص» و امیرالمؤمنین «ع» و شیعیانش گفته

 

... جز بر جمال سیب چرا خون چکیده نیست

یک بنده گرد درگه این پادشه نگشت

کز پیش او جنیبت رحمت کشیده نیست ...

... تا کار خویش مدبر ملعون تباه کرد

بنده ز جهل اگر چه دلیری همی کند

با خشم پادشاه که یارد نگاه کرد

چون بنده را خدای بدرگاه بار داد

در رفتنش به حضرت رحمت پگاه کرد ...

... روزت چو روز عید و شبت چون شب برات

بخشد به بنده مال فراوان بمصلحت

وانگه به لطف خواهد ازو اندکی زکات

از بندگان به قرض ستاند یکی بده

بی فرع و بی مسبب و بی خط و بی برات ...

... دارای شرق و غرب و نگهبان بحر و بر

هربنده ای که ایزد بی یار یار اوست

بی شک و شبهه در دو جهان کار کار اوست

آن بی نیاز بنده نواز لطیفه ساز

کز هر سویی که در نگری کار و بار اوست ...

... از روی بی نیازی و ز غایت کرم

هر گونه ای که بنده بود خواستار اوست

گستاخی و دلیری هر بنده ای که هست

معلوم شد که از کرم بردبار اوست ...

... از بهر آنکه ایزد بی یار یار اوست

بر درگه خدای کمر بسته ای شدست

گرخاک ره شود شرف روزگار اوست ...

... منت بود که جان بدهند از برای تو

هربنده ای که طاعت تو ناورد به جای

آن بد به جای خویش کند نه به جای تو ...

... پیغمبر و خلیفه و سلطان گدای تو

ای بنده دست را به دعا برخدای دار

تا در رسد به ما برکات دعای تو ...

... ای فخر روزگار من اندر ثنای تو

زانجا که شرط و قاعده بندگی بود

در بندگی نشان سرافکندگی بود

ای جان نهاده بر کف و دل بسته در جهان

زین جای سهمناک بپرهیز هان و هان

کاین دیو رسم غول فریبنده در کمین

ماری است سهمناک و نهنگی است جان ستان ...

... نان سپید او را زهرست در میان

نانش مخور تو تابندانی یقین که چیست

زیرا که هیچ کس نخورد زهر بر گمان ...

... شایسته ای به محنت و ارزانیی به درد

دل در جهان مبند که مردان روزگار

مردان مرد با دل گرمند و آه سرد ...

... راه دراز پیش و ترا نیست توشه ای

تدبیر عاقبت کن و بنشین به گوشه ای

ای خفته تو ز خواب گران سرگران شده ...

... بر خان و مان و جان و تن و مال عاشقی

در رنج این به مانده و در بند آن شده

خود را به وقت نزع ببینی به چشم خویش ...

... یک روزی از مطالعه نفس باز مان

بنشین یکی مطالعه عمر باز کن

ملک بهشت را به صفا کار و بار ساز ...

... در کار خیر موی چو پر غراب را

در بندگی سپیدتر ازپر باز کن

آز و نیاز خسته و رنجور داردت

خواهی که تا بناز رسی ترک آز کن

زان پیشتر که بر تو کند دیگری نماز ...

قوامی رازی
 
۲۳۰۳

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۱۱۹ - در توحید و مناجات ومنقبت پیغمبر «ص» و امیرالمؤمنین «ع» و مدح منتجب الدین حسین بن ابوسعد ورامینی «ره» گوید

 

... فرداست ز انباز و ز همتا و ز همسر

بدبخت کسی بود که تشبیه دروبست

بیچاره ندانست مصور ز مصور ...

... گلها به بهار از تو شود چون دم طاوس

گلبن به خزان در تو کنی چون پر کرکس

الا قلم قدرت تو بر سر نرگس ...

... ای چاره ما بر من بیچاره ببخشای

فریادرس بنده تو و رحمت تو بس

بیهوده منال ای دل زراق برین در ...

... در معرکه صعب اذا زلزلت الأرض

رحم آر بدین بنده خدایا به خدایی

کز رحمت تو بنده مبیناد جدایی

داننده احوالی و کار تو بهر حال

صدقی و حقیقی است نه رویی و رویایی

در خدمت تو بنده سرافکنده نکوتر

در راه خدایی نبود بارخدایی

انده نخورم گرچه مرا بسته بود کار

یک در بنبندی تو که تا صد نگشایی

گوید همه کس آن منی از سر پنداشت ...

... از نیستی و هستی این عالم غدار

چون هیچ نخیزد تو در و دل بچه بستی

برکن دل ازین غول و دران دامگهی بند

کو اولت از نیستی آورد به هستی ...

... با دوزخیان عهد به همکاری شیطان

آن روز ببستی که تو آن توبه شکستی

بس غافلی از کار جوانی و عجب نیست ...

... ای بس که بگریی که نگردد رخ تو تر

وی بس که بنالی که نباشد دلت آگاه

در دین چه نهی پای و به دنیا چه کشی دست ...

... دانم که به پیری نکنی از پس پنجاه

در منزل رحمن بنه نه رخت بیفکن

با لشکر شیطان چه زنی خیمه و خرگاه ...

... آن خواجه دو جهان که گه خلق و تواضع

کاریش نبوده است به جز بنده نوازی

قرآن مبین بر سر او نامه سری ...

... جاندار شه ملت و جانبخش شب غار

بنگر درج همت آن سید معصوم

با آنکه سبق برد به هر وقت و به هر کار ...

... و اندر عقبش مدح اجل منتجب الدین

میری که در آفاق نیابند نظیرش

شاهی که توان خواند همی بدر منیرش ...

... مفتاح فرج منتجب الدین هنرور

فرزانه حسین بن ابی سعد مظفر

ای برهمه احرار جهان گشته مقدم ...

... از گوهر و فضل و کرم و جود و کفایت

هستی شرف عالم و فخر بنی آدم

دست تو رسیده ست سوی تربت احمد ...

قوامی رازی
 
۲۳۰۴

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۱۲۰ - در توحید و مناجات گوید

 

... مرگ جانکاه و عمر روح افزای

زوشد آبستن از لابت صبح

شب زنگی نمای و رومی زای

هرگهی بسته در رهش کمری

دل بریجای آمد و پای برجای ...

... روز و شب یاد کرد نعمتهاش

بندگان را بهینه طاعات است

شکر و تسبیح و امر و معرفتش ...

... یا به خشم اندر افکنی به چهم

گشته ام ربنا ظلمنا گوی

تا ز رحمت عفو کنی گنهم ...

... سر به خدمت بر آستانه نهم

بنده لرزان بود ز هیبت تو

چشم دارد همی به رحمت تو

قوامی رازی
 
۲۳۰۵

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰

 

ای از بنفشه ساخته گلبرگ را نقاب

وز شب تپانچه ها زده بر روی آفتاب ...

... در آب دیده غرق و بر آتش جگر کباب

در تاب و بند زلف دلاویز جان کشت

جان در هزار بند و دل اندر هزار تاب

گه دست عشق جامه صبرم کند قبا ...

... هم با خیال تو گله ای کردمی ز تو

بر چشم من اگر نشدی بسته راه خواب

ای روز و شب چو دهر در آزار انوری ...

انوری
 
۲۳۰۶

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷

 

... جانم شده گیر اگر ظفر یابد

عشقت به بهانه ای دلم بستد

ترسم که بهانه دگر یابد ...

... بی آنکه زمانه زان خبر یابد

دی بنده به دل خرید وصل تو

امروز به جان خرد اگر یابد ...

انوری
 
۲۳۰۷

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۰

 

... که بخواند به لطف و بگذارد

دل و جانم به لابه بستاند

پس به دست فراق بسپارد

ناز بسیار می کند لیکن

نیک بنگر که جای آن دارد

جان همی خواهد و کرا نکند ...

انوری
 
۲۳۰۸

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۳

 

هرچه مرا روی تو به روی رساند

ناخوش و خوش دل به روی خوش بستاند

هست به رویت نیازم از همه رویی ...

... هجر تو بر من همی جهان بفروشد

گو مکن آخر جهان چنین بنماند

دامن من گر به دست عشق نگاریست ...

انوری
 
۲۳۰۹

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۴

 

... در آن مکوش که آتش ز من برانگیزی

که آب دیده من آتش تو بنشاند

اگر ندانی حال دلم روا باشد

خدای عز و جل حال من همی داند

مرا به بندگی خود قبول کن زان پیش

که هرکه دیده مرا بنده تو می خواند

مباش ایمن بر حسن و کامرانی خویش

که هرچه گردون بدهد زمانه بستاند

انوری
 
۲۳۱۰

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۶

 

... ور آید جز جگرخواری نیاید

بنامیزد ز بستان زمانه

ز گل قسمم به جز خاری نیاید ...

... چه گویم گویمش آری نیاید

مبند ای انوری در کار او دل

ترا زو رونق کاری نیاید

انوری
 
۲۳۱۱

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۹

 

... طبعم ز روی و موی تو پرنور و پر ظلم

از پای تا به سر همه بندست زلف تو

زان روی بسته داردم از فرق تا قدم

از بند تو چگونه بود روی جستنم

کاندم که از تو دورترم با توام به هم ...

... وی در سخن لب تو وجودی کم از عدم

کم کن ز سر تکبر و بنشین که انوری

در عشق چون میان و لبت گشت کم ز کم

انوری
 
۲۳۱۲

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۵

 

... پندم بدهد همی شود در سر

این بار که نیک نیک دربندم

چون بسته بند عاشقی باشم

کی سود کند نصیحت و پندم ...

انوری
 
۲۳۱۳

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۳

 

... چون فتنه دیدار تو گشتیم به ناکام

در بندگی روی تو اقرار بدادیم

تا بسته بند اجل خویش نگردیم

از بند غم عشق تو آزاد مبادیم

نی نی به اجل هم نرهیم از غم عشقت ...

انوری
 
۲۳۱۴

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۰

 

... هدف ناوک قضا بودن

بند معشوق چون به بستت پای

از همه بندها جدا بودن

زیر بار بلای او همه عمر

چون سر زلف او دوتا بودن

آفتاب رخش چو رخ بنمود

پیش او ذره هوا بودن ...

انوری
 
۲۳۱۵

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۷

 

... عفاک الله دروغی هم نداری

به بند عشوه پایم بسته می دار

کز این سرمایه باری کم نداری ...

انوری
 
۲۳۱۶

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۳

 

... چون دوستان یکدل دل پیش تو نهادم

بسته به دوستی دل بنموده دوستداری

گفتم که دل ستانم ناگاه دل سپردم ...

انوری
 
۲۳۱۷

انوری » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱ - در مدح علاء الدین ابوعلی الحسن الشریف

 

... شکسته طاعت او قامت صبی و مسن

ببسته قدرت او گردن صباح و مسا

سخن ز سر قدر برکشد به جذب ضمیر ...

... به پیش دیده وهم تو رازها پیدا

نواهی تو ببندد همی گذار قدر

اوامر تو بتابد همی عنان قضا ...

... اجل برون نتواند شدن ز موج فنا

به صد قران بنزاید یکی نتیجه چو تو

ز امتزاج چهار امهات و هفت آبا

به سعد و نحس فلک زان رضا دهند که او

به خدمت تو کمر بسته دارد از جوزا

تبارک الله از آن آب سیر آتش فعل ...

... به عالمی بردت کاندرو بود فردا

بزرگوارا من بنده گرچه مدتهاست

که بازماندم از اقبال خدمت تو جدا ...

... چنانک خواست دلم خاطرم نکرد وفا

سخن ببست مرا اندرین قصیده ز عجز

همی چه گویم بس نیست این قصیده گوا ...

انوری
 
۲۳۱۸

انوری » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - در مدح ناصرالدین ابوالفتح

 

... به اعتدال هوا داده جان مانی را

صبا تعرض زل بنفشه کرد شبی

بنفشه سر چو درآورد این تمنی را

حدیث عارض گل درگرفت و لاله شنید ...

... چنانکه سوسن و نرگس به خدمت انهی

مرتبند چه انکار را چه دعوی را

چنار پنچه گشاده است و نی کمر بسته است

دعا و خدمت دستور و صدر دنیی را ...

... تبارک الله معیار رای عالی تو

چو واجبست مقادیر امر شوری را

هر آن مثال که توقیع تو بر آن نبود ...

انوری
 
۲۳۱۹

انوری » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - در مدح ابوالمعالی مجدالدین بن احمد

 

... خطت کشیده دایره شب بر آفتاب

زلف چو مشک ناب ترا بنده مشک ناب

روی چو آفتاب ترا چاکر آفتاب ...

... در حلقه ماه دارد و در چنبر آفتاب

خالیست بر رخ تو بنامیزد آنچنانک

خواهد همی به خوبی ازو زیور آفتاب ...

... داد ز رای روشن او رهبر آفتاب

عالی ابوالمعالی بن احمد آنکه اوست

از مخبر آسمانی و از منظر آفتاب ...

... وز ماه رایت تو کند افسر آفتاب

نام شب از صحیفه ایام بسترد

از رای تو اجازت یابد گر آفتاب ...

... سیمرغ صبح را ندهد مژده صباح

تا نام تو نبندد بر شهپر آفتاب

چون تیغ نصرت تو برآرد سر از نیام

گویی همی برآید از خاور آفتاب

با بندگانت پای ندارند سرکشان

میرد سپاه شب چو کشد لشکر آفتاب ...

... ای چاکری جاه ترا لایق آسمان

وی بندگی رای ترا در خور آفتاب

هر شعر آفتاب که نبود بر این نمط ...

انوری
 
۲۳۲۰

انوری » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶ - در مدح خاقان اعظم عمادالدین پیروزشاه

 

... بازیابی گر بجویی در کنارت

نقش مقدوری نیارد بست گردون

جز به استصواب رای هوشیارت ...

... لازم دست چو دریای تو زان شد

کلک آبستن به در شاهوارت

تابش خورشید نتواند گرفتن ...

... گر بدیدی در مصاف اسفندیارت

خسروا اینگونه شعر از بنده یابی

هم تو دانی ای سخندانی شعارت ...

... می نگویم ای چو طوطی صدهزارت

گرچه از این بنده یادت می نیاید

باد صد دیوان سخن زو یادگارت ...

انوری
 
 
۱
۱۱۴
۱۱۵
۱۱۶
۱۱۷
۱۱۸
۵۵۱